ای سرت سردار همه سوزها...

مدافعان حرمید و ما دلمان به رفتن های شما قرص است...

فاطمه زمانی - ایمنا :  باز هم در روزهای شلوغی که خودمان را گم کرده بودیم، آمدی با قصه ای از جنس نور تا نگاه ها از روزمرگی های جان سخت به  سمت اسارت های  جاودان  دویدن آغاز کند.

درست در یک قدمی رفتن بودی اما اقتداری عجیب بندهای پوتینت را به ابدیت گره زده بود و پشت سرت اهریمنی بزدل که انگار تمام هراس زمانه به روی چهره قبیحش پاشیده شده بود.

وسعت چشمانت آن گاه که کربلا را دید  تمام مرزها را در نوردید و بار دیگر زمزمه "کل ارض کربلا" را به گوش زمان مهمان کرد.

آن قدر محکم و پابرجا بر قتلگاه ایستاده بودی که زمین زیر پایت لرزید و گردش زمان از چرخش تبر رذالت سکون آغاز کرد.

هرگز نهراسیدی؛ این را از همان لحظه ای که به دلت رفتن افتاد فهمیدم. پشتت به هوای حرم گرم بود که دلت هوایی شد. کبوتر فکرت از هر تعلقی آزاد بود که  تا جاودانگی به پرواز در آمد.

آغوش پر رمز و رازت؛ آن گاه که در تار و پود بدرقه مادر جای گرفت و خمودگی زانوانت آن گاه که بوسه بر قدوم پدر زدی و بازوان پر مهرت آن گاه که برای آخرین لالایی گهواره  شد؛ همه نشان از هدیه ای داشت که خدا برایت فرستاده بود.

چه بگویم وقتی زبان قاصر است از وصف آن همه مردانگی و عزت! چگونه می توان نوشت از تو که خود روایتگر روزهای استقامتی و راوی عشق بازی های ناب...

مدافعان حرمید و ما دلمان به رفتن های شما قرص است؛ خواب چشمانمان از بیداری هایتان است. از رفتن  های بی آمدن شماست که هنوز سرهای بی سودایمان بر تن های غفلت زده نشسته است و افکار سرشار از تعلقمان راه عاشقی را بسته است.

چه می توان گفت وقتی چشمه اشک ها جوشش آغاز کرده و گستره چهر ها خیس و بارانی است. چگونه می توان بی آن که گریست از غربت باران در کویر غفلت نوشت؟

ای سرت سردار همه سوزها؛ و ای غمت بغض همه گلوها و ای تنت بهار همه لاله ها چگونه می توان تو را نوشت وقتی تمام جوهر قلم ها در برابر دریای سرخ خونت بی رمق و بی رنگ است؟

آه که چه زیبا دلم را برده ای و چه خونبار به عشق غلتیده ای و چه رها به حق رسیده ای...

بگذار در سایه لرزش شانه هایم و در سنگینی عرق شرم پیشانی ام دل از زندان فریبنده جهان بشویم و دمی با سرت به سر کنم که با همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود.

کد خبر 315125

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.