از نصاب الصبیان تا کنکور طب/ مصدق هیچ وقت ایران را فراموش نکرد

عباس ادیب حبیب آبادی، تاریخ شفاهی اصفهان است.

به گزارش ایمنا، در دانشکده داروسازی و علوم دارویی دانشگاه علوم پزشکی اصفهان و در بخش مربوط به اعضای گروه فارماکولوژی، سالهاست که نام عباس ادیب حبیب آبادی نامی است تأمل برانگیز و اندیشه ورزانه و "محمد مهریار" بزرگمرد علم و ادب و تحقیق و ترجمه ایران براستی درباره وی چنین سروده است که "از ادیب دانشی گویم سخن، آن طبیب حاذق با علم و فن، عشق اگر خواهی وجودش کان اوست، علم جویی فکرتش تبیان اوست این ادیب از عشق طب آموخته، درج گوهر از ادب آموخته، حق حق جانش همیشه شادباد، از غم و درد جهان آزاد باد".

عباس ادیب حبیب آبادی ۱۲ آبانماه ۱۳۰۱ در قریه حبیب آباد واقع در ۱۵ کیلومتری اصفهان متولدشد و با تحصیل در رشته پزشکی و نشستن بر کرسی نخستین معاون امور مالی- اداری دانشگاه اصفهان، سرنوشت این دانشگاه را از بسیاری جهات رقم زد.

با قامتی خمیده از راهروی دانشکده به سمت اتاقش گام برمیدارد و مرا به اتاق دعوت میکند. گوشهایش به سختی می شنود اما حافظۀ تیزبین و تلاش وصف ناپذیر و ستودنی اش، از تاریخی حکایت می کند که با او گره خورده است. با عباس ادیب حبیب آبادی، پدر علم فارماکولوژی اصفهان به گفتگو نشستم.

چگونه شد که برای تحصیل از حبیب آباد به اصفهان آمدید؟

من در حبیب آباد زندگی می کردم، آنزمان در حبیب آباد مدرسه ای نبود و من به مکتب‌خانه می رفتم. پدرم مردی فرهنگی بود و به من کسر و اعشار را آموزش می داد. بعد از آن تا کلاس چهارم ابتدائی را در مدرسه دولت آباد آموختم و چون امکانِ ادامه تحصیل در پایۀ بالاتر وجود نداشت مدتی را از محضر آیت الله ادیب حبیب آبادی بهره بردم. یک دوره جامع المقدمات و عربی را تا اواخر صمدیه و همچنین علوم جدید مانند علم جبر، معادلات، هندسه فضائی و هیئت را نیز آموختم ولی چون مدرسه نبود نمی توانستم تصدیق ابتدایی را بگیرم. مرحوم پدرم به من میگفت "منتظر هستم سن تو بالاتر برود و کمی بزرگ بشوی تا خودت بتوانی در اصفهان زندگی کنی". من ۱۷ ساله بودم که بصورت داوطلب و بدون اینکه مدرسه ای رفته باشم با آن سواد مکتبی که داشتم و علمی که پدرم به من آموخته بود برای گرفتن تصدیق ابتدایی امتحان دادم و قبول شدم و در دبیرستان سعدی در شهر اصفهان اسم نوشتم.

در مکتب‌خانه چه چیزهایی آموختید؟

من اوایل دوره رضاشاه به مکتب‌خانه رفتم، چون در حبیب آباد که من در آنجا تولدشدم مدرسه ای وجود نداشت. آنجا "نصاب الصبیان" خواندم، نصاب الصبیان اثری است از "ابونصر فراهی" و با این مضمون بود که معادل فارسیِ بسیاری از لغات عربی را به شعر درآورده بود، مثلاً در "اله است و الله و رحمان، خدای" نشان میداد که اله و الله و رحمان سه صفت خدا هستند و یا در "غضنفر و ضیغم و اسد، شیر" غضنفر و ضغیم و شیر به معنای شیر در زبان فارسی هستند. درواقع نصاب الصبیان یعنی رکورد نوجوانان، و نصاب یعنی حدنصاب، حد سواد، و صبیان هم به معنای کودکان است. ضمن اینکه آنجا باید همه جزء قرآن را می خواندم درحالیکه در سن ۶ یا ۷ سالگی بودم و این چیزها در ذهنم جای نمی گرفت! در مکتب‌خانه چوب و فلک بود و از آدم به زور درس می خواستند و به زور باید اینها را حفظ می کردیم.

