به گزارش خبرنگار ایمنا، با وجود گذشت ۴۰ سال هنوز با غم جدایی از او کنار نیامده است، اما زمانی که برگههای تقویم بیوقفه و طوفانوار به سومینماه از فصل بهار میرسد، غمش رنگوبوی دیگری به خود میگیرد، رنگوبوی حسرت، حسرت نبودن صمیمیترین رفیقش در شیرینترین فتح؛ شهید «سیدحسن مؤمنی».
«علیرضا عسگری» در گفتوگو با خبرنگار ایمنا به روایت خاطرات روزهای در کنار سیدحسن بودن و در کنار هم جنگیدن پرداخته است:
«میخواهم این بار بنویسم. همه آنچه که در دلم گذشته، تلنبار شده و مثل بغض تیز شدهای وسط گلویم گیر کرده است. نه میتوانم خودم را راضی کنم که آن را فرو دهم، نه میتوانم فراموش کنم. میخواهم حرفهایی را که بارها و بارها سر خاک تو با خودم، مرور کرده و اشک ریختهام، بنویسم.
در این سالها، اسمهای جورواجور آمد: وبلاگ، ایمیل و پیامرسان. خیلی از رفقایم، خاطراتشان را نوشتند و به اشتراک گذاشتند، با آنها بغض کردند و خندیدند، اما من نتوانستم. شاید برای همین است که هنوز آرام نیستم. میخواهم بنویسم برای تو، سیدحسن! و برای خودم. برای دلم که بعد از سالها هنوز در آشوب است.
آن روزها را در ذهنم ورق میزنم، کالکها روبهروی من است، نوشتهها و فلشهای جهتخورده را دنبال میکنم. از دارخوین به پاسگاه حسینیه یک فلش خورده و از آنجا به لب مرز و بعد هم به خرمشهر.
شاید بعضی از این فلشها را هم تو کشیده باشی و یا این کنارنویسها، خط تو باشد. یادم نیست، میدانم مربوط به جلسهای است که حاجحسین خرازی برای ما گذاشته بود. گوشه خالی از کالک اصلی را با دست جدا کردم تا برای بچههای واحد خودمان طرح توجیه عملیات را بکشم.
از کارون باید رد میشدیم، عرض رود زیاد بود، پلی برای آن ساخته بودند. تا به حال چنین پلی ندیده بودیم، اصلاً پل شناور ندیده بودیم، از چند روز قبل قطعات آن را سر هم کرده و کنار رودخانه کشانده بودند، پل با برگهای نخل استتار شده بود.
هنوز کسی نمیدانست که چند روز بعد عملیات شروع میشود. تا آن روز عصر که اطراف کارون شلوغ شد، بچههای تیپ ۹۲ زرهی هم کنار تیپ امام حسینیها بودند. به سفارش حاجحسین خرازی چند تا گوسفند هم قربانی کردند. آن شب عملیات شروع میشد، یک سَرِ پل را به ساحل خودمان محکم کردند، بعد آن سَرِ پل را با دو تا قایق بکسل کردند و به آن طرف رودخانه بردند، پل که سر هم شد، عملیات انتقال را هم شروع کردند.
باد به شدت میوزید، آب چنان قدرتی پیدا کرده بود که میخواست پل را با خود ببرد، میگفتند حتی احتمال ترکیدن پل هم هست.
گردان پیاده همیشه نوک حمله بود، زودتر از ما حرکت کرده بود و ما باید برای پشتیبانی کنار آنها جاگیر میشدیم. چهار تا جیپ و تفنگ ۱۰۶ بیشتر نداشتیم. آن هم غنیمتی از عملیاتهای قبل بود. سپاه از اول هم تفنگ ۱۰۶ نداشت. نخستین تفنگها را ارتش داد که آموزش ببینیم. بقیه آنها هم کمکم از غنیمت عملیاتها جور شد.
تو تازه مسئول شده بودی، بهجای شاملو که جدیداً خبر شهادت او را داده بودند. روزی که حاجحسین تو را برای جانشینی گذاشت، با بچهها حرف زدی، جدی شده بودی، اشاره تو هم بیشتر به من و ممد بود. گفتی: «بچهها، دیگه باید دست از مسخرهبازی بر دارین. من دیگه اون مؤمنی سابق نیستم.». بعد من را هم کشیدی کنار و گفتی «: منو تنها نذارین. من روی کمک شما حساب باز کردم.» نمیدانم چرا خندهام میگرفت. گفتم: «باشه خیالی نیس»، انگار که میخواستی مطمئن شوی، گفتی: «ببین علیرضا گوش کن! تو دست منی! مگه من میتونم بدون دست کار کنم؟»
سیدحسن! من عاشق این معرفت تو بودم، برای همین بود که گفتم: «باشه سید، ما با هم رفیقیم، هر کاری هم داشته باشی, انجام میدیم.»
