شهر به احترامتان، تمام قد ایستاد

امروز صبح یکی از خادمان را دیدم که اشک میریخت ومیگریست گفتم چرا گریه میکنی گفت: عزا گرفته ام که وقتی این کاروان تمام شد چه خاکی بر سرم کنم که دیگر باید بی شهدا زیست کنم این چند روزه قشنگترین روزهای زندگی من بود.

به گزارش خبرنگار اعزامی ایمنا به کاروان بدرقه شهدا، قصه گو دلش میخاست کاش بودید و می دیدید نه اینکه من برایتان بگویم...

کاش بودید و خودتان احساس میکردید گفته اند شنیدن کی بود مانند دیدن،

اما چه کنم که جز گفتن و بیان آنجه می بینیم هیچ چاره ایی نیست برایم پس بشنوید وبخوانید،

و دل دهید انگار که آنجایید و همراه کاروان شهدا حرکت میکنید،

روز چهارم همراه شهدا روی تریلی حرکت را آغاز کردیم چه صبحی بود چهار روز است با شهداییم چهار روز است همنشین شهداییم

آنقدر باصفاست که حاضر نیستم با هیچ چیزی عوض کنم،

امروز صبح یکی از خادمان را دیدم که اشک میریخت ومیگریست گفتم چرا گریه میکنی گفت:  عزا گرفته ام که وقتی این کاروان تمام شد چه خاکی بر سرم کنم

که دیگر باید بی شهدا زیست کنم این چند روزه قشنگترین روزهای زندگی من بود.

آری با اشک چشمی که اینبار بر چشمان خادمان که نگران وداعشان بودن می چکید کاروان حرکت کرد.

اینبار اشک چشم خادمان بود که مسیر را آب و جارو میکرد.

عجب حال وهوایی من به حال و هوایشان غبطه میخوردم.

خادمی فرزند شهید علی یار مرادی بود شهیدی که پیکرش ۱۱ سال مفقودالاثر بود نگاهی کرد و گفت یاد بابایم افتادم احساس کردم این چند روزه کنار بابایم زندگی میکنم.

با همین حال و هوا کاروان همچنان در حرکت بود تا به روستایی رسیدیم تعجب کردم از دور انگار به شهر رسیده بودیم شهر است! روستاست! نمی دانم چیست! جمعیت شهرگونه بود همین که به ورودی آن منطقه رسیدیم مردم تریلی را محاصره کردند آنقدر جمعیت زیاد بود که وصفش ناگفتنی است.

پرسیدم اینجا اسمش چیست نام این شهر چیست؟

پیرمردی فرتوت از دور داد زد هنوز شهر نشده است هنوز همان روستای کوچک است.

گفتم مگر چقدر جمعیت دارد گفت امروز در روستای ما کار تعطیل شده است و هیچ کسی در خانه هایشان نیست همه آمده اند.

چون مهمان خاص دارند شهدا مهمان خاص ما هستند یکی اسفند دود می کرد، یکی شربت میداد، یکی گل به تابوت شهدا پرتاب می کرد.

زبانم بند آمده بود چگونه وصف کنم این حالت را این عشق و ارادت را افرادی در کنار و های های می گریستند.

گریه ایی که همه را به گریه وا میداشت.

با ممانعت بسیار مردم از میان جمعیت رد شدیم به میدان رسیدیم از هر طرفی از این میدان جمعیت می آمد یک سمتش فیروز آباد و یک سمتش یزدان شهر و یک سمتش امیر آباد بود.

همه آمده بودند از هر سه جا و هر سه با هم متحد و بگویم که آهای جوانان سرزمینم آهای رفقای قدیمی به وطن خوش آمدید.

گفتم سوالی دارم آهای مردم کسی از مادرش سراغی ندارد سالهاست که مادرشان را ندیده اند اگر کسی آدرسی یا عنوانی از مادرشان دارد خبر کند بگوید پسرش می آید و در را که زدی اول مژدگانی بگیر و بعد خبر را بده.

اما مواظب باش مادرش قالب تهی نکند و جان از بدنش خالی نکند که او سالهاست منتظر است.

من میگفتم و مردم می گریستند انگار روز عاشورا بود بگذار بهتر بگویم انگار در کربلا بودیم وسط معرکه.

حرامیان شمشیر می زدند و اولاد اهل بیت را به شهادت می رساندند وتو آرام آرام میگریستی که چرا تو را توان شمشیر زدن نیست  تو را لیافت یاری نیست کاش بودم و میدیم کربلا را میگویم حرف من نبود حرف جوانکی بود که پای تریلی گفت به این جوانان بگویید من نیز عاشق کربلایم کاش کربلا بودم حسین را یاری می کردم حداقل کاش باشما بودم حسین زمان را یاری می کردم.