پدرتان با رفتن شما به اصفهان و ادامه تحصیلتان موافق بودند؟

بله. اصلاً مشوق من مرحوم پدرم بود، منتهی در حبیب آباد مدرسه نبود و پدرم می گفت تصمیم دارم تو کمی بزرگتر بشوی تا بتوانی به تنهایی در اصفهان زندگی کنی.

پدرتان معلم بودند؟

پدرم"مرحوم ملا محمد علی" مردی فرهنگی بود و تحصیلات حوزوی داشت، او معارف اسلامی و زبان عربی را بخوبی میدانست. او در مدرسه ای که به شکل مدارس علمیه امروزی بود و توسط محاسب الدوله تأسیس و اداره می شد، تدریس می کرد. پس از مدتی در اداره فرهنگ وقت بصورت قراردادی استخدام شد و مدیریت مدرسه چهار کلاسه اسفرجان را به عهده گرفت، بعد به خورزوق و سپس به دولت آباد منتقل شد. من سال ۱۳۲۰ پدرم را که بزرگترین مشوقم بود از دست دادم.

چه سالی به دبیرستان سعدی وارد شدید؟

سال ۱۳۱۸

وقتی برای تحصیل از حبیب آباد به اصفهان آمدید، کجا ساکن شدید؟

وقتی سنم حدود ۱۷ سال شد پدرم در مدرسه کاسه‌گران اصفهان حجره ای برایم گرفت و من باید خودم در این حجره هم درس میخواندم و هم با یک چراغ نفتی چیزی می پختم یا نان و پنیری میخوردم. دورۀ ۶ سالۀ مدرسه متوسطه برای من در این حجره گذشت.

دانش آموز درسخوانی بودید؟

همیشه شاگرد خوبی بودم و بدون اینکه کوشش زیادی در این زمینه داشته باشم غالباً شاگرد اول میشدم و به همین دلیل بیشتر اوقات علیرغم اینکه میل داشته باشم من را به عنوان مبصرکلاس انتخاب میکردند. همه معلم ها هم من را به عنوان دانش آموزی درسخوان می شناختند مثلاً معلم فیزیک در سال ششم وقتی به کلاس می آمد به درِ کلاس تکیه میداد و می گفت "ادیب بیا درس امروز را بگو" یعنی من آنچنان آماده بودم که معلم به من میگفت درس را توضیح بدهم.

تحصیل در دبیرستان سعدی چگونه گذشت؟

یکی از خاطرات من در دوران تحصیلم به زمان امتحانات دیپلم پنجم بازمی گردد که در یکروز سه امتحان داشتیم، ریاضی و فیزیک و یک درس دیگر که یادم نیست. داشتیم سوالات فیزیک را پاسخ میدادیم و محل امتحان هم در میدان نقش جهان بود. در برگه امتحان چندتا سوال بود و در آخرهم یک مسئله را باید جواب میدادیم. من این مسئله فیزیک را حل کردم و در آخر نیز یک فرض هم از خودم اضافه کردم و نوشتم اگر این فرض را هم به این مسئله اضافه کنیم این جواب بدست می آید. داشتم فرضم را مینوشتم که به برگه سفیددیگری نیاز پیداکردم و تقاضای برگه اضافی کردم و دو سطر باقیمانده از فرض خودم را روی آن نوشتم. وقت تمام شد و ورقه ها را گرفتند و رفتند، من هم خوشحال بودم که همه سوالات را جواب دادم و حتی فرض هم از خودم اضافه کردم. ما همیشه برای امتحان یک پوشه با خودمان میبردیم تا زیر دستمان باشد، بعد از امتحان به خانه رفتم و بر سرسفره ناهار نشستم که غذا بخورم ولی دیدم که اصلاً ورقه اصلی امتحانم دربین پوشه باقیمانده و من فقط ورقه ای که فرضم را روی آن نوشته بودم تحویل داده بودم، خیلی سریع خودم را به محل امتحان در میدان نقش جهان رساندم و دیدم همه برگه ها را جمع کردند و رئیس فرهنگ هم آنجا بود و دبیران دارند صندوق امانت را می بَرند و من گریان و نالان به معلم و مدیر میگفتم که "آقا شما که منو میشناسید میدونید که درسم چطور است توروخدا این ورقه امتحان من است لطفاً قبول کنید"، اما هرچه تلاش کردم قبول نکردند و در آخرکار وقتی دیدم التماسهایم به نتیجه نمیرسد گفتم "من ورقه فرض خودم را به شما دادم لااقل به آن نمرۀ یک بدهید که من رد نشوم". مدتها طول کشید تا جواب دادند و درنهایت معدل من ۱۶ شد درحالیکه فیزیک ضریب ۲ داشت و کل نمره ۴۰ میشد و من باوجودیکه تمام پاسخهایم درست بود و باید ۴۰ میگرفتم اما نتوانستم نمره خوبی بگیرم و این هم خاطرۀ بدی بود از دوران تحصیلم، درواقع دومرتبه در دوران تحصیل ضربه خوردم یکی هم به زمان کنکور طب بازمیگردد.

