شروع متفاوتی داشت؛ پس از ۳ بار فشردن دکمهی زنگ، مردی پراقتدار با عصایی در دست، درب خانه را گشود و محکم در دهانه در ایستاد و پس از یک سلام و احوالپرسی کوتاه، عنوان کرد که مصاحبه نمیکند! شاید یک سالی بود که در انتظار وقتی مناسب برای گفتگو با او بودیم و شرایط مطلوب پیش نمیآمد؛ ارشد نظامی ارتش جمهوری اسلامی ایران در استانهای اصفهان، یزد و چهارمحال وبختیاری، او را به ما معرفی کرده بود و ما هم برای آشنایی با او لحظهشماری میکردیم؛ وقتی پس از مدتها، امکان مصاحبه با امیر آذرفر را پیدا کرده بودیم، تصور اینکه گفتگویی انجام نشود، برایمان غیر قابل باور بود؛ بالاخره اگر او افسر و فرمانده ارتش و سنگردار جبهههای خاکی بوده و افتخارات زندگیاش، پیروزی در عملیاتهای طراحی شدهاش است؛ ما هم سنگردار جبههی نرم دشمن هستیم و شکست در مصاحبه را نمیتوانیم بپذیریم؛ وقتی گفت که بنده از مصاحبه با شما منصرف شدم و قصد ندارم گفتگویی انجام دهم، نباید در مقابلش کم میآوردیم؛ روز هشتم عید بود؛ گفتیم "امیر! اجازه بدهید فقط یک عید دیدنی مختصری با شما داشته باشیم و پس از آن، رفع زحمت میکنیم" با شنیدن این حرف، به سرعت از دهانهی درب خانه کنار رفت و گفت " پس باید تشریف بیاورید، بالا؛ دم درب، اصلا خوب نیست" ؛ تا اینجای کار در طرحریزی و اجرای عملیاتمان موفق شدیم و توانستیم به محدودهی تحت تصرف امیر و به قول خودش - کلبهی سربازی- او وارد شویم؛ وقتی در خانه مستقر شدیم، افسر کوچک خانوادهی آذرفر به استقبال ما آمد؛ دخترِ امیر، دانشجوی سال آخر پزشکی است و مدتی است که ازدواج کرده است؛ پسر امیر هم که آرش نام دارد، متولد سال ۶۵ و فارغ التحصیل رشته مهندسی کشاورزی است و به همراه همسرش در طبقهی پایین منزل پدر و مادر سکونت دارند؛ اختر توکلی، همسر امیر و دبیر بازنشستهی جغرافیا است؛ وی نیز پس از دقایقی به جمع ما پیوست و ادامهی عملیات ما آغاز شد؛ پس از حال و احوال کردن عیدانه با امیر و خانوادهاش، مرحلهی توجیه کردنِ مصاحبه شونده برای انجام گفتگو آغاز شد و امیر عنوان کرد که متاسفانه رسانه و مطبوعات، هميشه با تبليغات همراه بوده و چيزهايي را کم و زیاد میگوید؛ به او اطمینان دادیم که ما امانتدار هستیم و همواره تلاش کردهایم که چنین کاری از ما سر نزند؛ او هم به ما اعتماد کرد و در اولین شروع گفتگوی خود با ما عنوان کرد " من براي اينكه از زير بار مصاحبه با شما شانه خالي كنم، تمرين شخصي كرده بودم و میخواستم، همان دم درب را نقطه پايان بگذارم اما هيچ گمان نميكردم که مغلوب شوم" ؛ امیر در عین برخورداری از صلابت و اقتدار، فردی بسیار شوخ طبع و نرم و مهربان بود؛
به بهانهی روز ارتش جمهوری اسلامی و نیروی زمینی، گفتگوی خود را با یکی از افتخارات ارتش در تاریخ جمهوری اسلامی و دوران دفاع مقدس، امیر غضنفر آذرفر آغاز کردیم؛
شنیده ایم که فرزند دیار لرستان هستید؛ مختصری از زندگینامه خود برایمان بگویید؟
بله؛ من در سال ۱۳۱۸ در يكي از روستاهاي بسيار كهن لرستان در جنوب شهرستان الیگودرز به نام مُغانك متولد شدم؛ واژه مُغانك كه از مُغان کوچك تشکیل شده است، براي بنده و همه خويشاوندان ما، مايهی سرفرازي است؛ این روستا از هزاران سال پیش و از همان دورانِ آغاز آیین زرتشت و ظهور پيامبرِ ایران باستان، پایگاه پرورش و آموزش مردانِ ایرانی بوده است که هم در راهِ يگانه پرستي و خداشناسي و هم در راه دانشِ روز، معلومات ارزشمند و پيرايشهاي خاصی نصيب ايشان مي شود؛ مردمان آن مناطق، افرادی زحمتکش روستایی هستند که در قطعات بسیار کمی زمین، به عنوان خردهمالک، به کشت میپردازند و از این روش نان آوری میکنند. در آن زمانها، از میان این مردم، تنها فرزندی که توانست به تحصیلات دبیرستانی راه یابد، بنده بودم و سرانجام پس از گذراندن چندين سال تحصیل در خوزستان، به واسطه تشویقهای دبیر فیزیک توانمندی به نام آقای مجلسی که اصفهانی بودند و رییس دبیرستان به نام آقای کرباسچی که از کرباسچیهای اصفهان بودند، برای ادامه تحصیلات به اصفهان رهسپار شدم و در دبیرستان ادب که بهترین دبیرستان از لحاظِ زمینههای تحصیلی و برخورداری از دبیران بسیار مجرب همچون مرحوم حاج احمدآقا كتابي، مرحوم حاج آقا حسين عُريضي، جناب حجت الاسلام سپهر و آقای هورفر بود، مشغول به تحصیل شدم.