خودت هم میدیدی، هر جا بچهها زیر بار کاری نمیرفتند، من انجام میدادم. آخر، تو را دوست داشتم، نمیخواستم، تنهایت بگذارم.
رفاقت ما به مسئول بودن تو میچربید، خیلی وقتها هم میشد که کار ما به جر و بحث میکشید، یکیاش همان موقع بود که میخواستیم به مراسم چهلم شاملو برویم، جاده خیلی پیچوخم داشت، یادت هست؟ تو خیلی پر گاز میرفتی. پیچها را هم بهسرعت رد میکردی.
هرچه به تو میگفتم: «سیدحسن! یواش»، گوش نمیکردی. گفتم: «لامصب! یه خورده یواشتر برو، دنبالت که نگذاشتن» به تو برخورد. گفتم؛ «یا خدا باز هم سید جوش آورد.» زدی کنار جاده. تو پیاده شدی، من هم پیاده شدم. جلوی کاپوت مقابل هم قرار گرفتیم، چشم در چشم هم شدیم، اما دست برای هم بلند نمیکردیم. بلند گفتی: «اگه بلدی، بیا خودت بشین»، داد زدم: «یعنی چی؟ من دارم، بهت میگم، یواش برو بگو چشم!»
آنقدر با رفاقت فرماندهی میکردی که من به راحتی از تو «چشم گفتن» میخواستم. نه اینکه جنم نداشته باشی همه ما از تو حساب میبردیم، اما تو هم هوای ما را داشتی، زور نمیگفتی، اما از جذبهات هم بهجا، خرج میکردی! من اما، خیلی چیزها را با شوخی سر میکردم، روی رفاقتم پر رنگتر از روی حرفگوشکنیام بود، یادت هست که گفتی برای جبهه رانندگی را لازم داری؟ گفتم: «بلد نیستم.» امتحان آییننامه را نمیتوانستم، قبول شوم، با سوالهای روی ورقه غریب بودم. باید کلمهبهکلمه مثل کتاب، جواب میدادم و من نمیتوانستم. گفتی: «طوری نیست. حالا بیا خودم یادت میدم.»
پشت کوههای «میشداغ» بودیم، در روستای «شاوریه»، جیپ را برداشتیم و رفتیم. گفتی: «کاری نداره یکی دو نوبت که پشت رول بشینی، دیگه حله.» دنده را جا میزدی و میگفتی: «این طور دنده رو عوض میکنی، یک، دو، سه. پدال گاز اینه دنده رو که عوض کردی، کلاج رو آروم بیار بالا و گاز رو فشار بده» همان بار اول که نشستم پشت رول، دوباره رگ شوخیام بالا زد، پا را از روی گاز برنمیداشتم. تو داد میزدی: «گاز نده، چیکار میکنی؟ پا تو بردار از روی گاز»، اما گوش من بدهکار نبود. آنقدر عصبانی شده بودی که میخواستی از جیب پایین بپری.
بگذریم….
اینجای کالک که فلش آبی از کارون بلند شده و روی پاسگاه حسینیه نشسته، یادت هست؟ در خاطر من خیلی خوب مانده، مرحله اول عملیات بیتالمقدس بود، قرار بود نیروهای گردان پیاده، پاسگاهها را پاکسازی کنند و جاده آسفالت خرمشهر- اهواز را بگیرند. باید نیرو و مهمات را با تویوتا و جیپ جلو میبردیم و به گردان پیاده میرساندیم، مجبور بودیم چندبار آن راه را برویم و برگردیم. زمین صاف و دشتمانند بود، آنقدر خاک نرم بود که پا در آن فرو میرفت، تعداد کمی از بچهها بودند که پوتین داشتند، بیشتر ما همان کتانی که در شهر میپوشیدیم، پایمان بود، لباس فرم سپاه هم نداشتیم. آنقدر امکانات کم بود که لباس ارتشیهای فراری اول انقلاب را شسته و به ما تحویل داده بودند. لباسهای خاکیرنگی بود که طرح پلنگی داشت.
جیپها، رد عبور تانکها و پیامپیها را گرفتند که کمی خاک را سفت کرده بود، سقف تویوتا را به خاطر گرما برداشته بودیم. شیشه جلویش را هم روی کاپوت قلاب کرده بودیم تا سرعت ماشین را نگیرد.