شما به ریاضی بیش از طبیعی و ادبی علاقه داشتید، چرا پزشکی و کنکور طب را انتخاب کردید؟

من در ریاضی بهتر از ادبی و طبیعی بودم اما روز، روزِ طب بود همه اشتیاق داشتند در کنکور طب شرکت کنند و طبیب بشوند. این بازاری که امروز مهندسی دارد در آنزمان وجود نداشت و کسی هم این پولها را نداشت که ساختمان سازی کند. فقط یک خیابان در شهر اصفهان آسفالت بود و آنهم خیابان شیخ بهایی بود و تا سالی که من میخواستم در کنکور طب شرکت کنم هیچ کجای دیگر در شهر اصفهان آسفالت نبود حتی چهارباغ نیز که معروف بود آسفالت نبود. خلاصه با اشتیاقی که آن زمان وجود داشت من هم در کنکور طب شرکت کردم.

اشتیاق به ادبیات در بین همکلاسی‌هایتان وجود نداشت؟

در آن زمان در اصفهان، دبیرستان سعدی برای تحصیل در رشته طبیعی، دبیرستان صارمیه رشته ادبی و دبیرستان ادب برای رشته ریاضی وجود داشت. من تا کلاس چهارم را در دولت آباد خواندم و برای سال پنجم با تصمیم پدر وارد دبیرستان سعدی شدم و با "شاهرخ مسکوب" در دبیرستان سعدی همکلاسی بودیم. انشای من و شاهرخ مسکوب آنقدر خوب بود که فقط انشای ما در کلاس خوانده می‌شد و معلم می‌گفت "اگر شما انشا بخوانید بقیه هم از شما یاد می‌گیرند". سال ششم شاهرخ مسکوب به دبیرستان صارمیه رفت و ادبیات را ادامه داد و بعدها مترجم و نویسنده و پ‌ژوهشگر برجسته ای در حوزه شاهنامه و ادبیات شد اما من در دبیرستان سعدی ماندم و رشته طبیعی را انتخاب کردم، اگرچه ذوقم نسبت به ریاضی و ادبیات بیشتر از ذوق طبیعی بود.