ولی امروز مانده ام غصه نمیخورم که چرا مانده ام چون مانده ام تا علی زمان را یاری کنم.

افتخارم این است که من سربازی  میکنم اما دلم آرزوی شهادت دارد دوست ندارم در بستر بمیرم.

مرگ در بستر مرا چه سخت است.

 کم کم بوی آشنا می آمد آشنای آشنا همان آشنای قدیمی حاج اکبر کاظمی همان که به رهبرمان فرمود دعا کنید خبر مرگ  مرا هم برایتان بیاورند.

بویش را در شهر استشمام می کردم آخرین جا نجف آباد بود کاروان به شهر نجف آباد رسید همه کاروان آمده بودند و احساس میکردم حاج احمد کاظمی در میانه راه ایستاده است وخوش آمد می گوید.

 رفقایم همسنگرانم همرزمانم نیروهای غیور و قهرمانم به شهر من نجف آباد خوش آمدید.

جوانانی را می دیدم ساده ومردانه و دلاورانه بر سینه هایشان می زدند انگار لشکر هشت نجف اشرف است که عزم میدان کرده است.

آری نجف آباد خیابان هایش بوی شهدا را  میداد و حال شهدا آمده بودند که این طراوت را تکمیل کنند عجب شهری شده بود نجف آباد کوچه کنار همه میگریستند جوانان بودند که دستهایشان را با اصرار بر تابوت ها می رسانند و چیزی می گفتند که تعجب مرا برانگیخت می گفتند آمده ایم بیعت کنیم این دست ما دست بیعت است و بس  ما وارثان احمد کاظمی هستیم امده ایم با شما بیعت کنیم و بدان احمد ها زنده اند و هنوز در این شهر نفس میکشند؟

بوی شهادت در نجف آباد موج می زد نجف که گفتم یاد علی افتادم نجف اشرف ایوان تمام طلا همه را انگار یک جا جمع کرده بودند در نجف آباد ومن بوی همه را استشمام می کردم و این مردم انگار در حرم علی ابن ابیطالب زیارت می کنند این گونه مستانه و باشعف و با شعور زیارت می کردند پیکر مطهر شهدا را.

آمدیم تا به محل جبو رسیدیم همان باغ ملی قدیم در جایگاه ایستاده بودم دیدم کسی صدایم می کند نگاه کردیم دیدم رفیق قدیمی شهدا آن جانباز قطع پا و شیمیایی قدیم است ابراهیم بود اسمش.

ابراهیم را دیدم گفتم ابراهیم رفقایت آمدند اشک در چشمانش حلقه زد گفت نگو رفقا بگو قلب تو برگشته است بگو تمام زندگی تو برگشته است گفتم خوش بحالت ابراهیم نگاهی کرد و گفت نگو خوش بحالت من شرمنده ام خیلی از این ها نیرهای من بوده اند زیر دستان من بودند من به آن ها آموزش و مشق جنگ یاد دادم من به آن ها یاد دادم چه خبر است

از مجید ها برایم گفت که چگونه در میدان مین تکه تکه شدند و هیچ اثری از آنها نماند و  میگفت این خواسته خود مجید بود چرا که مجید میگفت من مادر ندارم خدایا اگر قرار است من شهید شوم جوری شهید شوم که قبری برای من نماند که من انتظار مادرم را بکشم.

حال امروز مادران بسیاری آمده بودند که مجید ها را بدرقه کنند خواهران مجید برادران مجید پدران مجید پدرانی که آمده بودند در حقش پدری کنند.

دیدم گوشه ایی از این میدان پیرمردی زانویش را بغل کرده است سر به میانه ی دو زانو و زار زار میگریست از صدای هق هقش متوجه او شدم که کنارم نشسته بود که گفتم بابا چرا اینقدر بی تابی میکنی گفت بابا باید بی تابی کنم گفتم چرا گفت اگر پدرش بود ساکت می نشست!؟

نه بخدا مثل باران بهاری اشک می ریخت اما امروز او گمنام است و پدرش منتظر و نمیداند پسرش اینجاست بگذار من پدر برای پسرم گریه کنم بر من خورده نگیر! من جوان از دست داده ام بر من خورده نگیر که چرا میگریم که  چرا اشک می ریزم؛ با این هیاهو و حال و هوا آرام کاروان حرکت کرد.

و از شهر نجف آباد خارج شد به کهریزسنگ و شهرهای دیگر نیز سری زد از خیابان های کنارشان گذشت اما مردم آمده بودند و راه را بسته بودند و باز همان هیاهو  حاکم شد تا موذن اذان داد الله اکبر الله اکبر و اذان ظهر شد وکاروان در مقری مستقر تا ادامه عشقبازی ها بماند برای بعد از ظهر آری عجب صبحی بود و عجب چهارمین روزی و عجب مردمان باصفایی ...

کد خبر 311627

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.