کارمان راحتتر شده بود، اما خاک امان نمیداد. چنان تیز میپاشید که انگار سوزن به سر و صورت ما پرت میشد. موج خاک که بلند میشد، دیگر جلو را هم نمیدیدیم، همه ماشین هالهای از غبار شده بود، جای نفس کشیدن نمانده بود. من حتی عینک قابدار زده بودم که گرد و خاک در چشمم نرود. هر چند وقت یکبار دست روی شیشه پلاستیکی آن میکشیدم، اما دوباره خاک مینشست.
در دشت، عراقیها، نقطه به نقطه سنگر زده بودند. سنگرهای نیمدایره که دیوارههای آن گونیهای خاک بود. لامذهبها، سنگرهایشان هم با سنگرهای ما فرق داشت. همه گونیها یک دست و یک اندازه، مانند اینکه کارخانه گونیپرکنی داشته باشند، ما با دست و بیلچه، گونیها را پر میکردیم، تازه اگر گونی به اندازه کافی داشتیم!
بچههای گردان پیاده، پاسگاهها را گرفته بودند و درگیری به قسمت جلوتر کشیده شده بود، نزدیکیهای پاسگاه حسینیه، کنار جاده اهواز- خرمشهر.
جاده به خاطر آبگیری بارانهای فصلی، کمی از سطح دشت بالاتر بود. عراقیها هم یک دپوی دومتری پشت آن زده بودند. فاصله ما با آنها پنجاه متر بیشتر نبود، از آن ارتفاع کاملاً به ما مسلط بودند.
روی جاده ۵۰ متر به ۵۰ متر سنگر داشتند. سنگرهای نفراتی که تیربار، آرپیجی و کلاش روی آنها کار میکرد. هر چند نقطه، یک سکو هم برای تانکهای خود زده بودند. هواپیماهای عراقی، روزها اطلاعیه پخش میکردند، امان نامههایی بود که نیروهای ما را به تسلیم شدن، تشویق میکرد، اما هیچکس به آن اطلاعیهها کاری نداشت، حتی برنمیداشتند که نگاه کنند، همه آمده بودند که خرمشهر را پس بگیرند.
شبها هم اوضاع بهتری نداشتیم، بالای منطقه، منور میریختند. همه جا مثل روز روشن میشد و ما کاملاً در دید دشمن قرار داشتیم، یادت هست؟ هفت-هشت روز در همین نقطه درگیر بودیم، چقدر شهید دادیم! رضا عسگری و چند تا از بچهها را به جاده آسفالت نرسیده با گلوله تانک زدند. برای خود من هم سخت است که یادآوری کنم آن لحظات را که بچهها جلوی چشمهایمان جزغاله شدند، تو هم حتماً به هم میریختی، اما ما زیاد متوجه آن نمیشدیم، تنها میدیدیم که خیلی جدیتر شدهای، تندتر کارها را پیگیری میکنی, محکمتر حرف میزنی. حتی عصبانی به نظر میرسیدی، طوری که ما سعی میکردیم زیاد به تو نزدیک نشویم.
به تو حق میدادم. مسئولیت ۶۰-۵۰ نفر چیز کمی نبود، آن هم برای یک جوان ۲۱ ساله، از یک طرف نیرو و امکانات میفرستادی، از آن طرف در عرض چند ساعت، هیچکدام را نداشتی!
درگیری شدت بیشتری پیدا کرده بود، هر لحظه بر تعداد شهدا و مجروحان ما بیشتر میشد. «کرمانی» تیر به کتفش خورده بود و به خودش میپیچید. به «ممد» گفتم: «منو تأمین کن برم بیارمش....» گفت: «باشه، برو.»
زمین صاف صاف بود, مثل کف دست. هیچ جانپناهی غیر از بوتههای کوتاه نبود. زیگزاگی و خمیده خودم را به کرمانی رساندم. دست انداختم پشت یقهاش و همینطور که به حالت نیمخیز بودم، او را به عقب کشیدم در حالی که دست راستم هم تفنگ بود، عقب عقب میرفتم و تیراندازی میکردم. به هر طوری بود، کرمانی را برگرداندم. «ممد» با آن کلاش روسیاش خوب توانسته بود، من را تأمین کند.
«ممد»، من و تو، رفیقهای خیلی نزدیکی بودیم، همه هم این موضوع را میدانستند، با «ممد» قبل از جبهه رفیق بودیم، اما تو را بار اول کجا دیدم؟ هان! ….یادم افتاد!