کنکور طب در کدام شهر برگزار شد و آمادگی شما برای شرکت در آزمون چگونه بود؟

آنزمان یعنی سال ۱۳۲۴ من سال ششم طبیعی را در دبیرستان سعدی میخواندم. از همان اول سال همه همکلاسیهایم میگفتند که "برای کنکور طب فقط باید کتابهای سال ششم را بخوانیم و نیازی به خواندن کتابهای سالهای  پایین تر نیست چون چندین سال است همه سوالات کنکور از سال ششم انتخاب می شود و اصفهانیها هم تا الان همین کار را کرده اند و قبولیشان در کنکور بالا بوده است چون فقط سال ششم را خوانده اند". بنده هم که یعنی صاحب مدعی بودم کتابهای سال ششم را سطر به سطر و صفحه به صفحه آنچنان خوانده بودم که مثلا اگر حتی دوتا کلمه را یادم نبود کتاب را باز می کردم و کلمات را بخاطر می سپردم. با این آمادگی کامل برای شرکت در کنکور طب به تهران رفتم. کمی بیشتر از ۹۹۰ نفر در آزمون شرکت کرده بودند درحالیکه تنها ۱۰۰ نفر قبول میشدند یعنی ۱۰ درصد شانس قبولی داشتند. در آزمون فقط سه سوال دادند که هیچکدام از کتابهای سال ششم نبود و هرسه مربوط به سالهای پایین تر بود، این درحالی بود که من به گفتۀ دوستانم اعتماد کرده بودم و کتابهای سالهای پایین را نخوانده بودم. در دلم به بچه هایی که گمراهم کرده بودند بد و بیراه میگفتم، و بعد به خودم گفتم حالا به مغزم فشارمی آورم و هرچه در ذهن دارم می نویسم. خلاصه به زحمت برای این سه سوال توانستم حدود یک صفحه مطلب بنویسم. در این آزمون یکساعت و نیم وقت داشتیم و نوشتن این یک صفحه تنها نیم ساعت زمان برد و من بیکار نشسته بودم و میدیدم اطرافیانم مدام دارند می نویسند. خلاصه امتحان تمام شد و رفقایم یعنی هر سی نفر شاگرد سال ششم دبیرستان سعدی که همگی در کنکور طب شرکت کرده بودند ناراحت بودند و به اصطلاح همه شان لبهایشان آویزان بود و من هم به آنها بد و بیراه میگفتم و معترض بودم که چرا گمراهم کردند.

بنابراین مطمئن بودید که در کنکور طب قبول نمی شوید، نتایج چگونه به دستتان رسید؟

بعد از کنکور طب، من تصور میکردم قبول نمی شوم و حوصله هم نداشتم یکسال دیگر صبر کنم و دوباره در کنکور شرکت کنم، به همین دلیل تصمیم گرفتم به دانشسرا بروم و در رشته فیزیک شرکت کنم و دبیری فیزیک بخوانم. دانشسرا دیگر کنکور نداشت، من هم رفتم و اسم نوشتم و به کلاس فیزیک رفتم. یادم هست دوماه از سال گذشته بود و مرحوم "دکتر جناب" سرکلاس فیزیک بود که خبر آوردند جواب کنکور طب را داده اند. من اول با خودم گفتم که من که میدانم قبول نیستم پس بهتر است برای دیدن نتایج هم نروم، ولی بعد گفتم که بهتراست بروم چون همکلاسیهایم حتماً می آمدند و من میتوانستم دوباره تلافی گمراه کردنم را دربیاورم و لااقل دوباره به آنها بد و بیراهی بگویم. به همین دلیل از بهارستان که محل دانشسرای عالی بود به دانشگاه تهران رفتم. یکی‌یکی بچه ها نتایج را دیده بودند و می آمدند و میگفتند:"هیچکس قبول نیست". آخرین رفیقم در آن دوران که نسبتاً صمیمی بودیم"مرحوم رضازاده بود" به من گفت "ادیب تو هم خیکی درآوردی" این عین کلامش است یعنی تو هم قبول نشدی. گفتم من که میدانستم. گفت: "پس بیا برگردیم. گفتم "نه من اینهمه آمدم و باید بالاخره نگاهی به تابلو بیندازم". گفت: "پس بیا برویم". رفتیم پای تابلو، دوستم رضازاده قدش بلند بود یکدفعه گفت: "ادیب تو قبول شدی". گفتم: "ساکت شو بیخود حرف نزن". گفت: "به جان مادرم تو قبول شدی". این جان مادرمف قسم جلاله اش بود. من یکدفعه شوکه شدم و دوسه نفری که جلویم بودند را کنارزدم و رفتم جلو و دیدم نه تنها قبول شدم بلکه از میان صدنفر، من نفر چهارم هستم؛ یعنی در کنکور بخاطر آن یک صفحه ای که نوشتم چهارم شده بودم و درواقع معلومات قبلی من به کمکم رسیده بود. واقعاً همینطور هم بود من وقتی درس میخواندم و مثلاً معلم فیزیک می آمد و میگفت "ادیب تو بیا درس را توضیح بده" من این درسها را برای امتحان نخوانده بودم، من درس را همیشه برای خودم و دلم خوانده بودم. بخدا قسم یک شب تمام معادلات کتاب جبر را حل کردم، یادم هست زمستان بود و من همۀ معادلاتی را که تا خردادماه باید مسئله هایش را میخواندیم و یادمیگرفتیم یکشبه حل کردم و وقتی سرم را بلند کردم دیدم هوا روشن شده است! یعنی گذشت زمان را نفهمیده بودم. این معادله جبری حل کردن بخاطر امتحان نبود چون امتحان ۶ ماه دیگر برگزار میشد و حتی معلم هنوز آن ها را درس نداده بودند، اما من ریاضی را دوست داشتم و بهتر از هر درس دیگری آنرا میدانستم، بعد از آن ادبیات بود و بعد هم به طبیعی علاقه داشتم. به هرحال در کنکور طب چهارم شدم و به تهران رفتم.

