به گزارش گروه پایداری خبرگزاری ایمنا: با توجه به فرارسیدن ماه مبارک رمضان و زنده نگاه داشتن یاد و خاطره شهدای هشت سال جنگ تحمیلی در ادامه مروری خواهیم داشت به تعدادی از خاطرات شهدا از ماه مبارک رمضان:
از خواب که بیدار شد، روی لبهاش خنده بود، ولی چشمهاش رمق نداشت. گفت «فرشته، وقت وداع است.»
گفتم «حرفش را نزن.» گفت «بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو، اگر جای من بودی میماندی توی دنیا؟»
روی تخت نشستم. دستش را گرفتم. گفت «خواب دیدم ماه رمضان است و سفرهی افطار پهن است. رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همهی شهدا دور سفره نشسته بودند. بهشان حسرت میخوردم که یکی زد به شانهم. حاج عبادیان بود. گفت بابا کجایی؟ ببین چهقدر مهمان را منتظر گذاشتهای. بغلش کردم و گفتم من هم خستهم. حاجی دست گذاشت روی سینهام. گفت با فرشته وداع کن. بگو دل بکند. آن وقت میآیی پیش ما. ولی بهزور نه.» اما من آمادگی نداشتم. گفت «اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت میکند.» گفتم «قرار ما این نبود.» گفت «یک جاهایی دست ما نیست. من هم نمیتوانم دور از تو باشم.»
گفت «حالا میخواهم حرفهای آخر را بزنم. شاید دیگر وقت نکنم. چیزی هست که روی دلم سنگینی میکند. باید بگویم. تو هم باید صادقانه جواب بدهی.» پشتش را کرد.
گفتم «میخواهی دوباره خواستگاری کنی؟»
گفت «نه، این طوری هم من راحتترم، هم تو.»
دستم را گرفت گفت «دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی.»
کسی جای منوچهر را بگیرد؟ محال بود.
گفتم «به نظر تو، درست است آدم با کسی زندگی کند، اما روحش با کس دیگر باشد؟»
گفت «نه.»
گفتم «پس برای من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم.»
صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد. او هم قول داد صبر کند. گفت «از خدا خواستهم مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم میخواست وقتی بروم که تو و بچهها دچار مشکل نشوید. الان میبینم علی برای خودش مردی شده. خیالم از بابت تو و هدی راحت است/ اینک شوکران ۱: شهید مدق به روایت همسر، نویسنده: مریم برادران
نظر شما