اوایل جنگ، یک روز که از کردستان برای مرخصی به اصفهان برگشته بودم، از دروازه تهران تا خانهمان، پشت کشتارگاه، پیاده میآمدم. ساعت ۱۱-۱۰ شب بود. آن روزها مساجد، ایست و بازرسی داشتند. تو، در مسجد «امام حسین (ع)» گشت بودی. آن ساعت از شب که شهر بیشتر حالت حکومت نظامی داشت، من سوژه مشکوکی برای شما بودم. با گشتیها، من را نگه داشتی و سوال پیچ کردی. زمانی که فهمیدی از منطقه برمیگردم؛ رفاقت ما با یکدیگر از همان جا کلید خورد.
همان روزها فهمیدم، نانآور خانه هستی. مادرت تنها تو را داشت که زندگیاش را بچرخاند. از کار فنی خوب سر در میآوردی. آن روزها بچههای به سن و سال تو هنوز دستگاه خموبرش را ندیده بودند، اما تو به تنهایی کابینت فلزی میساختی، سیگار هم میکشیدی، من از سیگار بدم نمیآمد. بگذار حالا که حرف به اینجا رسید، یک چیزی را بگویم که تا بهحال نگفته بودم، به رنگ صورت تو که خیلی سبزه بود، مامانم میگفت سیاه! میگفت: «مامان این دوست تو چرا این رنگیه؟ نکنه معتاد باشه، حواستو خیلی باید جمع کنی…»
خندهام میگرفت، میگفتم: «مامان حواسجمعی که نمیخواد. این رنگ پوستش اینطوریه پسر خوبیه خیلی بهتر از منه»
ما در محله خودمان مسجد فعالی نداشتیم، از آن به بعد به مسجد «امام حسین (ع)» میآمدم. در همان مسجد بود که کاراته بازی کردن تو را دیدم. حرکات قشنگی میزدی، یادم هست، خیلی تیز و روان چرخ میزدی و با پشت پا به حریف فرضی میکوبیدی. به این ضربه «اوروما باشی» میگفتی، رنگ کمربند تو یادم نیست، اما خیلی حرفهای کار میکردی. همیشه میگفتم: «اورومات خیلی قشنگه.» میگفتی: «به من میگن: سیدحسن اوروما.»
بعدها که تو هم به جبهه آمدی، رفتن به اهواز و مرخصی به اصفهان را هم، دیگر با هم میرفتیم و میآمدیم. آخرین باری که با «ممد» به دنبال تو آمدیم، برای عملیات بیتالمقدس بود، قرار بود، سهتایی تا سپاه که در خیابان مطهری قرار داشت، برویم و از آنجا برای جبهه دارخوین اعزام شویم، با «ممد» از خیابان کمال اسماعیل سوار اتوبوس شدیم و به دنبال تو به محله کشتارگاه آمدیم، چند بار در خانه را زدیم، کمی معطل شدیم. آمدن تو طول کشید، بعد که در خانه را باز کردی، هنوز دست دست میکردی. «ممد» گفت: «یالا زود باش… دیر شد دیگه…».تقصیر تو هم نبود. مادرت دل نمیکند. به حیاط آمد و گفت: «یه کم صبر کنین کمی بچهام رو ببینم.... درست و حسابی باهاش خداحافظی نکردم.»، «ممد» به شوخی و خنده دل مادر تو را شور میانداخت، میگفت: «حج خانم… ناراحتش نباش… این سیدحسن، یا یه هفته زودتر یا هفته دیرتر از من، خبرش میاد…مادرت با لحن نصیحتطوری گفت: «نه.. ننه.. این حرفها را نزن…الهی که همه تون سالم برگردین..»
آخرسر هم «ممد» آنقدر غر زد که مادرت آن طور که دلش میخواست، نتوانست تو را سیر ببیند، ساک خود را برداشتی و به راه افتادیم.
گاهی که میگفتی چقدر مادرت دلتنگ تو میشود، به او حق میدادم. آخر تو، تنها نانآور او بودی. فروشگاه کابینتسازی در خیابان جی، پر از کابینتهایی بود که تو به استادت تحویل میدادی، دست به آچار واحد ما، تو بودی!
یادت هست؟ یک روز دنبال تو آمده بودم، قطعات موتور «یاماها ۱۰۰ را باز کرده بودی و کف حیاط ریخته بودی، گفتم: چهکار میکنی؟ با ژست مطمئنی جواب دادی: «حالا!.....» میدانستم، میخواهی از دل و بار آن سر در بیاوری. جنم این را هم داشتی که دوباره آن را سر پا کنی. همیشه از اعتماد به نفس تو خوشم میآمد.