چه سالی رسماً به جامعه پزشکان وارد شدید و رساله شما درباره چه موضوعی بود؟

من سال۱۳۳۰ بعد از گذراندن دوره انترنی در بخش جراحی تحت سرپرستی پروفسور عدل در بیمارستان سینای تهران، با پیشنهاد مرحوم دکتر وکیلی کتاب فرانسوی "تشخیص عملی" را همراه با یکی از دوستانم به فارسی ترجمه کردیم و به این ترتیب از رساله پزشکی خود دفاع کردم و به جامعه پزشکان واردشدم. البته من همزمان با دوره تحصیلم در رشته پزشکی، در مطب یک حبیب‌آبادی در تهران به نام "دکتر مستشفی" کارمیکردم و تابستان‌ها به حبیب آباد می‌آمدم و هر آنچه در این مطب یاد گرفته بودم به کار می‌انداختم. آن زمان دانشجوی پزشکی از همان اول به بیمارستان می‌رفت و آموزش می‌دید اما امروز دانشجویان ۳ سال اول علوم پایه را طی می‌کنند و بعد به علوم بالینی می روند که به نظر من سیستم قدیمی در یادگیری موثرتر بود. ولی من بصورت رسمی و بعد از پایان تحصیلاتم سال ۱۳۳۰ پزشک شدم.

چه مدت از پروفسور یحیی عدل بهره مند شدید؟

پروفسور یحیی عدل، پدر جراحی نوین ایران است، او استاد دانشگاه تهران بود و به ما جراحی درس میداد. در سال ششم طب، قانون این بود که چون ما "انترن پزشکی" میشدیم یعنی شبانه روزی باید در بیمارستان زندگی میکردیم و در یکسال یکی از سه رشته جراحی، رشته داخلی و فکرمیکنم چشم پزشکی یا گوش و حلق و بینی را باید انتخاب می کردیم. من رشته جراحی را با استاد عدل انتخاب کردم چون به ترتیب نمره بود و نمره های من هم بالا بود توانستم بخش پرفسور عدل را انتخاب کردم که بیمارستان سینا بود. پرفسور عدل روزها به بیمارستان سینا می آمد و عمل جراحی انجام میداد و ما هم عمل را تماشا می کردیم و یادمی گرفتیم، گاهی هم می آمد بالای سر بیمارها و شرح حالی نوشته بودیم را نگاهی میکرد.

چه شد که در دانشکده پزشکی اصفهان مشغول به کار شدید؟

بعد از پایان تحصیلات شش ساله پزشکی و در همان سال فارغ التحصیلی یعنی اواخر تابستان ۱۳۳۰ یک آگهی استخدام از دانشکده پزشکی اصفهان دیدم و اسم نوشتم و در آزمون کتبی، شفاهی و عملیِ آن در تهران شرکت کردم و به عنوان دستیار داخلی پذیرفته و به دانشکده پزشکی اصفهان که اسماً دانشکده ولی درواقع مانند آموزشگاه بهداری بود، معرفی شدم.

