به گزارش خبرنگار ایمنا از شهرستان شهرضا، روزگار مرگ بیرنگی بود، همه جا سرخ از خون لالهها و ملتهب از سیاهی ترس دژخیمان دوزخ، این روزگار بی سرانجام نبود، زیرا کلید دار بهشت از دور امید آزادی میداد. قدرتنمایی پوشالین حاکمان بر سفرههای فقیرانه مردمی بود که خوب میدانستند آنچه واقع میشود در حقیقت وطن فروشی و غارت اموال کشور است.
دیکتاتوری و فسادی که پشت مجسمه سیاه آن پنهان شده، آخر صبر همه را لبریز کرد. ویژهخواری رجال و فرزندانشان و امتیازات اختصاصی فرزندان وزرا و نمایندگان مجلس دیگر راهی جز شورش باقی نگذاشت. هر سخن حقی، در گلو خفه شد و هیچ کس جرأت نداشت برخلاف وضع موجود حرفی بزند. دیکتاتور و اطرافیانش فکر میکردند، سرکوب بهترین راه چاره است.
مرگ لالهها در زیر سم ستوران دژخیمان رژیم، خونابهای به عظمت اروند و کارون به راه انداخت. کویر مرده اکنون به نم بارانی زنده شده بود و گلهای پژمرده در زیر آوار خفقان، دوباره روییده بودند. دیکتاتور به هر خس و خاشاکی دست میزد تا مگر از غرق شدن نجات یابد، اما سیل ویرانگری که به راه افتاده بود هر روز جمعی از دژخیمان او را با خود میبرد.
هرچه به میانه زمستان نزدیکتر میشدیم، گرمی بهاران بیشتر احساس میشد و ندای باغبان مهربان خسته از سفر نزدیکتر........
در صبح یکی از آن روزها که یخ استبداد با گرمی بهار نورس آب میشد، به ناگاه از داخل بازار جمعی از جوانان، دوان دوان نزدیک شدند و مسیر خود را به سمت پیادهرو و انتهای خیابان ادامه دادند، مردی از دور با نگاهش آنان را دنبال می کرد، مشکوک به نظر می آمدند، با حالت تعجبی برگشت و به سوی دیگر میدان نظر کرد، ناگاه نگاهش به مجسمه وسط میدان افتاد، آهسته گفت:«خدا لعنتت کند که هرچه میشود از ظلم توست»، اما او نمیدانست که امروز آخرین روز خودنمایی آن در میدان شهر است.
کارکنان دولت نیز در اعتراض به ظلم اربابان به عامه مردم پیوستند، شهر آشوب شد، هرکس سخنی میگفت از روزهای پرالتهاب تعقیب و گریزی که گذشت، اما آینده روشن بود، دم مسیحای فرشته نجات از هر سو میرسید و با هر نغمه، خیلی از خستگان شهر استبداد را با خود همراه میکرد.
روز به میانه رسید، اما در التهاب شهر انقلابی، ولولهای برپا شد، نگهبانان مجسمه که هر روز از آن حراست میکردند، حضور نداشتند.
همه به میدان شهر آمده بودند، آنچه گفته می شد، صحت داشت، نگهبانان مجسمه دیکتاتور امروز در محل همیشگی حضور نداشتند.
در اطراف مجسمه دود غلیظی ایجاد شد و برخی تلاش کردند تا آن را آتش بزنند. در همین حین فردی در حالی که کلنگی در دست داشت برای تخریب مجسمه، از آن بالا رفت؛ اما موفق نشد. ناگاه از پشت سر هیاهوی دیگری در جمعیت افتاد، افرادی تلاش میکردند تا جمعیت را به کناری بزنند و راه را برای ورود کامیون آقای «مصدق» باز کنند. جوانان یک سر زنجیر بزرگی را به مجسمه و سر دیگرش را به کامیون بستند؛ اندکی بعد نماد استبداد در میان فریاد اللهاکبر تظاهرکنندگان سرنگون شد.
روزگاری که التهاب به شب تارش تبدیل کرده بود با ندای آزادی به صبح رسید و این طلیعه آزادی در شهرضا، با سقوط سایه سیاه نماد طاغوت در ۱۹ آذرماه سال ۵۷ ، همراه بود.
حال هوای انقلاب در شهر پیچیده بود، آن روزها در تاریخ شهرضا ماندگار شد. مردم این شهری که برای نخستین بار در ایران، نماد طاغوت را سرنگون کرده بودند، فرزندان خود را نیز قربانی راه اسلام کردند. التهاب آن روزها هرگز از یادها نمیرود، «شهید ولیالله غضنفری» نخستین شهید شهرضا در مبارزات ضد طاغوت بود که در سوم آبان ۱۳۵۷ به شهادت رسید، اما کارنامه سیاه جنایات شاه و دژخیمانش به همینجا ختم نشد و روز بعد از آن نیز «سیدعبدالله موسوی» نوجوان پرشور روزهای انقلاب، در اثر شلیک گلوله گاز اشکآور به سرش، شهید شد.
گزارش از: عباس صادقی، خبرنگار سرویس شهرستان ایمنا
نظر شما