هورفر، استاد مسلم تاریخ بود و در آن زمان، هرگاه کلاس تاریخ ایشان آغاز میشد، تمام کلاسهای دیگر دبیرستان تعطیل میشد و دانشآموزان از در و پنجره فشار میآوردند که درس تاریخ او را بشنوند. این استاد، چنان تاثیر بالای معنوی در روحیهی من داشت که پس از فراغت از تحصيل از دانشكده افسري، در رشته تاريخ و ادبيات هم تحصيلاتم را ادامه دادم و بسیار علاقهمند هستم كه هميشه در اين زمینه، مايه بهرهدهي و كارايي باشم.
تحصیل در دانشکده افسری و فعالیت در حوزه نظامی را از چه زمانی آغاز کردید؟
بنده پس از فارغالتحصیل شدن از دوران دبیرستان، در سال ۱۳۳۶ در دانشکده افسری ثبت نام کردم؛ البته در آن زمان، هنوز به سن قانوني براي ورود به اين دانشكده نرسيده بودم لذا تيمسار فولادوند، فرمانده دانشكده افسری که از همشهریان ما هم بود، مقداری فرصت به من داد تا در این زمینه مشکلی پیش نیاید.
از آنجایی که همواره از سلامت روانی برخوردار و در درسهایم بسیار نکتهسنج بودم به سرعت در شمار دانشجويان درسخوان زحمتكش و با نمرات قرار گرفتم و به زبانهای انگلیسی و عربی تسلط بالایی یافتم؛ پس از آن نیز در دورههاي آموزش تكميلي ارتش، دوره مقدماتي، دوره هوابرد و ريجر و همچنین دورهي جنگهاي ويژه یا همان کلاه سبزهای مشهور ايران، هميشه در شمار دانشجويان عالی قرار داشتم و پس از فراغت از اين دانشكدهها، ميزان كارايي تخصصی حرفهاي و مهارتي من، خیلی خیلی بالا رفت تا زماني كه فرمانده لشگر ۶۴ شدم و در نبرد كربلاي ۷ که در سطح جهاني بسیار صدا کرد و مورد عنايت حضرت امام قرار گرفت، پیروز شدیم.
همچنین، پس از پیروزی انقلاب در يگانهاي هوابرد و تكاور شيراز انجام وظيفه كردم.
در کنار اینها، علاقهی شدید بنده به تاريخ و ادب فرهنگ ايران و ايراني و به ويژه فرهنگ باستان، به قدری بود که با تحصیل در این رشته، هم اکنون از آبرومندي بالايي در اين زمينه برخوردار هستم و تابه حال، از بنده دعوتهای زیادی در سطوح بالا و راههای دور به ویژه در سطح ارتش انجام شده که به ایرانیان، مخصوصا ارتشیان بياموزيم و رهنمود بدهيم كه براي ارتشي بودن و از جان گذشتن و قرباني مردم شهر و ديار و سرزمين خود بودن، به چه خصوصيات اخلاقي نیاز است و الحمدالله از آنجایی که هر سخن با صداقتي كه از دل برآيد، لاجرم بر دل نشیند، این آموزشها تاثیر خوبی داشته است؛ بارها و بارها به دانشجويان افسري توصیه کردهام که "مبادا شما براي امرار معاش به ارتش پيوسته باشيد، مبادا براي برخورداري از حقوق و مزاياي نظامیگري به دانشكده افسري وارد شده باشيد بلكه سرخطِ يكم و نقش پرمهارت اصلي ارتش عبارت است از جانبازي و جان فشاني براي حفظ سرزمين جغرافيايي ايران زمين و حفظ و حراست از بُعدهای همه جانبه ملت ايران"...
و این اعتقادی است که خودم نیز همواره به آن پایبند بودهام؛
همسرتان نیز همواره در تمام دوران زندگی مشترکتان، پابه پای شما حرکت کردهاند؛ مختصری از ازدواج و همراهیهای ایشان برایمان بگویید؟
ما در سال 64 ازدواج کردیم؛ اختر، همسرِ من از فارغ التحصیلان مسائل جغرافيايي از دانشگاه اصفهان است و یکی از افتخارات انسانیام، داشتن چنين همسري است كه در شرايط جنگي بسيار سخت ايران و عراق با داشتن یک فرزند پسرِ کوچک، زمانیکه ما را به ارومیه منتقل کردند، بدون حتی سرِ سوزنی شکایت، سختیهای منطقه را به جان خرید؛ او در آن زمان، در یک خانه فرماندهی بسیار بزرگ و ترسناک بدون سوخت و گرمای مناسب، زندگی کرد و در دبیرستان لعیا به تدریس پرداخت؛ او برای رفت و آمد خود به مدرسه در برف و سرمای شدید، بسیار مشکل داشت و خودروهای زیادی از ارتش در خانه فرماندهی پارک بود؛ اما همیشه به او تاکید میکردم که "مبادا از این خودروها استفاده کنی، سعي كن يك روحيه و شخصيتي از خود، ارائه كني که مردم بدانند ما برای ماموريت مقدس دفاعِ از آنها به این منطقه آمدهایم نه برای رفاه و مسائلی از این دست؛ آبروی من و شما به کفشهای کهنهای است که با آن به مدرسه میروی؛ و باید ثابت کنی كه درويش اخلاقي هستيم؛ ما نباید از امکانات ارتشی استفاده کنیم تا مبادا تصور شود که افرادی سوء استفادهگر هستیم؛ بلکه ما مرد جنگي باشرفي هستيم كه میخواهیم جانمان را فداي مردممان كنيم" ؛ البته هرگز هم تظاهر اسلامی و ریا نداشتیم؛
شهر ارومیه مرکز استان بود و مورد بمباران هم قرار مي گرفت؛ در آن هنگام اگر من در داخل پادگان حضور داشتم، عدهای میآمدند و میخواستند مرا به زور به پناهگاههای زیرزمینی ببرند اما میگفتم " امکان ندارد، من که فرمانده لشگر هستم به پناهگاه بروم ولي سربازان من، سرِ پست در حالِ انجام وظيفه باشد؛ بلکه باید کنار آنها باشم تا روحيه جنگي بالا برود.