دانشکده علوم پزشکی چگونه احداث شد و چه امکاناتی داشت؟

من بعد از پایان تحصیلم در طب به اصفهان آمدم، اینجا فقط ۱۲ نفر استاد حضور داشت. اصلاً دانشکده نداشتیم، درواقع هیچ چیزی نداشتیم. سال ۱۳۲۵ که فرقه دموکرات آذربایجان تشکیل شد و به آذربایجان مسلط شد اقدامات زیادی انجام داد مثلا مِلک ها را از اربابها را گرفت و یکی از کارهایش این بود که یک دانشگاه در آذربایجان ساخت. اما وقتی فرقه را از آنجا بیرون کردند و درواقع مجبور شد برود چون آمریکاییها روس ها را تهدید کردند و نیروی نظامی شاه به آذربایجان رفت، به این ترتیب تمام کارهایی که این فرقۀ توده ای انجام داده بودند را برگرداندند ولی دانشگاه را که نمیشد تعطیل کنند چراکه برای شاه و دیگران ننگ بود که دانشگاه را تعطیل کنند به همین دلیل دانشگاه تبریز باقی ماند. کم کم صدای بقیه شهرستانها هم درآمد که ما هم دانشگاه میخواهیم و در ادامه قرارشد در شهرستانها هم آموزشگاههای بهداری بسازند که علاوه بر آذربایجان که آموزشگاه بهداری یا همان دانشگاه را داشت، در اصفهان و اهواز و شیراز و مشهد نیز آموزشگاه بهداری ساخته شد، یعنی دو آموزشگاه در شمال ایران(مشهد و تبریز)، یکی مرکز(اصفهان) و دو آموزشگاه هم در جنوب(اهواز و شیراز) ایجاد شد.

دانش آموزان از چه مقطعی می توانستند به آموزشگاه‌های بهداری وارد شوند؟

آموزشگاه‌های بهداری، شاگردانش را از دیپلم پنجم می گرفتند.

چه اساتیدی در آموزشگاه بهداری تدریس را به عهده گرفتند؟

وقتی آموزشگاههای بهداری تأسیس شد به پزشکان شهر بدون اینکه سابقه تدریس داشته باشند، گفتند که بیایید به اینها درس بدهید. سه نفر از آنهایی که در آموزشگاه بهداری اصفهان شروع به تدریس کردند خارج از ایران تحصیل کرده بودند و در صدر همه شان "مرحوم دکتر حَکَمی" بود که فرانسه درس خوانده بود، یکی هم "سرهنگ ریاحی" بود و یکی هم "دکتر جبرئیل" و بقیه نیز فارغ التحصیلان دانشگاه تهران بودند که من هم در همین گروه بودم و در سال ۱۳۳۰ به عنوان دستیار رشته داخلی به آنها اضافه شدم. نکته دیگر این بود که ما تخصصی نداشتیم مثلا دکتر نفیسی که دکتر معروف شهر بود و واقعاً هم پزشک خوبی بود تخصص نداشت بلکه خودسازی کرده بود و واقعاً از متوسط هم بهتر شده بود. ما هم همینکار را کردیم مثلاً زبان اصلیِ من فرانسه بود و تِزم را نیز به فرانسه نوشتم ولی بعد که به اصفهان آمدم تصمیم گرفتم انگلیسی هم یادبگیرم و از ۲۲ جلد کتابی که تألیف کردم حدود ۱۰ کتابم ترجمه از زبان انگلیسی به فارسی  است و به این ترتیب خودسازی انجام دادم. ازطرف دیگر، تحصیلات خارج هم خیلی مهم نبود چون اصلاً طب آنقدر پیشرفت نکرده بود. به هرحال این آموزشگاه های بهداری تأسیس شد و من که سال ۱۳۳۰ به اصفهان آمدم. دانشکده پزشکی هم آنزمان اسماً اضافه شده بود و حدود ۳۰ دانشجو داشت ولی بیمارستان خورشید تنها جایی بود که داشتند بود که آنهم به شکل فعلی نبود  بلکه دو ساختمان خشتی و اتاقهای سه دری و پنج دری بود که در این اتاقها کلاس تشکیل میدادیم و درس میدادیم.

