شهر به احترامتان، تمام قد ایستاد

دومین روز حرکت کاروان شهدا بود. صبح زود پس از اقامه نماز کاروان حرکت کرد. مسیر شهر اردستان بود. ما فکر می کردیم کاروان دست ماست و ما مسیر را مشخص می کنیم پس حرکت ما به سمت اردستان آغاز شد.

به گزارش گروه پایداری خبرگزاری ایمنا، گام به گام به اردستان نزدیک تر می شدیم ۷۰ کیلومتر، ۶۰ کیلومتر، ۵۰ کیلومتر که ناگهان خبر دادند برگردید کجا می روید با این عجله؟ چه خبر است مگر قرار ما اردستان نبود؟ مگر دست شماست؟ مهمانان خود تعیین می کنند که به کدامین مسیر و کدامین سو بروند؟ کجا بیاییم؟ روستای مغار مردم منتظرند حرکت کردیم مردم به اول روستا آمده بودند استقبال عجیبی بود همه آمده بودند.

 روستائیان دسته دسته می آمدند و نجوایی که با شهدا می کردند حال و هوای عجیبی داشت یکی می گفت: التماس دنیا را کرده ام به همه جا متوسل شدم تا مسیر کاروان شهدا از کنار روستای ما رد شود. این آغازی بود بر قصه ای جدید، قصه دیدار روستایی ها با کاروان شهدا!

روستای بعدی حسین آباد بود. آنجا زنان و مردانی که آمده بودند تا اثبات کنند عاشق هستند یا به تعبیری عاشقی را اثبات کنند. جوانانی که از دور تا کاروان شهدا هویدا شد، اشک بود که بر گونه هایشان می غلطید و ناخودآگاه به سمت کاروان شهدا حرکت می کردند. می آمد، جاذبه ای او را به سمت تریلر شهدا می کشید همین که به کاروان رسید دستی بر تابوت شهدی برد و گفت: سلام برادرم خوش آمدی به روستا! باورم نمی شد که از روستای ما گذر کنی! قرار بود ما اردستان به استقبال شما بیاییم اما شما خود به روستای ما آمده اید. وقتی به مادرم گفتم شهدا از کنار روستای ما رد می شوند اشک بود که امانش را بردیده بود.

روستای بعدی امامزاده سید ابوالحسن، جد سادات طباطبایی بود. آنجا نیز همین حال و هوا حاکم بود. مردمی منتظر، چشمانی اشکبار و قلبی که در انتظار یارانی مسافر می تپید. به دیاری آشنا حرکت کردیم. دیار مردی که خود تفحص گر عشق بود و آماده بود تا مادری را از چشم انتظاری در بیاورد. آری مهاباد را می گویم شهر شهید علیرضا غلامی فرمانده تفحص لشگر ۱۴ امام حسین(ع) او که مردم شهرش مفهوم تفحص را خوب از او آموخته بودند، مفهوم انتظار و چشم انتظاری. مادری منتظر، مادری را از چشم انتظاری در بیاوری را خوب می فهمیدند.

 به مهاباد که رسیدیدم دود اسفند فضا را پر کرده بود پیرمردی را دیدم ظرف اسفندی را دود کرده بود و به دنبال کاروان می آمد. پرسیدم تو را چه می شود؟ پیرمرد با لباس کارش بود. یکی از کارگران شهرداری بود. می گفت امروز قید کار را زده ام. تا فهمیدم شما می آیید خودم را به هر دری زدم تا در حد توانم کاری کنم گفتم بگذار اسفندی دود کنم و خودم را در حد توان در کار شما شریک کنم.

اشک می ریخت و صحبت می کردو آن طرف تر دیدم پیرمردی عصا زنان می آید و اشاره می کند از دور که بایستید. کاروان را متوقف کردیم و پیرمرد عصا زنان رسید. گفت اگر نمی ایستادید جان از بدنم خارج می شد و جان می باختم. چرا؟ چون می گفتم شهدا ما را لایق ندیدند من پیرمرد را...!

با خودم گفتم شهدا من تلاش خودم را می کنم و با همین پای خسته می آیم اگر قبولم دارید کاروان را نگه دارید.

شهر بعدی زواره بود. شهری با ۵ شهید گمنام و قصه ای جانسوز تر در آنجا! گفتند مادر شهیدی در میانه راه در اتومبیل نشسته است و منتظر است که کاروان از کنار او رد شود.