از افتخار آفرینی ارتش در عملیات بزرگ کربلای ۷ زیاد شنیدهایم؛ دوست داریم اینبار ماجرا را از زبانِ فرمانده عملیات بشنویم؟
دوران زندگی ما در اصفهان بود که ارتش به صورت يك دستور ناگهاني به ما ابلاغ كرد که "خودتان را به تهران برسانید" ؛ به فرد ابلاغ کننده گفتم" من که اکنون در شهر و دیار خودم نیستم و خانواده همراهم است" ؛ در پاسخ گفتند " برمي گرديد؛ فقط سريع به تهران برويد" ؛ من هم به سرعت لباس كار پوشيدم و خودم را به تهران رساندم؛ آنها زمان را طوري پيگيري کرده بودند كه ساعت ورودم به تهران از راه زمين را ميدانستند؛ وقتي رسيدم، فرمانده نيروي زميني وقت، مرا تحويل گرفت و گفت " بفرماييد سوار خودرو شويد"؛ از تهران كه خارج شديم، پرسیدند " آیا ميدانید کجا میخواهید بروید؟ " ، گفتم " خیر؛ من فقط دستور شما را كه فرمانده نيرو هستيد اجرا كردم" ، پاسخ داد " ما میخواهیم، شما را به عنوان فرمانده لشگر ۶۴ معرفي كنيم" من هم در پاسخ با توجه به آن چیزی که خودم احساس میکردم گفتم " براي قبول اين مسووليت، از خدا ياري ميخواهم و خيلي هم با قدرت اعلام آمادگي مي كنم و هرچه خدا خواهد، من هستم" ... لشگر ۶۴، لشگر بسیار سنگینی که از زمانهای گذشته باقی مانده بود و زمانی که من آن را تحویل گرفتم، حتي معاون هم نداشتم و افسرانِ عملیاتِ ستادي من، تعدادشان بسیار محدود بود؛ اما من با توکل به خدای بزرگ و تجاربی که در گذشته از دانشكده افسري تا خدمت در يگانهاي قبل از آن، مثل لشگر ۲۸ كردستان، لشگر ۸ لرستان و قرارگاه غرب داشتم و مسوولان ارتش نیز روحیه و اخلاق سربازی مرا در انجام وظیفه به خوبی میدانستند، قبولِ مسوولیت کردم؛ پس از آن به خانوادهام سفارش كردم كه "شما بمانید، من به زودي برمي گردم و شما را به اروميه مي آورم"
در آن زمان، اقدامات ارتش زیر سوال رفته بود و یک علامت پرسشی سیاهی، بر بالای سرِ ارتش ایجاد شده بود که كارايي جنگي ارتش چه شده است؟ لذا ما برای انجام عملیات در منطقه بزرگ حاجي عمران که بسيار كوهستاني و برف گير بود و در زمستان، سرمای هوا به ۴۰ درجه زیر صفر میرسید و ارتباط منطقه با عقبه به دليل چندين متر برف، قطع میشد، اعلام آمادگی کردیم و نیروها را سازماندهی نمودیم که امروز، همان فرماندهان، از بهترين فرماندهان روز هستند.
من معتقد بودم که ما برای جنگ و دفاع آمدهایم نه برای عناوین فرمانده لشگري و مسائل صلح آميز و نان قرض دادن به ردهها و مسائل ديگر...
وقتي كه به حضرت امام اعلام شد كه ارتش لشگر ۶۴ به فرماندهي سرهنگ آذرفر، براي يورش به عراق در منطقه عمومی حاجی عمران آماده است، كارشناسان نظامي با خط و نشان كشيدنها و نه آوردنها و مسائلي ديگر نگران بودند كه مبادا اين كار موجب افزایش اُفت عملياتي و بيشتر زير سوال قرار گرفتن ارتش شود و از من ميخواستند كه خيلي هوشيارانه عمل بكنم؛ بعضی هم به من اصرار داشتند كه "اصلا چنين كاري را انجام نده و آبروی چند ساله خدمتي خود را به خطر نیانداز"؛
خيليها به من ميگفتند "آذرفر! اين كار شدني نيست" من هم تاکید کردم که "من این کار را انجام ميدهم اما اگر زنده برگشتم، زندگيات را با يك گلوله تمام میکنم؛ زیرا همه چيز امكان پذير است؛ ما بايد اينگونه با عراق بجنگيم؛ وگرنه اینکه ما یک سنگر گرمی داشته باشیم و سربازی هم در آن باشد، مسئلهای غیرقابل قبول است؛ ما با روحیهای محکم باید به جنگ با عراق برویم"
منطقه عمومي حاجي عمران، نزديك به ۲۸۰ كيلومتر از اروميه كه مركز استاني لشگر بود، فاصله داشت و ما باید در سختترین مناطق نظامي، پوشيده از برف سنگين و سرمای طاقت فرسا عمليات كربلاي ۷ را به انجام میرساندیم.
در منطقه عمومي حاجي عمران، يك رشته ارتفاعات بلند معروف به بیست و پنج- نوزده (۲۵۱۹) قرار داشت كه عراق، پیش از ما، با توانمندي كامل، ارتش و سپاه را عقب زده بود و ایران، تلفات زیادی را متحمل شده بود و حالا من بايد، آن منطقه را با جنگ پس مي گرفتم.