در دانشکده پزشکی اصفهان، تدریس چه دروسی را عهده دار شدید؟

زمانی که به دانشکده پزشکی اصفهان واردشدم "مرحوم دکتر مرتضی حَکَمی" سرپرستی دانشکده را بر عهده داشت. بنا به پیشنهاد دکتر حکمی و به دلیل کمبود استاد در رشته فیزیولوژی، تدریس در این رشته به من محول شد. سال ۱۳۳۴ بعد از چهار سال کار در رشته فیزیولوژی و باتوجه به اینکه دانشکده پزشکی اصفهان استاد فارماکولوژی نداشت، آگهی استخدام در این رشته منتشر کرد و من با توجه به وابستگی عمیق فیزیولوژی و فارماکولوژی، ثبت نام کردم و بعد از قبولی در آزمونهای کتبی و شفاهی و عملی  بعنوان دانشیار فارماکولوژی دانشکده پزشکی اصفهان انتهاب شدم.

همسر و فرزندانتان در زمینه پزشکی تحصیل کردند؟

همسرم پرستار بود و زمانی که در درمانگاه دکتر مستشفی کارمیکردم با یکدیگر آشنا شدیم و ازدواج کردیم، ۲۰ سال است که او از دنیا رفته و من تنها زندگی میکنم. دو فرزند دختر دارم که هردو پزشک هستند. یادم هست زمانی که صاحب فرزند شدم، به منظور تأمین هزینه های زندگی در آموزشگاه شبانه به تدریس فیزیک و ریاضی می پرداختم.

بعد از مرحوم پدرتان از چه کسانی به عنوان شخصیت های تأثیرگذار در زندگیتان نام می برید؟

دکتر مصطفی حبیبی گلپایگانی که پایه گذار آسیب شناسی در ایران است. مرگ دکتر حبیبی در سال‌های تحصیل من اتفاق افتاد و واقعه دردناکی بود. او استادی به تمام معنا بود و از بیانی شیوا جاذب بهره مند بود به حدی که در طول یک ساعت نمی‌فهمیدیم کلاس چه موقع تمام شده است. دانشجویان عاشق دکتر حبیبی بودند. در ترحیمش یکی از استادان برای این‌که افسردگی و سرخوردگی ما را التیام بخشد گفت: "چرا افسرده شده‌اید، سعی کنید مانند دکتر حبیبی بشوید و بمیرید، دکتر حبیبی نمرده و زنده است" و به واقع  هم چنین است و نام او تا دانشگاه تهران زنده است، زنده خواهد ماند. شخصیت دیگری که بسیار تأثیرگذار بود مرحوم مصدق بود، من به راه و روش مرحوم دکتر مصدق عشق می‌ورزیدم. در بین رجال سیاسی، مصدق تنها کسی بود که هیچ وقت ایران را فراموش نکرد، در دوران نخست وزیری حقوق نگرفت، کشور را بدون درآمد نفت اداره کرد و انگلیسی‌ها را از کشور بیرون کرد و نفت ایران را ملی کرد.

انحلال دانشگاه اصفهان چطور اتفاق افتاد؟

سال ۱۳۳۷ عنوان دانشگاه اصفهان برای دانشکده های اصفهان تعیین شد و ریاست دانشگاه را نیز "مرحوم دکتر مهدی نامدار" عهده دار شد. اما دانشگاه و جامعه پزشکی در آن دوران کاستی هایی داشت که جاه طلبی و غرور بسیار نتیجۀ آن بود و درواقع همین مسئله عامل انحلال دانشگاه اصفهان شد. خیلی از استادان به صِرف نام استادی و یا تحصیل در فرنگ حتی از روبرو شدن با دانشجویان اکراه داشتند تا جایی که اختلافات شدید میان استادان ایجادشد و به انحلال دانشگاه اصفهان در سال ۱۳۴۰ کشیده شد.

