ذوالجناح رزمندگان

«کوتاهه‌های جنگ» خرده‌روایت‌هایی از خاطرات واقعی است که در دوران دفاع مقدس رخ داد و تصویر تازه‌ای از آدم‌های جنگ ارائه کرده است؛ کسانی که از همین کوچه و بازار اطراف خودمان، راهی جبهه شدند و وقایع مهمی را در تاریخ این ملت به ثبت رساندند.

به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، یکی از مهم‌ترین اتفاقات تاریخ معاصر است که منشأ رخدادهای زیادی در زندگی ایرانیان شد.

دوران دفاع مقدس به عملیات‌ها محدود نمی‌شد و در فاصله بین عملیات‌ها، زندگی نیز در سنگرها جریان داشت و بعدها کتاب‌های زیادی از همین زندگی روزمره در آن دوران منتشر شد که کم‌تر میان مخاطبان عام شناخته شده است.

یکی از نویسندگان با هدف ارائه تصویری از روزهای زندگی رزمندگان در دوران جنگ به گردآوری خاطراتی از آن ایام پرداخته و آن‌ها را با نگاهی نو و با سلیقه مخاطب امروزی، بازنویسی کرده است.

این کتاب که با نام «کوتاهه‌های جنگ» تدوین شده، در اختیار خبرگزاری ایمنا قرار گرفته است تا در چند متن، مروری بر خرده روایت‌های این کتاب داشته باشیم.

***

به من مأموریت دادند که برای استفاده عملیات در مناطق کوهستانی تعدادی قاطر بخرم…

برای خرید این چهارپا به مناطق عشایری و روستایی رفتم در یکی از روستاها تعدادی قاطر انتخاب کردیم و قرار شد که نزد اهالی روستا بماند تا ما کامیون تهیه کنیم و آن‌ها را به جبهه انتقال دهیم..

با کامیون برگشتیم و قاطرها را سوار کامیون کردیم.

یکی از آن‌ها کم بود، سراغش را گرفتیم و گفتند: صاحب قاطر برده لب رودخانه تا آبش بدهد…

با ماشین به سمت رودخانه‌ای رفتیم که از وسط ده رد می‌شد و با منظره عجیبی مواجه شدیم..

دیدیم با علاقه‌ای خاص دارد آن را شست‌وشو می‌دهد و با این حیوان دارد حرف می‌زند…

من به شوخی گفتم بابا چیکار می‌کنی… رهایش کن کار داریم، داری لوسش می‌کنی...

آن روستایی با صفا در جواب ما گفت: حاجی این حیوان از این به بعد سعادتمند است… او انتخاب شده تا مرکب مجاهدان راه خدا خواهد شد. آن ذوالجناح رزمندگان خواهد بود.

***

در ارتفاعات ماووت عراق بودیم، واحد مخابرات لشکر امام حسین (ع)...

ما چند نفری در یک سنگر بودیم و یک قاطر داشتیم که باید کارهایمان از جمله گرفتن غذا از آشپزخانه صحرایی که پایین ارتفاع بود را با آن انجام می‌دادیم…

قاطر ریزاندام، اما بسیار چابک

در سنگر مخابرات یک خط تلفن داشتیم که با دستگاه فرستنده ماکس که ماهواره‌ای بود، کار می‌کرد...

مادربزرگم متخصص این حیوان باوفا بود، بعضی روزها به همسایه‌مان زنگ می‌زدم که او را بیاورد تا درباره چگونگی برخورد و تغذیه این حیوان از او مشورت بگیرم...

یک روز نوبت من بود که بروم و غذا را از آشپزخانه پایین بیاورم...

جاده‌ای بود، مالرو مخصوص تردد قاطرها با شیب‌های بسیار تند…

بعد از رسیدن به آشپزخانه و گرفتن غذا، قابلمه برنج و خورش را جلوی خودم روی قاطر گذاشتم و به طرف بالای ارتفاع حرکت کردم…

سربالایی تندی بود که از قضا حمایل جلوی پالان قاطر پاره شد و من و قابلمه‌ها از پشت آن سر خوردیم و به طرف پایین افتادیم!

قابلمه‌ها خودشان را به آشپزخانه رساندند و مدتی بعد من و قاطر...

زمانی که به آشپزخانه رسیدیم بچه‌ها قابلمه‌ها را دوباره آماده کرده بودند و خنده امانشان نمی‌داد…

کد خبر 633607

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.