چند مورد کار به اصطلاح فنی، را هم من به تو یاد داده بودم که تنها خدا خدا میکردم دردسر درست نکنی. با کلرات پتاسیم اکلیل انفجاری درست میکردیم. سرگرمی خوبی برای روزهایی که میخواستیم دور هم خوش باشیم، بود، گاهی با این جور چیزها مشغول میشدیم. فرمولات جیوه، اما چیز خطرناکی بود، در چاشنیهای انفجاری خرج میشد، یکبار که به دنبال تو آمده بودم، دیدم باز هم مشغولی. گفتم: «سید حسن آخه تو این زیرزمین این کار رو میکنی ننه و خواهرت رو اون بالا به کشتن میدی!»، اما تو انگار عشق این کارها بودی. حتی یکبار هم، صورت تو آتش گرفته و سوخته بود.
آخر فلش مرحله اول، جاده اهواز- خرمشهر بود. جاده آسفالت را که گرفتیم از خوشحالی نمیدانستیم، چهکار کنیم. بیاختیار اشک میریختیم، از شادی داد میزدیم، همدیگر را در آغوش میکشیدیم و روی شانههای هم، بغض خود را خالی میکردیم، خاک قلوهکن آسفالت را میبوسیدیم و صورت روی آن میگذاشتیم، با خاک کف جاده تیمم کردیم. اصلاً دنبال آب نبودیم! هر کس یک جا به نماز شکر ایستاد.
لذت آن نماز هنوز هم در وجودم هست. حس و حال خوشی بود. یکی در سجده آرام آرام اشک میریخت، یکی دستش به قنوت بود و شانهاش میلرزید، یکی در رکوع به هقهق گریه افتاده بود، از خوشحالی داشتیم قالب تهی میکردیم، تازه هنوز خرمشهر را هم ندیده بودیم! صدایم را در گلو انداخته بودم: «ممد! میبینی!....خرمشهر دیگه آزاد شد …دیگه آزاد شد…»
گریه و خندهها قاطی شده بود. میخندیم، به خاطر لحظههایی که روزها در آرزویش بودیم و گریه میکردیم برای نبودن آنهایی که با ما بودند. بچههایی که با ما از آب رد شدند، همسنگر شدند، جنگیدند، اما به جاده نرسیدند.
بعد از دپو را یادت هست؟ مرحله دوم عملیات را میگویم؛ همین جا که فلش از جاده اهواز- خرمشهر بلند شده و تا پاسگاه زید کشیده شده است. آنجا که همه عراقیها را تاراندیم! آن طرف مرز رفتند، در خاک خودشان. آن شب که میخواستیم از پاسگاه حسینیه به پاسگاه زید برویم، باران گرفت. زمین گلی شده بود. گردانهای پیاده، شب حرکت کردند و ما تاریک روشن صبح.
هوا هم کمی سرد شده بود. جاده خاکی بین پاسگاه حسینیه تا پاسگاه زید یک و نیم متری از زمین بلند بود. برای اینکه در دید دشمن نباشیم از پایین آن جاده میرفتیم، باران زمین را ناجور کرده بود. جیپها را روی رد ماشینهای قبلی انداخته بودیم، اما باز هم به دستانداز میافتادیم. عراقیها چنان ترسیده بودند که هیچ اثری از آنها نبود. نیم ساعته مسیر ۱۶ کیلومتری را رفتیم تا به نزدیک پاسگاه زید رسیدیم، در پیچی که بعدها اسم آن را پیچ شهدا گذاشتند، همانجا درگیریها شدید شد.
دشمن همه جور امکاناتی را پشت دپوی خود داشت، با خمپاره میزد، با گلوله تانک میزد، با توپ میزد. نقطهبهنقطه را میکوبید. هرم آتش توی صورت ما میخورد. گوشمان از سروصدا پر بود. هواپیماهای عراقی منطقه را بمباران میکردند. آنقدر پایین پرواز میکردند که ما داخل کابین آنها را هم میدیدیم. بعضی از آنها هم اطلاعیه میریختند.
بچههای ما جانانه میجنگیدند، خیلیها را آنجا از دست دادیم. الان که این را مینویسم، تحمل یادآوریاش را هم ندارم. رضا کبیری همانجا تیر به پیشانیاش خورد. تو هم بودی. نمیدانم یادت هست یا نه.؟ وقتی داشت، جان میداد، دهانش آرام باز و بسته میشد. شهادتین میگفت یا چه؟ نمیفهمیدم!