شما وقتی در جنگ، پدافند يعني دفاع ميكنيد، سنگر و جايتان محكم است و همه چيز سرِ جايش قرار دارد، اما وقتي به دشمن يورش مي بريد، شما در حال حركت هستيد، سرباز به تفنگش مسلح است، تيربارچي و توپ هم همينطور و همه در حال حركت هستند؛ لذا در حالِ حركت به سوي دشمن، نفر و نيروي انساني آسيبپذير است؛
بنده در آن زمان، گردانی به نام جنگآوران متشکل از ۲۷۰ مرد جنگی تشکیل داده بودم که همهی آنها توانایی داشتند که در سرماي ۴۰ درجه زير صفر در برف قرار بگیرند و خودم هم باورم نمیشد که چنين تحمل بهداشتي و جسمي داشته باشند اما آنها خیلی تمرین و خودسازی کرده بودند، چون به غيرتشان برخورده بود که آنان زنده بودند و عراق آن منطقه را از ما گرفته بود؛ لذا میخواستند اتفاقات گذشته را که دیگران رقم زده بودند، جبران کنند؛
در حقیقت، ما به گونهای اقدام کردیم که باور آن برای برخی، غیر قابل باور بود و با تعجب به ما میگفتند "شما چگونه ۲ هزار نفر را در برفها پنهان کردهاید، از هرکس میپرسیم میگوید ما سه ماهِ کامل، در این چاله برفیها زندگی کردیم تا دشمن نفهمد که چه میکنیم!" ما جنگ افزار و وسايل و مهمات و آماد و نیرو را در برف متمرکز کرده بودیم تا هيچگونه نيازي به حركت پروازي و زميني نباشد؛
بنده چون اهل آموزش و رزم و عمليات بودم، نيروهایم را به گونهای تربيت كردم که در زیرِ برف با لباس بسیار بسیار کم، ولی با تجهيزات جنگي، به محض اعلام آمادهباش، سریع به خط ميشدند و ۳ تا ۴ ساعت در سرما ميايستادند و مقاومت ميكردند؛ به طوریکه برخي ميپرسیدند "شما به آنها الكل صنعتي تزريق كردهايد كه سرما را احساس نميكنند؟ " و من پاسخ دادم "خير اصلا الكلی در کار نیست؛ ما به آنها كه جنگجويان غيرتمندي هستند، غيرتِ افزونِ الهي تزريق كردهايم و در اینباره، هیچ جای شکی نمیتوانید داشته باشید"
اگر فرمانده، بخواهد در عملیات، توفیقی به دست آورد، خودش باید سرمشق موثر و محكمي براي عمليات باشد و بداند كه چگونه طرحريزي ميكند؛ من نیز، خودم برای طرحریزی عملیات و شناساییِ تمام راههای نفوذی برای نیروکشیدن در شب اقدام میکردم؛ و نیروهای خود را با لباس سفید در برف مُستتِر میکردیم.
در این عملیات، بستههای ۲۰۰ گرمی کشمش و تنقلات نیروزا، کمپوت و میوه و وسایل و مهمات به اندازه کافی برده و پنهان کرده بودیم و عنوان میکردیم که در این زمینهها، اصلا نگران نباشید؛ لذا با چنین ابتكارات پشتيباني كننده جنگی، اقدام کردیم و وقتی عملیات آغاز شد هیچ نیازی به اسلحه و مهمات و وسايل ديگر نداشتيم و توانستیم دشمن را با غافلگيري كامل به چنگ آوريم و هنگامی که دشمن، چشم باز کرد، دید که ما از همان سنگرهاي خودش، بهترين آتش را روی سرش ميباريم؛ یکی از رموز موفقیت این است که هرکس مسوولیتی بر عهده دارد، مسوولیتش را حفظ کند و حساب شده عمل نماید.
چه شد که نام "کربلای 7" را برای عملیاتتان انتخاب کردید و این عملیات در چه تاریخی انجام شد؟
برای انتخاب نام عملیات، به حضرت امام اطلاع دادند که قرار است چنین عملیاتی در منطقهی حاجی عمران به فرماندهی سرهنگ آذرفر انجام شود؛ امام فرمودند "نوبتِ چه کربلایی است؟ " و صیاد شیرازی گفت " نوبت کربلای ۷ است" و امام فرمودند " عمليات شما، عمليات كربلاي ۷ است"
و سرانجام عملیات کربلای ۷ در تاریخ ۱۳ اسفندماه سال ۱۳۶۵ انجام شد و ما موفق شدیم با کمترین تعداد تلفات، در حدود ۳۰۰ كيلومتر مربع را آزاد كنیم؛ در اين عمليات، عرض جبهه در حدود ۲۰۰ كيلومتر بود و صد كيلومتر هم عمق داشت كه ما به دلِ نيروهاي عراقي وارد شديم؛ در واقع با تصور اینکه در گذشته، ارتش و سپاه ایران را در آن منطقه شکست داده است، گمان میکرد که اینها هم، همان نیروهای قبلی هستند؛ در حالیکه لشگر ۶۴ توانست بدون استفاده از توپ و تانک، و تنها با قدرت جمعی و ایمانِ نفر و تیراندازی دانه به دانه، عراق را در این منطقه شکست دهد.
ما در ۴۸ ساعت اول، نزديك به ۳۹۲ نفر اسير از عراق گرفتيم و دستور دادند که آنها را به عقب بياورند و غذاي خوب به آنها بدهند و در كاميون سرباز در شهرهایی مثل اروميه، سلماس و مهاباد به مردم نمايش دهند تا احساس كنند كه ارتش براي کارهای جنگی، آمادگي کامل را دارد.
نیروهای ما از افرادی بودند که اگر ۴ روز گرسنه میماندند طاقت میآوردند؛ و من هم ۴۰ روز پا به پای آنها، بالای سرشان حضور داشتم. من معتقدم كه فرمانده بايد با قدرت فرماندهي كند، رييس هم با قدرت رياست كند و حتی پدر خانواده هم بايد با قدرت پدري كند.