ورود شما به مسئولیت‌های اداری دانشکده پزشکی چگونه بود؟

یک سال بعد از انحلال دانشگاه اصفهان، یعنی اواخر اسفندماه ۱۳۴۱ زمانی که این اختلافات میرفت تا دامن دانشکده داروسازی و پزشکی را هم بگیرد "دکتر ابوتراب نفیسی" از من خواست تا ضمن تدریس در دانشکده داروسازی به عنوان بازرس دارویی فعالیت کنم و تهیه داروها و لوازم پزشکی بیمارستان‌های وابسته به دانشکده را به عهده بگیرم تا عاملی برای جلوگیری از انحلال این دانشکده باشد که این مسئولیت پنج سال ادامه داشت تا این‌که دانشگاه اصفهان پس از پنج سال انحلال جانی دوباره گرفت و این بار در سال ۱۳۴۶ "دکتر معتمدی" بر کرسی ریاست دانشگاه اصفهان نشست و گام‌های اساسی برای احداث دانشگاه اصفهان برداشته شد. درواقع از سال ۴۱ تا ۵۸ فعالیت من با عناوین بازرس داروئی، بازرس اداری و فنی، معاونت دانشکده پزشکی، معاونت اداری مالی دانشگاه اصفهان و معاونت برنامه ریزی و آینده نگری دانشگاه اصفهان ادامه یافت. من ۱۶ سال معاون اجرایی دانشگاه اصفهان بودم و بسیاری از اقدامات در دانشگاه از ایجاد نرده تا کاشت چمن و درخت و احداث ساختمان دانشکده پزشکی و دندانپزشکی و خیابان کشی و آسفالت و حتی بیمارستان الزهرا را با مسئولیت من بعنوان مجری انجام شدند. درواقع من بودجه را تأمین میکردم، مناقصه میگذاشتم و اجرائیات را عهده دار بودم و باید بگویم در دانشگاه اصفهان جایی نیست که من اثری نداشته باشم، ضمن اینکه در این ۱۶ سال تدریس هم داشتم.

چگونه به عنوان معاون اداری- مالی دانشگاه اصفهان منصوب شدید؟

اردیبهشت ماه سال ۱۳۴۷ دکتر معتمدی که ریاست دانشگاه اصفهان را برعهده داشت من را به اتاقش احضارکرد و دقیقاً این جمله را گفت: " ادیب جان برو یک حکم معاونت اداری- مالی دانشگاه برای خودت بنویس و بیاور تا من امضا کنم". با شنیدن این کلام شاخ درآوردم جواب دادم کجا مرسوم است کسی برای خودش حکم مقامی را صادر کند. گفت من دلم می‌خواهد این حکم را خود تو بنویسی. هر چه اصرار کردم گفت که "انشای تو بهتر از من است. " من هم قبول کردم و حکم را نوشتم و به امضای دکتر معتمدی رسید. بعدها فهمیدم معتمدی با این کار می‌خواست یگانگی خود را با من ثابت کند و بگوید اگر تو نوشتی انگار من نوشته‌ام.

رابطۀ شما با دکتر معتمدی چگونه بود؟

رابطه من و معتمدی خیلی نزدیک بود تقریباً هیچ کاری را بدون مشورت من انجام نمی‌داد. در بین همه رجال سیاسی فردی به آینده‌نگری، سلامت نفس، بزرگواری و بزرگ منشی و تفکر وسیع و فراخ نظیر معتمدی ندیدم.  یادم هست وقتی در جلسات شورا می‌نشستیم گاهی معتمدی یک موضوع را زیادی کش می‌داد به طوری که از حوصله جمع خارج می‌شد، یکبار به او گفتم دکتر وقتی یک موضوع تفهیم شد آن را کش ندهید بهتر است. قبول کرد و گفت "تو که کنار من نشستی هر جا دیدی مطلب را کش می‌دهم آرنجت را به من بزن" و من از آن روز به بعد آرنج می‌زدم. گاهی نیز در جلسات با مسئولان استان معتمدی آن‌قدر تاکید می‌کرد "دانشگاه من دانشگاه من" که هرکسی نمی‌دانست فکر می‌کرد دانشگاه ارث پدری معتمدی است. یکبار به او گفتم دکتر من می‌فهمم شما برای این دانشگاه زحمت می‌کشی اما اینقدر نگو "دانشگاه من" دیگران این را نمی‌فهمند و از آن روز به بعد دیگر می‌گفت دانشگاه ما.

ادامه دارد...

 گفتگو از شیرین مستغاثی

کد خبر 304787

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.