رفتم کنار سمندی که آنجا ایستاده بود گفتم مادر می توانید پیاده شوید؟ گفت: پسرم بخدا توان تنه زدن ندارم اما چه کنم دلم با شهدا است، کاش می شد دست من هم بر پیکر پاک شهدا برسد.

شهیدی که در عقب تریلر در محفظه شیشه ای قرار داشت، آن شهید را آوردیم و در آغوش این مادر گذاشتیم اشک بود که امانش را بریده بود یک آن دیدم می گویند می آید می آید! چه کسی می آید؟ راه را باز کنید! بگذارید بیاید! او کیست؟ او خواهر شهید ابراهیمی است یکی از ۵ شهید مفقودی که اهل زواره است. این خواهری که جلو آمد و گفت: ۳۰ سال است که منتظرم.

او نیز پیکر مطهر شهید را به آغوش کشید و اشک ریخت و اشک ریخت. او می گریست و مردم می گریستند، او ضجه می زد و مردم می گریستند. محاسن سپیدانی را دیدم که اشک می ریختند. دیدم کسی دستم را می کشد. گفتم: چیست برادرم؟ گفت: من جانباز شیمیایی کربلای ۴ هستم. من می فهمم جاماندن یعنی چه؟ به مردم بگویید این ها در سخت ترین شرایط جنگیدند، مردانه ایستادند، شما جلوی دشمن سر خم نکنید!

می گریست و صحبت می کرد دیدم محاسن سپیدان دیگری را که آرام آرام گریه می کنند گفتم: چرا گریه می کنید؟ گفت به یاد همرزمان خودم افتاده ام به یاد برادرانم!

آری مردم زمانه با شور و حال عجیبی شهدا را بدرقه کردند و بالاخره ما به اردستان رسیدیم. مردمی که چند ساعتی بود منتظر بودند. جمعیت عجیبی جمع شده بود. همه مشتاق!

همین که تریلر به اول شهر رسید چون نگینی در میان مردم قرار گرفت. سیل مردم بود که تریلر را محاصره کرده بود. زن و مرد می گریست و ضجه می زد به شهدا خوش آمد می گفت.

نقل و شیرینی و شکلات بود که بر تابوت شهدا ریخته می شد. چه خبر است؟ گفتم چرا نقل بر سر پیکر شهدا می ریزید؟ گفتند مگر خبر ندارید این ها تازه دامادانی هستند که مادرانشان منتظر بودند و آرزو داشتد که رخت دامادی بر تن آنها ببیند. عجب شور و حالی در اردستان حاکم بود.

 جوانی را دیدم لباس زیبای بسیجی بر تن کرده بود، دستش بر تابوت شهدا بود و می گریست و می آمد گفتم: تو را چه می شود؟ گفت: ببین این لباس را فقط به عشق اینان پوشیده ام و آمده ام بگویم آرزوی ام این است که مثل شهدا باشم و راه آنها را ادامه دهم، دستم را بگیرید.

مردم عجیب دلدادگی داشتند و عجیب به شهدا دل می دادند و هرکس نجوایی می کرد خانمی را دیدم دوان دوان خود را به تابوت شهید رساند و جمله ای بر آن نوشت: «برادرم شرمنده ام، کمکم کن بیش از این شرمنده نباشم» گفتم: چرا شرمنده اید؟ گفت: ببین من کم کاری کرده ام که در کشور و شهر و دیار ما، شاید بد حجابی باشد. شاید کسانی هستند که با شهدا آشنا نیستند. آهای مردم شهدا را خوب بشناسید این ها فدای ما شده اند و جان شان را برای ما داده اند. می گریست و می گفت: کاش می شد فریاد بزنم بگویم شهدا چه کسانی هستند!

قصه همین جا تمام نشد، عاشقانه مسیر را طی می کردیم و مردم عارفانه و باشعور و معرفتی عجیب شهدا را بدرقه می کردند اما لحظه ای جانسوز تمام مسیر به خصوص اردستان لحظه خداحافظی شهدا با این مردم بود، تریلر حرکت می کرد و مردم می دویدند، هرچه از مردم خواهش می کردیم که از تریلر فاصله بگیرند، فاصله می گرفتند اما همین که حرکت می کردیم دوان دوان می دویدند و دوباره خود را به تریلر می رساندند و گریه  می کردند.

 حال و هوای عجیبی بود گفتم: خداحافظی کنید گفتند: چگونه؟ گفتم: دست هایتان را بالا ببرید و بدرقه شان کنید و این دست ها بود که در پشت سر شهدا تکان می خورد و آنها را بدرقه می کرد کاروان شهدا در هر شهری پا می گذارد به هر روستایی می رود یاد شهدا را در بین مردم آنجا زنده می کند.