ما در جبهه حاجی عمران در جایی که برف و سرما بیداد میکرد، ۳۰۰- ۴۰۰ کیلومتر جلو بودیم و در نتیجه، با خیال راحت طرح ریزی کردم و خدا هم به ما کمک کرد تا عملیات پیروزمندانه کربلای ۷ لشگر ۶۴ رقم خورد؛ عملیاتی که فقط با حضور ارتش و بدون هیچ نیروی دیگری با مقدورات کامل ارتش رقم خورد.
پس از پیروزی ارتش در عملیات کربلای ۷ چه اتفاقاتی افتاد؟ در حقیقت، بازتاب این رویدادِ مهمِ تاریخی چگونه بود؟
وقتی خبر موفقیت عملیات کربلای ۷ به گوش حضرت امام (ره) رسید، ایشان فرموده بودند که " علاقهمند هستم كه به سرهنگ تبريك بگويم" ، ارتباط برقرار شد و به من اطلاع دادند که امام میخواهند به شما پیام بدهند؛ من اصلا باورم نمیشد؛ ارتباط توسط شاگرد خودم، شهید صیاد شیرازی برقرار شده بود. گفتم "بیسیم را به من برسانید" گفتند "بیسیم قطع است و ارتباط با تلفنهای صحرایی برقرار شده است" وقتی گوشی را گرفتم به حضرت امام سلام دادم و گفتم "بفرماييد؛ من، سرهنگ آذرفر، از جبهه حاجي عمران " ، امام فرمودند " دعا ميكنم برايتان سرهنگ؛ انشاء الله موفق باشيد؛ من از اين پيروزي ارتش، خيلي خيلي خوشحال شدم؛ عمليات شما به نام عمليات كربلاي ۷ در تاريخ ثبت شد" ؛ و من هم، این مسائل را به همرزمانم ابلاغ كردم؛ و این پاسخ محکمی بود به کسانی که اعتقاد داشتند بر اینکه سیاست جمهوری اسلامی، منحل کردن ارتش و دادنِ آن به سپاه است...
وقتی از من سوال شد که در خصوص کربلای ۷ و پیام امام خمینی (ره) چه احساسی داری؟ گفتم که " احساسم این است که امر حق بر معیارها و اهداف ما محقق شد و باعث شد که با آبرومندی اثبات کنیم که ارتش هميشه قدرتمند است و هرگز نباید برای كاستن نيروهاي توانمند ارتش، قدمی برداشته شود" . پرسشگری در همان جا از من پرسید " چرا در این عملیات بدون سپاه عمل کردید" و من پاسخ دادم " هدف من فقط رعایت وحدت در امر فرماندهی به عنوان یکی از اصول مهمِ جنگ بود چراکه تعدد فرماندهی همیشه مشکلساز خواهد بود"
سپاه در دوران جنگ تحمیلی، بسیار فداکارانه عمل کرد و من هم برای آنها احترام زیادی قائلم اما عملیات در منطقه سخت و سردِ حاجیعمران برای سپاه امکان پذیر نبود و به تجهیزات زیادی نیاز داشت. البته هرجا که سپاه به تقویت نیاز داشت، ارتش به کمک آنها میرفت. چراکه ارتش ما، ۷۲ سال تاريخ جنگيِ دوران جديد پهلوي را پشت سر گذاشته بود و آنقدر نيرومند بود كه حتي در پارهاي از تجهيزات و وسایل و امكانات جنگي، اسرائيل در رده دوم، پس از ما قرار داشت؛ درحقیقت، توپخانههاي ما، هوانيروز ما و آموزش و عمليات ما خيلي خيلي جلوتر از اسرائيل بود و لذا من معتقد بودم که فرمانده بايد اين امكانات را براي در هم كوبيدن دشمن به کار گیرد.
ملت ایران، سالها برای من در داخل و خارج از کشورم هزینه کرده بود تا تخصص من بالا برود و اکنون وقت آن رسیده بود که تخصص خود را برای دفاع از همان ملت به کار گیرم و خداي بزرگ را شاكر و سپاسگذارم كه آبروي ما را در این عملیات حفظ كرد. عملیات پیروزمندانهای که انعكاس بسيار ارزشمندي در سطح جهان و منطقه داشت و روزنامههای زیادی که درباره ارتش ما بد نوشته بودند و ۳۹ نماينده مطبوعاتي چون نيويورك تايمز، آمدند تا ببینند که ارتش به تنهایی چگونه جنگید و توانست این موفقیت تاریخی را به ثبت برساند؟
به هر حال، همه ما و ملت ايران بايد هميشه به ياد داشته باشیم كه مسئله "جنگ- جنگ تا پيروزي" فرياد و خواستهی الهي و ایمانی ملت ايران بود كه ما بايد براي آنان پيروزي به دست آوريم، نه حرف و شعار... و الحمدالله كربلاي ۷ كه بخشي از ماموریت لشگر ۶۴ بود، به عنوان يك سند افتخارآميز هيچگاه از خاطرهی مردم آذربايجان به خصوص آذربايجان باختري و اروميه، پیرانشهر و شهرهاي ديگر نخواهد رفت و به ويژه يك شناسه بزرگي شد که يك ملت بزرگ و قدرتمند، به طور قطع، ارتشِ كوبندهي با صلابت و دشمن شكني خواهد داشت.
امیر! دوست داریم مختصری هم از خاطراتتان در کربلای ۷ برایمان بگویید؟
باور کنید، الان که دارم برایتان از جبههی حاجی عمران صحبت میکنم، به قوت، احساسِ آن روزها را دارم و گمان میکنم که اینجا حاجی عمران است و من باید انجام وظیفه کنم؛ و دلم میخواهد از بهترین واژه ها و جملات در وصف آن استفاده کنم؛ به حق، درود میفرستم بر روان پاک شهدای کربلای ۷ و جنگجویانِ زندهمانده آن؛ چراکه همهی آنها بی ریا و با آستانهی عمیق انسانی و روانی و میهنی عمل کردند به طوریکه عملکرد آنها به گونهای بود که در آن زمان، حتی یک مورد هم نداشتیم که افسر یا درجهداری را به دلیل کاستی در انجام وظیفه، تنبیه کنیم و نیروهای لشگر به راستی، فداکارانه گام برداشتند و خدا هم به ما کمک کرد.
