خبرگزاری ایمنا – گروه پایداری – محدثه احمدی: هنگامی که روزگار خدمتش در جبهه را به یاد میآوردند، گاهی مادر به گریه میافتاد و گاهی خواهر و برادر، قلم و کاغذ به دست گرفتم و برای اطمینان بیشتر رکوردر را روشن کردم؛ کم کم خانه سیاه پوش میشد و آماده تبریک گفتن به خانواده.
اندک اندک داغ دل مادر تازه میشود «نامههای سوم و چهارممان برگشت خورد و بی جواب ماند».
اشک مادر که اجازه صحبت به او نمیداد، خواهر را به یاری میکشاند «به استقبال بابام که رفتم با گریه بهم گفت اسامی سیصد نفر از مفقودین اومده، شما هم برید برای رضا عروسی بگیرید»
اما پس از چند سال که پدر را راضی میکنند تا برای پسرشان سنگ قبری برای یادبود بسازند و پیراهنش در جنگ را به خاک بسپارند، هنوز به بازگشت پسرشان، غلامرضا امید دارند؛ با اینکه مادرش سالها پیش خوابی دیده بود که شهادت پسرش را نوید داده بود؛ به گریه افتاد و برای پسرش درد و دل میکرد «پسر عزیزم؛ هنوز عملیات خیبر شروع نشده بود؛ در خواب، کبوتری که در پشت خاکریز به من فروخته بودند و به دستم داده بودند، پر کشید و از دستم رها شد؛ عهد کرده بودم محکم نگه دارمش، اما زودتر از همه کبوترها پرواز کرد».
با این همه نشان از رفتنت، بازهم به برگشتنت امیدوار بودیم پسرم؛ تا اینکه استخاره گرفتیم؛ چیزی را که در راه خدا دادهاید امید به بازگشتش نداشته باشید؛ اما با این حال هیچ کدام رفتنت رو نمیتوانستیم بپذیریم؛ حتی برادرت حمیدرضا «فکر نمیکردیم به این زودی؛ من ۱۲ ساله بودم و تو ۱۸ ساله؛ چون باورمون نمیشد که برنگردی کمتر مواظب نامههایی بودیم که میفرستادی؛ اگه میدونستیم، اوقاتمون رو بیشتر از همیشه با همدیگه میگذروندیم».
دستان برادر که درهم گره میخورد و بغض راه گلویش را میبندد میفهمم که تنها به خاطر حضور ماست که به اشکها اجازه میهمان شدن نمیدهد؛ اما به عقب برمیگردیم؛ وقت این است که خانواده از شهادت غلامرضا با خبر شوند؛ خوابی که خواهرش حمیده میبیند، مسئولیت این خبر رسانی را برعهده میگیرد «برادر خوبم؛ پیکرتو که آورده بودن کفن رو از روی صورتت کنار زدم دیدم صورتت سالمه؛ تنها جای یک تیر روی شونهات وجود داره؛ مگه با یک تیر سر شونه آدم شهید میشه؟ چشماشو باز کرد و گفت به کسی نگو من زندهام؛ وقتی گذاشتمش تو تابوت دیدم ۵۰ سالشه؛ تابوت رو برداشتم ببرم خاکسپاری، بهم گفت من نمیتونم با تو بیام؛ خودم باید برم.»
اما باز هم خانواده رفتن غلامرضا را باور نمیکنند؛ گریههای حمیده که تاب نشستن به او نمیدهد، معصومه خواهر بزرگتر غلامرضا مرور میکند «روضه علی اکبر که میخوندن پدر و مادرمون به قدری گریه میکردن که همه مردم به اونها نگاه میکردن؛ همیشه بابام تو همین اتاق گریه میکرد و به مادرم دلداری میداد و میگفت گریه نکن.»
حال حمیده که بهتر میشود ما را برای ادامه داستان همراهی میکند؛ گویی چند سال پیش هم داغ دل خانواده تازه شده است «عزیز خواهر، دوست داشتیم آخرین چهرهای که از تو در ذهنمان مانده بود باقی بماند تا اینکه در یادواره شهدا کلیپی از عملیات خیبر پخش شد که دل مادران را ریش میکرد؛ یکی دستش کنده میشد و دیگری پایش؛ مادری که قلبش تحمل شنیدن هر خبری را ندارد چگونه میتواند صحنههایی از شهادت جوانانی همچون پسر خود را تحمل کند؟»
اما این مدت، مادر، غم دوری را تحمل میکرد و گلایه نمیکرد؛ حالا با نگاهی پر از درد رو به ما میگوید «عزیز دل مادر؛ تو این چند سال دلتنگیهامو تو خودم میریختم؛ نهایتش میرفتم سر یاد بودی که برات درست کرده بودیم؛ یادته میومدم باهات درد و دل میکردم؟»
با این حال قرار است اکنون انتظار به سر آید و غم و شادی آمیخته شود «عزیز مادر میدونی چگونه انتظارم رو به پایان رسوندند؟ روزی که از سوی سپاه به خانه مان آمده بودند هر چه میپرسیدند پاسخ نه میشنیدند؛ اگه از پسرت خبر بیاریم خوشحال میشی؟ نه؛ اگه پلاکش بیاد چی؟ نه؛ هیچ کس جرأت گفتن خبر رو به من نداشت تا اینکه عروسم ازم پرسید اگه بگن رضا اومده قبول میکنی؟ بازم گفتم نه؛ گفت اومده؛ پرسیدم کجاست؟ گفت کسایی که الان اومدن اینجا خبرشو آوردن؛ دیگر اشکهایم دست خودم نبود...»
عزیز مادر اما حالا که آمدهای قدم بر چشم من بگذاری بیش از همیشه خوشحالم؛ خوش آمدی؛ دیگر چشمم به در نیست؛ اکنون که با خود فکر میکنم به یاد روزهایی میافتم که با اینکه پدرت در جنگ مجروح شده بود اما میگفتم «حاجی تو خواب غفلت نرفته باشی؛ پاشو برو ببین جبهه چه خبره؛ یه سر به پسرت بزن...»
به همین خاطر به این فکر میکنم که اگر قرار بود حالا پسرم را برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) بفرستم آیا دلم راضی میشد؟ نمیدانم؛ بله، شاید اجازه میدادم؛ خدایا راضیام به رضای تو؛ چیزی که غلامرضا هم در نظر داشت «خدایا رضایم به رضای تو؛ من میروم از وطنم دفاع کنم.»
قلم و کاغذ را جمع میکنم و فضای خانه و خانواده را بیشتر به ذهن میسپارم؛ عکسها و اعلامیههای شهید؛ لباسی که همان سالها از قرارگاه آورده بودند؛ چادر مشکی مادر؛ گریههای بیامان خواهر؛ بغضهای برادر و حتی شیطنتهای نوهای که اسم تو را به یادرگار دارد، همه و همه تو را به ذهن متبادر میکند؛ شهید دوران دفاع مقدس، غلامرضا یبلویی.
نظر شما