رفتن رفقایم را نمیتوانستم، قبول کنم. بغض در گلویم گیر کرده بود، میخواستم فریاد بزنم. «مهدی جوزدانی» بالای سر رضا آمده بود. همینطور که آرام آرام اشک میریخت در گوشش میگفت: «سلام منو به آقا برسون, رضا …یادت نره. سلام منو برسون.»
بههمریخته بودم. طاقتم طاق شده بود. به مهدی تیپا زدم که: «چیکارش داری بزار راحت جون بکنه!»
شاید مهدی حالم را میفهمید که چیزی به من نگفت، شاید هم اصلاً کاری به حرف من نداشت.
مهدی خیلی زود رفتنی شد، وسط همین عملیات بود که خبر رسید بردارش در چذابه شهید شده است، همیشه میگفت: «من باید زودتر شهید میشدم ….من از اون کوچکترم…. جنازه من باید زودتر برگرده….»
باید میرفت تا به خانوادهاش دلداری بدهد. ۲۴ ساعته رفت و برگشت. زمانی به خط آمد، شلوار لی و پیراهن سفیدی تنش بود. حتی فرصت نکرده بود، لباسش را عوض کند. با تفنگهای ۱۰۶ بچهها را به جلو فرستادیم، او هم رفت، دو تا جیپ بودند. شرایط عملیات سخت شد و هر دو به محاصره خوردند. دو روز بعد توانستیم پیکرهای آنها را برگردانیم، زیر برق آفتاب به بالای سر آنها رسیدیم، یکی از جیپها یک طرفی افتاده بود، پیکر «عزیزالله عباسی» هم کنارش. بدنش کمی باد کرده و سیاه شده بود. از جای گلولههای روی تنش، خون با صدای خفیفی جریان مییافت. بند ساعت سیکو پنج استیلش، نیمه باز دور مچ رها شده بود.
همه وجودم سوخت، قلبم میخواست، بیرون بیاید، سراغ جوزدانی رفتم، او هم تیر به سرش خورده و به حالت سجده به خاک افتاده بود، مغزش روی زمین ریخته بود. آمدم سرش را برگردانم، یاد آن لحظه افتادم که بالای سر رضا میگفت: سلام مرا به آقا برسان. بغضم ترکید. نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. بچهها پتو آوردند تا پیکر را در آن بگذاریم، پاهایش را گرفتم تا صاف کنم. کتانی میخی که با آن از اصفهان برگشته بود، هنوز در پایش بود. پاها را آرام کشیدم. انگار نه انگار که دو روز از شهادتش میگذشت. به راحتی صاف شد. سیدحسن! نمیدانم برای تو گفتهام یا نه؟ اصلاً فرصتی شد که حرف از این چیزها را بزنیم؟
اگر نگفتهام، بگذار بعد از ۴۰ سال بگویم. گفتن آن برای خود من هم هنوز یک آرامش عجیبی دارد. پیکر مهدی، نه خشک شده بود و نه بوی بدی میداد. حتی معطر بود! آن هم در آن هوای داغ، و بعد از دو روز ماندن! حسی در آنجا به من غالب شد که شبیه به آن را هنوز هم ندیدهام، همینقدر میفهمیدم که چیزی مثل هاله نور دور پیکر است که به هیچ چیز دنیای ما نمیخورد، سر مهدی را چرخاندم و پیکر را روی پتو گذاشتیم.
سیدحسن! تا بودی، به تو تکیه میکردیم، اما رفتن تو دیگر کمرم را شکست. هر وقت اسم شلمچه میآید، من یاد تو میافتم. یاد تو و همه بچههایی که چشمانشان به نخلهای شهر افتاد، اما فتح شهر را ندیدند. آنهایی که به اشتیاق فتح خرمشهر، ساعتها پیادهروی کردند، خاک خوردند، جنگیدند، بیخوابی کشیدند، اما نشد که به خاک خرمشهر سجده شکر بگذارند. مرحله سوم عملیات، جایی بود که نقطه پایانش شوق رسیدن را بیش از پیش زنده میکرد. حال شناگرانی داشتیم که قرار است به خط پایان برسند. کوهنوردانی که به قله صعود نزدیک شدهاند.