وقتی عملیات پیروز و منطقه آرام شد، مردم آذربایجان از زن و بچه و خُرد و کلان از ۳۰۰ کیلومتر عقبتر به روی تپهها آمدند و میگفتند که "ميخواهيم آذرفر را ببينيم كه چه كار كرده است و چگونه این شکست را به عراق وارد کرد؟ "
یادم میآید زمانیکه میخواستم جای نیروهایم را مشخص کنم، به آنها اعلام کردم که هرکس فرزند آذربایجان، سرزمين جنگ و غيرتمندي و مسائلِ خاصِ مبارزاتي است، بايد خودش را براي جنگ آماده کند و هركس نيست به صورت خصوصي برای من بنويسد؛ عدهای نوشتند و من هم بلافاصله جای آنها را تعیین کردم و حالا تصور کنید که فردی از ارومیه، بهشتی که سیبش هم بسیار معروف است، باید در منطقهی زابل و سیستان و بلوچستان میجنگید؛ و همین امر آنها را بسیار ناراحت کرده بود؛ به سراغ من آمدند تا از دستور خود کوتاه بیایم و من هم اعلام کردم که اگر ۲ هزار امام جمعه برای پادرمیانی بیاورید، محال است که از تصمیم خود کوتاه بیایم و دستور، باید اجرا شود.
البته شرایط در منطقه حاجی عمران به گونهای بود که هیچ امکانات حمام و رفاهی وجود نداشت و به یاد دارم که زیر پیراهنیام سیاه شده بود؛ همین سختیها در خط مقدم برای سرباز و درجهدارش هم وجود داشت؛ البته منطقهی خط مقدم یعنی جاییکه اگر یک چپ و راست میکردی، با آتش نابودت میکردند و نفر، سینه به سینه دشمن بود. مثلا نیروی ما ۶ ماه از زن و فرزندش بی اطلاع بود و روزی تکه کاغذی دریافت کرد که همسرش پیام داده بود "ما پول نداریم" و میگفت که "اگر میشود ۵ هزار تومان به من بدهید که برای خانوادهام بفرستم"
همچنین خاطرهی زیبای دیگری دارم که ابتکاری بسیار جالب بود و هنوز هم آن را به یادگار نگه داشتهام؛ نیرویی داشتیم که نقاش بود؛ گفت " تازه عقد کردهام و بسیار دلتنگ همسرم هستم؛ اگر به من ۵ روز مرخصي بدهيد، قول میدهم يك هديه بزرگي براي شما بیاورم" ؛ گفتم " برو پسر، ۲۰ روز برو کنار همسرت، اما بچهی خوبی باش و زود بیا؛ چون اگر دیر بیایی، تنبیه سختی برای تو خواهم داشت؛ او هم رفت و وقتی بازگشت، یک نقاشی بر روی كاغذهاي مخصوص و مقوا به اندازه يك فرش ۱۲ متر مربعي برایم آورد که در ابتکاری زیبا به نشانه کربلای ۷، گردن صدام را وسط عدد ۷ گذاشته بود و این هدیه برای من بسیار با ارزش است.
در حقیقت، همين عمليات كربلاي ۷ موجب شد كه عراق متوجه شود كه باید به فكر پذيرش اساسي قطعنامه باشد؛ همه صاحب نظران و فرماندهان جنگ در رده بالا و کشورهای خارجی دوستدار عراق، هم به توانایی ایران و ارتش آن ايمان پيدا كردند.
شما مدتی از خدمت خود را در کردستان حضور داشتید؛ چه شد که به این استان اعزام شدید؟
بله؛ بنده پس از فراغت از تحصیل، در سالهای ۱۳۳۶ تا ۱۳۳۸ و سالهای ۱۳۴۰ تا ۱۳۴۳، برای خدمت در لشگر کردستان، به مناطق مرزی این استان همچون شهرستانهای مريوان، سردشت و بانه اعزام شدم؛ در آن زمان، کردستان نا آرام بود؛ و خیلیها با احتیاط برای انجام وظیفه در این مناطق قبولِ مسوولیت میکردند؛ اما من با قبولِ انجام وظیفه در آن مناطق، اثرات خوبِ اخلاقي، روحي و اجتماعي بالایی را در مردم آن مناطق ایجاد کردیم؛ آنها دبیرستانهای بسیار محروم و بدون میز و صندلی داشتند و حتی بر روی گلیم و زیلوهای كردي مي نشستند؛ بنده در آن زمان، قبول کردم که به تدریس مباحثی چون ریاضیات و زبان در این دبیرستانها بپردازم و همین مسئله، انگیزه بسیار نیرومندی را در مردم منطقه ایجاد کرده بود؛ چراکه آنها گمان نمیکردند ارتشی که زمانی به صورت مسلح در مقابل پدران آنها قرار گرفته بودند، چنین فرزندانی داشته باشد که به دور از هرگونه تعصبات سنی و شیعی و به آنها علاقهمند باشند.
