همانند عمار یاد آور خداوند باشیم

بچه‌ها دورش جمع شده بودند و با تمام وجود به حرف‌هایش گوش می‌دادند؛ باید کمی خودمان را اصلاح کنیم؛ باید به گونه‌ای باشد که هر کسی ما را ببیند به یاد خدا بیفتد؛ نه این که از یاد خدا غافل شود.

به گزارش گروه پایداری خبرگزاری ایمنا،  سال ۱۳۳۶ بود که روستای مارکده در شهرکرد میزبان قدم‌های قربانعلی شد؛ روز عید قربان بود و پدرش گوسفندی را به یمن قدوم فرزندش قربانی کرد؛ به همبن خاطر هم اسمش قربانعلی شد؛ انگار قسمت بود از همان کودکی بزرگ شود؛ روحیاتش با مرور کتاب‌هایی از علامه مجلسی شکل گرفت؛ شش سال بیشتر نداشت که پدرش از دنیا رفت؛ دوست نداشت خانواده‌اش بیش از این سختی بکشند؛ به همین خاطر هم کلاس چهارم را که خواند به بازار کار رفت تا کمکی برای خانواده‌اش باشد.

برای پیروزی انقلاب هم تلاش کرده بود؛ در تظارات شرکت می‌کرد؛ اعلامیه پخش می‌کرد و از این کارها هم ترسی در دل نداشت.

بزرگ شد و ازدواج کرد؛ دو بچه اولش که به دنیا آمدند او برای رضای خدا به جبهه رفته بود؛ الگویش امام حسین بود و برای دفاع از اسلام به جبهه رفته بود؛ از جبهه که برمی‌گشت اول به دیدن شهدا بر سر مزارشان می‌رفت و بعد خانواده‌اش را؛ دوباره که می‌خواست برودبه همسرش سفارش دیدار مادر شهدای محل را می‌کرد.

در جنگ چند باری زخمی شده بود تا اندازه‌ای که بدنش پر از ترکش شده بود؛ جانشین عملیاتی فرمانده لشکر بود و مسئول محور در عملیات بدر؛ یک شب هم در کنارسنگر با خود و خدای خود خلوت کرده و بود می‌گفت خدایا پس کی نوبت به من می‌رسد؟ روزهای آخر بود.

دفعه آخر خداحافظی برای همسرش سخت بود؛ قربانعلی پوتین‌هایش را که پوشید دلش لرزید؛ می‌گفت این نگاه‌های آخره؛ وقتی رفت همسرش خیلی گریه می‌کرد.

وصیت نامه‌اش را زیر گلوله‌های دشمن نوشت؛ گفته بود من جایی این وصیت نامه را می‌نویسم که نزدیک‌ترین جا به خداست؛ مژده شهادت را رسول خدا در خواب به او داده بود؛ در وصیت نامه‌اش از بچه‌هایش معذرت خواهی کرده بود «ببخشید که نتوانستم حق پدری را برای شما ادا کنم؛ من را ببخشید؛ هر چه می‌خواهید از او (خداوند) بخواهید و از اسلام و قرآن پیروی کنید» تا این که طرح عملیات بر روی آب طراحی شد؛ در عملیات بدر بر روی آب‌های هور به آرزویش رسید.

أین عمار کتابی از مجموعه کتابهای ستارگان درخشان است که خاطرات شهید قربانعلی عرب که نوشته هاجر کرمانی و زهرا دهقانی است را به زبان می‌آورد؛ پدرش محمد ابراهیم؛  متاهل بود که در اردیبهشت ماه ۱۳۶۴ در شرق دجله همنشین اولیاء خدا شد.

در برگی از این کتاب آمده «بهش می‌گفتند اوستای عرب؛ همه کاری بلد بود؛ از زدن دکل دیده‌بانی گرفته تا کندن خندق تا تو دل عراقی‌ها. وقتی خواسته بودند مسجد چهارده معصوم را در شهرک دارخوئین بسازند، عرب شده بود پیش‌قدم. اسم ماشین‌های آجر و بلوک و سیمان را گذاشته بود ماشین ثواب و خودش هم شده بود بنای مسجد. سعی می‌کرد اولین کسی باشد که خودش را به ماشین ثواب می‌رسونه.
از اولین کسانی بود که جلوی دشمن خط شیر را راه‌اندازی کردند و به راستی که چه اسم قشنگی خط شیر، خطه شیرمردان، و قربانعلی هم جزء آنها بود.
وقتی اومده بود جنگ، با یک خانواده جنگ‌زده اهوازی آشنا شده بود. قربانعلی که دلش مثل گنجشک؛ فهمیده بود که آن خانواده خانه ندارند؛ خانواده خودش را به خانه پدری برده بود و خانه هفتاد متری خودشان را به آنها داده بود. آخر تو مرامش ایثار و گذشت موج می‌زد.
دست به آسمان بلند کرده بود و گفته بود: خدایا توفیق نماز اول وقت را از ما نگیر. یک روز وقتی امام جماعت اومده بود، بچه‌ها دیده بودند که امام جماعت نماز را شروع نمی‌کند. وقتی علت را سؤال کرده بودند، گفته بود: با وجود عرب من جلو نمی‌ایستم. هر چه باشد از من مخلص‌تر و نورانی‌تر است. عرب هم که اهل شوخی بود، گفته بود: حاج آقا این شامپوست و الا من سیاه‌چهره چه نورانیتی دارم؟ !
تکیه کلامش «آقای گل» بود. زمانی که اسم کسی را بلند نبود، آن‌قدر قشنگ و بااحترام به او می‌گفت: «آقای گل» که همه بچه‌ها آرزو می‌کردند، عرب اسمشون را بلد نباشد.»

کد خبر 320740

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.