یکی از جیپها، در محاصره افتاده بود، من پیش تو بودم و بیسیم روی آیفون بود، گفتند: «حسن! … بیا ما را از اینجا ببر…. ما گیر کردیم…. اوضاعمون خیلی خرابه…»
گفتم: «میاد حالا، …. صبر کنین…. اگه میتونین، یه جوری خودتون رو از محاصره بکشین بیرون»
گفتند: «نه..نمیتونیم… آتیش زیاده…»
رفتن و نرفتن تو فرقی نمیکرد، هیچ کاری از دست تو هم بر نمیآمد، اما غیرت تو اجازه نداد، همان حس مسؤلیت که نسبت به نیروهایت داشتی، ما کنار دژ مرزی بودیم؛ روبهروی یک دپوی کوچک که بچههای مهندسی زده بودند تا دشمن نتواند راحت ما را محاصره کند. دپو را دور زدید. ۳۰۰-۲۰۰ متر از ما دور شده بودید که سوت کشدارخمپارهای دل ما را لرزاند. یکی دو دقیقه بعد، راننده تو بیسیم زد: «علیرضا پاشو بیا …حسن تموم شد…» داد زدم: «چی داری میگی! …حسن چی شده؟ ….» دوباره تکرار کرد. باورم نمیشد. داد زدم: «یعنی چی؟ این چی داره میگه؟ …»
با «مهدی سرخی» روی جیپ پریدیم، گازش را به سمت پشت خاکریز گرفتیم، خمپاره درست کنار جیپ شما خورده بود، کنار راننده. تازه آنجا دیدم که تو، جای راننده پشت فرمان نشسته بودی!
بالای سرت که آمدم، آتش گرفتم. دیدم. سرت یک طوری شده و مغزت به بدنه جیپ ریخته، آنقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چه کار میکنم. دست به اسلحه بالای دپو رفتم. شروع به تیراندازی کردم. همینطور فحش میدادم و تیراندازی میکردم. تمام زورم را پشت ماشه گذاشته بودم و میچکاندم. هر چه عقده در دلم جمع شده بود، بیرون میریختم. چهره رضا عسگری، مهدی جوزدانی، رضا کبیری یکی یکی جلوی چشمانم میآمدند، دیوانهوار داد میزدم: «میکشمتون نامردا… والله، امونتون نمیدم. بیناموسها....» بچهها سر من داد میزدند: «بیا پایین….میزنندت….بیا پایین……».دست خودم نبود. آنقدر بههمریخته بودم که همینطور تیر میزدم، فریاد میکشیدم: «ولم کنین…. بزار بکشم این نامسلمونا رو…..»
«سرخی» مچ پاهایم را میکشید و سرم داد میزد: «عسگری….عسگری.... بیا پایین…. چیکار داری میکنی…..» به زور مرا پایین کشیدند، اما آرام نمیشدم. دیدم بچهها میخواهند تو را لای پتو بگذارند و عقب بفرستند، بالای سرت آمدم. چقدر آرام خوابیده بودی. رنگ تو سفید سفید شده بود، یاد حرف مادرم افتادم که میگفت: «این دوستت چرا این رنگیه؟» پرده اشک جلوی چشمم را گرفت. بغض گلویم باز شد. گریه امانم نداد. چشمم به صورت تو بود، اما نمیتوانستم دل بکنم. عرقریزی پشت لبت نشسته بود، میان سبیل کمپشتت. همه وجودم سوخت. مگر چه دردی کشیده بودی؟ آخر ترکش که امان بده نیست، آنی و به یک لحظه تمام میکند. سیدحسن!؟ هنوز هم این درد با من است. هنوز هم از خودم میپرسم چرا سید عرق کرده بود؟! صورت روی صورتت گذاشتم و تو را بوسیدم. باید دل میکندم، اما مگر راحت بود؟ تو از همه رفقایم نزدیکتر بودی.
آخر هم نتوانستم از تو دل بکنم، فرصتی هم نبود که بیشتر تو را ببینم، تو را لای پتو پیچیدند و با آمبولانس به عقب بردند.
عراقیها داخل شهر دپوی تدافعی داشتند. سر دژ، سر رودخانه اروند، اول شهر توی ساختمانهای سیمانی گمرک، شدید مقاومت میکردند. هر گوشه آتشی زبانه میکشید. شهر پر از دود و غبار شده بود، صدای غرش هواپیماهایی که سینهبهسینه زمین پرواز میکردند، در سر ما میپیچید. بچههای ما هر کدام به تنهایی به اندازه چند نفر میجنگیدند، «ممد» در همین اوضاع شهید شد، هفت-هشت روز بعد از تو، همانطور که به شوخی گفته بود!
داغ من سنگینتر شد. رفقایم را یکی یکی از دست داده بودم. گفتنش هم راحت نیست، کوه هم اگر بود، منفجر میشد! گاهی دلم میخواست با کسی حرف بزنم، اما بچهها هم وضعی بهتر از من نداشتند. جنگیدن و باز جنگیدن بهانه شده بود تا به آنچه گذشته فکر نکنیم. همه فقط در فکر این بودیم که شهر را از دست دشمن درآوریم.