پس از آن سالها، یک روز، زمانیکه فرمانده در حال صحبت کردن با نیروهای خود بود، گفت که به سوی کردستان بشتابید که کردستان به فرمانده و افسر نیاز دارد؛ اما متاسفانه پاسخی نشنید؛ همان لحظه، من در جا برخواستم و به فرمانده گفتم که " من از اين لحظه، ديگر خودم را افسر شما نميدانم و به كردستان میروم" ؛ گفت " نه، حالا شما نمیخواهد بروی" ؛ گفتم " نه؛ من دستور شما را هم اجرا نميكنم" ؛ از بین بچهها که بیرون آمدم با ناراحتي كلاهم را به زمين كوبيدم و يك لگد هم روی آن زدم و گفتم ديگر اين كلاه افتخاري نيست كه ما بخواهیم براي اينكه نيروهايمان را بفرستيم، التماس كنيم؛ بلافاصله به منزل آمدم و اعلام کردم که من به کردستان میروم؛ و سپس مرا به مریوان بردند؛ از همان سال که ۱۳۵۸ بود، بنده قبولِ مسوولیت کردم و از آن پس به عنوان فرمانده جنگهاي مختلف در منطقه کردستان و قرارگاههاي غرب، قرارگاههاي نيروي زميني و لشگرهاي مختلف چون لرستان و ۳۰ گرگان و ۶۴ اروميه و بسیاری قرارگاههای دیگر، انجام وظيفه كردم.
امیر! عملیات والفجر ۴ را هم شما انجام دادید؟
بله، در دوران فرماندهي تیمسار شهید سپهبد صياد شيرازي، فرماندهي لشگر كردستان به بنده محول شد و در آنجا يك عمليات بسيار سنگين با عنوان عمليات والفجر ۴ را انجام دادیم و توانستیم به شهرهايي از استانِ كردستان عراق مثل سليمانيه و پِنجُوين تسلط پيدا کنیم؛ و يكي از زمينههاي تقويت و اعتراف به قدرت بالاي ارتش جمهوري اسلامي در شرايط جنگي، همين عمليات والفجر ۴ بود كه امروز، در تاريخ نظامي ما ثبت شده است.
در صحبتهایتان اشاره کردید که شهید صیاد شیرازی از شاگردان شما بودند؛ خاطرهی به یاد ماندنی از ایشان دارید؟
بله؛ البته؛ از صياد شيرازي که خاطرات زيادی دارم؛ اما یک خاطره نظامی- مذهبی از او دارم که بسیار زیباست؛ در ارتش دورهای به نام تکاوری وجود دارد که به عنوان رزمیترین دوره در ارتشهای جهان شناخته شده و هیچ دورهای سختتر از آن وجود ندارد؛ به عنوان مثال در این دوره، سرباز را در شرایط گرمای کویر با یک قمقمه آب قرار میدهند و او باید در روز سوم و چهارم، حداقل یک سوم از آب قمقمه را نگه داشته باشد؛ اگر چنین نشود از دوره تکاوری فارغ التحصیل نخواهد شد؛ لذا دقت کنید که فرد باید چه روحیهای داشته باشد که بتواند در گرمای سوزان کویر، با آب قمقمه، تنها لب، تَر کند نه اینکه آن را بنوشد؛ و شرایط هم به گونهای است که به هیچ منبع آبی دسترسی وجود ندارد؛ صیاد شیرازی، دوره هوابرد و تکاوری را نزد من گذراند و ارشدِ دانشجویان تکاور بود؛ یک شب، وقتی که باید دانشجويان تكاور را براي يك راهپيمايي خيلي بلند با تجهيزات بسیار سنگين آماده ميكرديم؛ مشاهده کردم که صیاد شیرازی در میان دانشجویان نیست؛ پرسیدم "پس ارشد کجاست؟ " گفتند " رفته است نماز بخواند" بالاخره دوران شاهنشاهی بود و این مسائل از اهمیت چندانی برخوردار نبود؛ گفتم " برای نماز به کجا رفته است" ، گفتند " به مسجد" ، من هم سریع خودم را به مسجد رساندم؛ ساعت، ۴ و ۲۰ دقیقه بامداد بود؛ وقتی درب مسجد را باز کردم دیدم چراغ کم رنگی روشن است و یک نفر در حالت نشسته، دستهایش را بالا گرفته؛ بر سرِ صیاد شیرازی فریاد کشیدم و گفتم " ای دانشجوی بی انضباط؛ الان كه خدا نماز نميخواهد؛ اکنون زمانِ به خط شدن تكاوران است، سريع برگرد بيا" ، دیدم هیچ تکانی نخورد و همانطور مانده است؛ بسیار ناراحت شدم و از طرفی هم گفتم نکند یخ زده یا خشک شده! چقدر بي انضباط است! جلو رفتم و سریع، مچ دستش را گرفتم، که يكدفعه شنیدم که صياد شيرازي گفت "استاد! با خدا باش" ؛ اين را گفت و ديدم که هنوز، دستش در حالت دعا قرار دارد؛ دستم خشک شد و یکی دو قدم به عقب رفتم و گفتم "خوب تو هم زود باش وگرنه تنبيه بيشتري برايت دارم" که البته او هم زود آمد؛
اما از آن پس، خیلی اعتقادم قویتر شد و اين درس را گرفتم كه انسان اگر مي خواهد به چیزی و کسی اعتقاد داشته باشد و يا به کسی مهر بورزد بايد خالص و با نيت باشد.
پس از عملیات کربلای ۷ و افتخار آفرینی ارتش در دفاع مقدس و ثبت تاریخی آن، خدمت خود را در کجا ادامه دادید و چه زمانی بازنشسته شدید؟
پس از عملیات موفق کربلای ۷، طی سالهای ۶۵- ۶۶ و ۶۷ در لشگر ۶۴ ماندم؛ سرانجام زمانیکه سومين سال خدمت را پشت سر ميگذاشتم، به شخصه احساس كردم كه بهتر است ديگر در ارتش خدمت نكنم و به مرز بازنشستگي هم رسيده بودم؛ لذا با تلفن و اینها پیگیری کردم که بازنشستگی بنده را قبول کنند؛ البته آنها نیز نميپذيرفتند اما من همچنان بر این قضیه اصرار داشتم و تاکید کردم که در فلان تاریخ بازنشستگی مرا اعلام کنند؛ در آن زمان، به جز یک چمدان، چیزی نداشتم و تمام کارهایم را تمام و کمال انجام داده بودم؛ پس از بازنشستگی به شدت در مسیر مصاحبهها و دعوتهای نظامی قرار گرفتم و از من برای تدریس به خصوص در توپخانهها دعوت میکردند؛ بنده به توپخانه اهميت زیادی میدهم و معتقدم که اگر توپخانه، عِرق جنگيدن داشته باشد، توپهايش را در بهترين موضعِ جنگ قرار میدهد؛ امروز از نیروی دریایی و هوایی و تمام سطوح ارتش و حتی در سپاه و بسیج و بسیاری از مقامات استاني از دوران افسر وظیفه بودنِ خود، مرا به خوبی میشناسند و با آموزشهای بنده بالا آمدند...
