شهادت که واکسن نمی‌خواهد

«کوتاهه‌های جنگ» خرده روایت‌هایی از خاطرات واقعی است که در دوران دفاع مقدس رخ داد و تصویر تازه‌ای از آدم‌های جنگ ارائه کرده است؛ کسانی که از همین کوچه و بازار اطراف خودمان، راهی جبهه شدند و وقایع مهمی را در تاریخ این ملت به ثبت رساندند.

به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، یکی از مهم‌ترین اتفاقات تاریخ معاصر است که منشأ رخدادهای زیادی در زندگی ایرانیان شد.

دوران دفاع مقدس به عملیات‌ها محدود نمی‌شد و در فاصله بین عملیات‌ها، زندگی نیز در سنگرها جریان داشت و بعدها کتاب‌های زیادی از همین زندگی روزمره در آن دوران منتشر شد که کم‌تر میان مخاطبان عام شناخته شده است.

یکی از نویسندگان با هدف ارائه تصویری از روزهای زندگی رزمندگان در دوران جنگ به گردآوری خاطراتی از آن ایام پرداخته است و آن‌ها را با نگاهی نو و با سلیقه مخاطب امروزی، بازنویسی کرده است.

این کتاب که با نام «کوتاهه‌های جنگ» تدوین شده، در اختیار خبرگزاری ایمنا قرار گرفته است تا در چند متن، مروری بر خرده روایت‌های این کتاب داشته باشیم.

***

«قبل از عملیات بود. از بهداری برای واکسیناسیون بچه‌ها آمده بودند.

مصطفی در صف ایستاده بود و غر می‌زد.

نوبتش که رسید، خواست فرار کند، نگذاشتند، دست و پایش را گرفتند و دوباره او را در صف آوردند.

با قیافه حق به‌جانبی گفت: بابا؛ شهادت که واکسن نمی‌خواهد و خودش را از دست آن‌ها رها کرد.

در کربلای پنج بود که مصطفی با ترکش دشمن واکسینه شد.»

***

«مراسم هفتم برادر زنش بود.

در یکی از قطعه‌های گلزار شهدا، پایش پیچ خورد و به زمین افتاد.

گفت: محل دفن من اینجاست.

گفتیم: نفوس بد نزن؛ اول جوانی و این حرفا.

لبخندی زد و گفت: جدی می‌گویم.

چهل روز بعد پرواز کرده بود و در همان قطعه به خاک سپرده شد.»

***

«می‌گفت: من آرزویی دارم که فقط خود امام حسین (ع) آن را برآورده می‌کند.

گفتیم: خوب، بگو؟

نگفت، اصرار کردیم.

گفت: دوست دارم در عملیات شرکت کنم و مثل امام حسین (ع) شهید بشوم. به گونه‌ای که بدنم در آفتاب داغ بماند و پاره‌هایش را کسی نتواند جمع کند، جز خود آقا.

چند روزی از شروع عملیات بدر نگذشته بود که خبر شهادتش را شنیدیم.

چند سال بعد جنازه‌اش پیدا شد.

گلوله توپی بالاتنه‌اش را به کلی از بین برده بود و باقیمانده جسدش را از روی پلاکی که به کمرش بسته بود، شناختند.»

***

«از پاسدارهای وظیفه بود.

ماه رمضان بود. دعای جوشن کبیر می‌خواندیم.

نزدیک من آمد و در گوشم گفت: التماس دعا.

بعد از پایان دعا پرسید: برای من دعا کردی؟

خواستم سر به سرش بگذارم، گفتم: آره حسابی، نشنیدی چند بار گفتم یا کافی یا معافی؟ ان‌شاالله هر چه زودتر پایانی‌ات را می‌گیری.

در چشم‌هایم زل زد و گفت: خواستم دعا کنی تا من هم رفتنی شوم.

در عملیات بعدی رفتنی شد، پرواز کرد.»

***

«بعد از هر عملیات نذر می‌کرد و به پابوس امام رضا (ع) می‌رفت.

قبل از عملیات بدر به مادرش گفته بود: بعد از این عملیات می‌آیم و با هم به پابوس امام رضا (ع) می‌رویم.

در عملیات بدر، به کاروان شهدا پیوست.

جنازه‌اش اشتباهی به مشهد منتقل شد.

بعد از طواف ضریح، مسئولان متوجه شدند که شهید متعلق به مشهد نیست و به شهرش بازگرداندند.»

***

«راننده بود.

اتوبوسش را به قول خودش برای استتار گل‌مالی کرده بود.

پشت سر هم غر می‌زد و هر چند دقیقه‌ای روی پایش می‌زد و می‌گفت: عجب زندگی‌ای شد.

از جاده فرعی داخل نخلستان‌ها شدیم، فاصله کمی تا رودخانه اروند بود، اتوبوس توقف کرده‌بود و بچه‌ها پیاده می‌شدند.

ستونی از غواصان خط‌شکن از کنارمان عبور کردند تا به عقب بروند.

نزدیک ما گلوله‌ای به زمین خورد و منفجر شد.

راننده یکی از غواصان را در آغوش گرفته بود و زار زار گریه می‌کرد.

انگار یادش رفته‌بود، اتوبوسش در میان گلوله‌های دشمن قرار دارد.

یکی از بچه‌ها خندید و گفت: عجب زندگی‌ای شد.»

کد خبر 575362

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.