دشمن باور نمیکرد که ما از شمال شهر پیشروی کنیم. سنبه پرزور جنگ دست ما افتاد. آتش سلاحهای ما حرکت را از دشمن گرفته بود.
گاهگاهی نیروهای عراقی زیرپوش سفید بالا میگرفتند و با تن برهنه تسلیم شدند. کمکم نیروهای ما منطقه نزدیک آب را به تصرف درآوردند، عرصه بر دشمن تنگتر شد. هر لحظه عقب نشینی به سمت داخل شهر بیشتر میشد و ما به راهها مسلط میشدیم، قبل از ظهر وارد شهر شدیم، هنوز مقاومت ادامه داشت. نزدیک ساحل، لباسهای نظامی، کلاه آهنی و پوتینهای عراقی پخشوپلا بودند، مال سربازهایی بود که از راه آب فرار کرده بودند. شهر پر از اجساد عراقی و نفربرهای سوخته و سلاحهای از کار افتاده بود، همه جا بوی باروت میداد.
بین عراقیها هم معلوم نبود، چه اتفاقاتی افتاده است که دیگر چندان مقاومتی نمیکردند، بعد از ظهر محاصره تنگتر شد. بچههای ما، هلیکوپتری که مهمات و مواد غذایی آورده بود، زدند. از همان اتفاق بود که دیگر عراقیها شروع به تسلیم شدن کردند.
سیدحسن! نبودی، ببینی چهطوری گروه گروه، از سنگرهای خود بیرون میزدند، لباسها را در آورده و با «دخیل یا ابوالفضل» و «دخیل یا حسین» دستهدسته خودشان را تسلیم میکردند. بعضی از آنها هم با لباسهای پاره پاره و بدون کفش بودند. مهر به ما میدادند که یعنی ما هم شیعهایم، رحم کنید. ساعت مچی از دست باز میکردند و میخواستند در دست ما جا دهند. بعضی از آنها عکسی از تمثال حضرت علی (ع) را جلو میگرفتند. صحنههای باور نکردنی بود. همهاش میگفتم: آیا اینها همانهایی هستند که پشت امکانات جنگی، خود را قوی نشان میدادند؟
خبرها به اهواز هم رسید، مردم خودشان را به خرمشهر رسانده بودند، همه شادی میکردند، عدهای تکبیر میگفتند و صلوات میفرستادند. بچهها با سر و روی خاکی همدیگر را بغل میکردند. عدهای دسته جمعی میرقصیدند و سوت میزدند. چند روحانی هم در جمع آنها بودند.
داخل شهر خیلی از جاها عکس صدام چسبانده بودند، نوشتههای جورواجور روی ساختمانها بود: «قائدنا صدام حسین…. جئنا لنبقی….»
در قسمتهایی از شهر هنوز مقاومت وجود داشت. کنار مسجد خرمشهر که رسیدیم هنوز آتش خمپاره و کاتیوشا دشمن کار میکرد. ۲۰۰ - ۳۰۰ نفر آن دور و بر بودیم که خمپارهای به مسجد جامع خورد. پاکسازی شهر همچنان ادامه داشت. سنگر به سنگر سر میزدیم و سربازهای عراقی را از پناهگاههایخود بیرون میکشیدیم، ساعتها درگیر این کارها بودیم، عکاسها مرتب عکس میانداختند، بچهها مانند همیشه دوست نداشتند، در عکس باشند. هر عکاسی که با دوربین به طرف آنها میآمد، فراری میکردند، میگفتند: «نگیر… نمیخواد… برو اونور…»
همه شهر از شادی پر شده بود. دیدن آن لحظهها همه سختیها را از وجود ما بیرون میآورد. خستگی روزها جنگیدن، بیخوابی و ناآرامی لحظات سنگین آتش دشمن. در دل میگفتم، هر چه سختی کشیدیم و خستگی به جان خریدیم، فدای یک لحظه خوشحالی مردم! برق شادی که در چشم مردم جاگیر شده بود، برای ما خیلی ارزش داشت. روزها منتظر چنین روزی بودیم، روزی که بتوانیم انتظار مردم را جواب بدهیم، اما غم نبودن تو و بقیه بچهها را با هیچ چیز نمیشد، پر کرد. همه غصه من این بود که کاش بودید و این لحظهها را میدیدید، کاش در کنار هم شادی میکردیم. کاش شما هم بودید، کاش شما هم بودید!»
نظر شما