ساعت 4 بعدازظهر است. دوستان در حال آماده شدن و تزئین مجدد تریلر کاروان شهدا هستند فرمانده سپاه نائین سراسیمه از راه می رسد و می گوید: بچه ها آماه شوید به من خبر داده اند مردم ساعت هاست منتظرند. هوا گرم است. ساعت 4 بعدازظهر است چه کنم مردم منتظرند.کجا؟ در میدان مرکزی شهر ایستاده اند و انتظار می کشند. عجب مردمانی شما دارید. بچه ها به احترام شهدا آماده شده اند، تریلر را تزئین کردند و حرکت کردیم. اول فکر کرده ایم چند نفری ایستاده اند اولین شهریی که به آن رسیدیم بافران بود. مردم با همان حال و هوای عاشقی خودشان در گرماگرم تابستان آمده بودند. گرما را که حس نمی کنند هیچ، مثل باران هم اشک می ریزند. تا کاروان را دیدند به سمت کاروان حرکت کردند. وقتی تریلر ایستاد مردم به دور آن موج می زندند و صدای هق هق گریه بود که آهنگ زیر صدای ضجه های مادران بود.عجب حال و هوایی بود.

مادری عصازنان خود را به کاروان رساند. پیر و فرتوت بود و اشک می ریخت. قد خمیده اش به تابوت شهدا نمی رسید گفت: چه کنم بچه هایم ببخشید دست من بهه تابوت نمی رسد حلال کنید خیلی دلم می خواست تابوت شما را به آغوش بکشم و به شما  سلام دهم اما چه کنم دستم به تابوت نمی رسد ناگهان یکی از خادمان شهدا گفت: مادر چاره کار دست ماست.
تابوتی را که در جایگاه شیشه ای بود به دست این مادر دادند. عصایش را  رها کرد و عاشقانه او را به آغوش کشید و گفت: قربان تو گلم بروم! انگار مادر خودش است ناگهان به ذهنم نکته ای خطور کرد. پرسیدم: مادر مگر او را می شناسید گفت: نه والله نمی شناسم اما یک چیز را خوب می دانم او الان دلتنگ مادرش است و من جای خالی مادر او را امروز برایش پر می کنم پسرم چه می خواهی که برایت بگویم.

چند دقیقه ای که این مادر با شهید دلدادگی داشت روضه ای بود که اطرافیان می گریستند کاروان آرام آرام حرکت کرد هرچند کندن سخت بود از کوچه پس کوچه های بافران می گذشت. در کوچه ای درب خانه ای مادربزرگی نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود و زار زار گریه می کرد یکی از خادمان شهدا گفت: مادر جان می خواهی شهدا را زیارت کنی؟ پیرزن گفت: پاهایم قدرت و توان ایستادن و راه رفتن را ندارد. سلام مرا برسانید و جای من زیارت کنید ناگاه همان قصه قبل تکرار شد انگار ماموریت این شهید همین است به مادرانی که تاب و تحمل آمدن را ندارند او خود را به آن ها  برساند.
کاروان در حرکت بود و روستا به روستا و شهر به شهر می گذشت تا به روستایی رسیدیم که گفتنی هاس بسیار داشت از دور که نگاه کردم روی تابلو روستا نوشته بود محمدیه زادگاه سادات!
عجب جایی است همه بچه سید همه سید و سیده وقتی وارد شدیم گفتیم اینجا روضه مادرتان را نمی خوانیم چراکه فرزندان تحمل شنیدنش را ندارند اما بگذارید چیزی بگویم عاشقان مادرتان آمده اند عاشورایی برپا شد که نگو نپرس همه می گریستند کودکی را دیدم مثل باران اشک می ریخت او را در آغوش کشیدم گفتم: پدر و مادرت را گم کرده ای؟ دیدم پدر و مادرش در کناری ایستاده اند. گفت: یک چیز فقط بگویید گناه این شهدا چه بود؟ چرا اینها اینگونه شهید شده اند و سفرشان 30 سال  طول کشیده است؟ چرا می گویند مادرنشان نمی دانند که اینجایند؟ چرا روی تابوت هایشان اسم و نام و نشان ننوشته اند گفتم: شما چه جوابی به او می دهید؟ گفتند: جواب ما اشک است و اشک است و اشک! امروز به او گفتم پسرم سوالاتی را که می پرسی خود امروز بیا جوابش را بگیر. گفت دلم برای مارانشان آتش گرفته است اگر ساعتی دیر کنم مادرم بی قرار می شود حال این ها 30 سال است که دیر کرده اند چه بر مادرنشان می گذشت وایلا.
کاروان کوچه به کوچه از محمدیه می گذشت که ناگهان ورقه ای را به من دادند دیدم نوشته است شهید محمد حسین کاشفیان شهید مفقودالاثر محمدیه گفتم: پدرش؟ گفت به رحمت خدارفته است گفتم: مادرش؟ گفتند: در میدان مرکزی روستا منتظر است.
گفتیم کاروان را حرکت بدهید مادر منتظر است و خوب نیست انتظار بکشدمردم همراهی کنید آرام آرام به دنبال کاروان بیایید تا مادر را همراهی کنیم عده ای می دویدند و عده ای آرام آرام می آمدند تا به میدان شهدا رسیدیم گفتم: مادر شهید کجاست؟ گفتند: می آید.

زیر بغل پیرزنی را گرفته بودند او اشک ریزان همچون رود می آید.آمد دیدم چگونه با او حرف بزنم و کجا او را ببرم توان ایستادن ندارد خدای من چه عاشورایی است که برپا شده است چه معرکه است جوانی دوید و صندلی آمد و او را به روی آن نشاندیم فقط می گفت: پسرم را به من بدهید گفتیم: مادر از پسر تو خبری نیست گفت: پس مرا برای چه آورده اید ناگهان باز همان قصه قبل تکرار شد همان تابوت شهید و دوباره مادری دیگر! گفتم: خدایا بر این مادر چه می گذرد؟

مادر شروع کرد برای بچه اش نوحه خواندن شروع کرد به رود رود کردن و ضجه زدن و یک جمله را خیلی تکرار می کرد «مادر تو کجایی مادر، نمی گویی این مادر دلش هزار راه می رود آخر مادرم نمی گویی بر مادر در این 30 سال چه گذشته است؟» مردم به دور او حلقه زده بودند می گریستند مادری منتظر شهیدی بی مادر چه هیاهویی برپاست انگار هنوز صدای ضجه های کودکان به گوش می رسد عصر عاشورا بود و کاروان اسرا می خواست حرکت کند و زینبی در میانه ضجه می زد این الحسین؟ انگار لحظه ای بود که زینب در کنار گودی قتلگاه رسیده بود نیزه شکسته ها کنار زده بود و می گریست بر تنی که سر در بدن نداشت. حال مادری این گونه بعد از 30 سال به جوانی رسیده است که شاید جوان او باشد و اینگونه  می گرید «گلی گم کرده ام می جویم او را/ به هرگل می رسم می بویم او را» «گل من نشانی در بدن داشت/ یک پیراهن خاکی به تن داشت» به زحمت مادر را از پیکر شهید جدا کردیم هنوز که هنوز است ضجه های مادرانه اش در گوشم نجوا می کند و قلبم را می شکند.
کاروان حرکت کرد مقصد نهایی ما شهر نایین بود چه استقبال زیبایی جمعیتی منتظر هزاران نفر منتظر که مهمانان برسند خیابان به خیابان بر سیل جمعیت افزوده می شدهمه آمده بودند حرف دلشان بزنند اما در بین آن ها محاسن سپیدانی را دیدم که دیوانه وار گریه می کردندگفتم: چرا این گونه اشک می ریزید گفت: ما جاماندگان قافله عشقیم ما حال این افراد را می دانیم و تو برگردی و چشم انتظار رفقیت باشی یعنی چه؟ جانباز 70 درصدی بود که با عصا به دنیال کاروان می آمد تا مرا دید گفتم شما دیگر چرا؟ گفت: امروز گمشده ام را پیدا کرده ام امروز فهمیدم چقدر از رفقایم عقب مانده ام می گریست  و از درد فراق می گفت گذشت و گذشت و شهر نائین در آخرین لحظات که وقت خداحافظی بود همه ضجه می زدند و می گفتند: فرزندان ما را کجا می برید بگذارید بمانند تا حق شان را ادا کنیم همه دوست داشتند مهمانانشان بماند و چه تلخ خداحافظی داشتند مردم نائین و کلیومتر ها به پای کاروان پیاده آمدند و گریستند.

راوی:پژمان گنجی پور(خبرنگار اعزامی ایمنا به کاروان بدرقه شهدا)

کد خبر 311307

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.