همسر امیر، در آن سوی اتاق نشسته بود و هراز گاهی در میان صحبتهای آذرفر، خاطرهای تعریف و یا موضوعی را یادآوری میکرد و گاهی هم امیر در اعتراض به او، با همان لحن شوخطبع خود خطاب به همسرش میگفت " اختر جان! وقتی من در حال صحبت هستم، شما لطفا خبردار بایست" ؛ دلمان میخواست با این دبیر بازنشسته هم صحبتی داشته باشیم؛ با کسب اجازه از امیر به سراغ همسرش رفتیم تا با او هم گفتگویی کوتاه داشته باشیم؛
از خاطرات تلخ و شیرین دوران زندگی خود با امیر برایمان تعریف کنید؟
سال ۶۵ بود که به اروميه رفتيم؛ پسرم، آرش، ۹ ماهه بود؛ يك خانه فرماندهي بسیار بزرگ در اختیار ما قرار دادند و همه را مرخص كردند؛ يك كارگر بندرعباسی كه ۵ تا بچه داشت را مسوول آنجا كرده بودند؛ من بودم و یک بچهی کوچک و خواهر ۱۸ سالهام که برای تنها نبودن من، پس از پایان تحصیلات دبیرستانش، همراهم آمده بود؛ جنگ بود و هر لحظه امکان داشت، وضعيت قرمز شود؛ زير زمينی را به عنوان پناهگاه درست كرده بودند كه من موقع بمباران، به آنجا برویم؛ در دبیرستان لعیای ارومیه به تدریس پرداختم؛ آن زمان، مدارس دو نوبته بود و ساعتهای مرا طوری تقسیم کرده بودند که در ۵-۴ روز، مثلا دو ساعت صبح و دو ساعت بعد از ظهر، کلاس داشتم؛ ۶ خودروی پاترول و بنز و ... در کنار حیاط خانه پارک بود اما من حق استفاده از آنها را نداشتم و باید به صورت پیاده به مدرسه میرفتم؛ هنگام بازگشت به منزل، به قدری پایم در برفهای ارومیه یخ میزد که مجبور بودم آن را جلوی بخار خشكشوييها بگیرم تا درد و بی حسی آن بهتر شود و بتوانم بقیه راه منزل را بروم؛ سه ماه به همین صورت گذشت تا اینکه در دبیرستان برای ارائه گزارش به اداره، فرمهایی را باید تکمیل میکردیم؛ همان زمان، وقتی نوشتم که همسرم فرمانده لشگر ۶۴ است، مدیر دبیرستان، بسیار تعجب کرد و گفت که "چرا شما راننده ندارید؟ و اگر گفته بودی، كلاسهايت را فشردهتر ميگذاشتيم و یا ساعتهای کمتری به شما میدادیم" ، گفتم " من فکر میکردم روال کار همین است! " ؛ در آن مدت، من حتی به یک گردش کوچک هم نرفتم؛ آن زمانها سوخت نبود و خانه فرماندهی هم بسیار بزرگ بود و من شبها تا صبح، از ترس، نمیتوانستم بخوابم؛ فقط قسمتی از خانه را جدا کرده بودیم که بتوانیم آن را گرم کنیم؛
امیر، مدام به منطقه میرفت و کمتر به خانه میآمد؛ سرهنگی به نام شكرالله پور بود که چندین بار به من تذکر داد که "نگذار همسرت به جلو برود؛ او هرگز تک فرزندها و تک پسرها را با خود نمیبرد اما خودش مدام جلو است" ؛ من هم میگفتم " از عهدهی او برنمیآیم و نمیتوانم کاری کنم"
بعد مي رفت منطقه بعد يك جناب سرهنگ شكرالله پور چند دفعه به من تذكر دادند كه نگذار اين برود جلو شما جلويش را بگير تك فرزندها و تك پسرها را نمي برد هيچ خط تلفني را استفاده نمي كردم تلفن هم نمي زد يعني من خيلي از دستش اذيت شدم.
تا قبل از سالی که ما به ارومیه برویم، دشمن این شهر را بمباران نمیکرد اما از همان سال، شروع کرد به بمباران ارومیه، به طوریکه هر شب، ضد هواییها را دورتادور پادگانها پر میکردند لذا امیر، ما را به الیگودرز فرستاد و خودش بازگشت و عملیات کربلای ۷ را انجام داد؛
تاکنون، عملهای جراحی زیادی بر روی امیر انجام شد و الان تمام بدنش پر از پيچ و پلاك است؛ اما خداروشکر با وجود حوادث و اتفاقات زیادی که برای او رخ داد، امروز سلامتی و روحیه بسیار خوبی دارد؛ جالب اینکه یک بار، زمانیکه چتر باز بود، داخل چاه فرود آمد؛
یکی از خاطرات تلخم هم مربوط به زمانی میشود که ما ارومیه بودیم و امیر همراه با ارتش و فرماندهان به مکه مشرف شدند؛ من یک ماه از او بی خبر بودم و داشتم دیوانه میشدم؛ عدهای میگفتند که ما با آنها تماس گرفتهایم و تمام گروه نظامی سالم هستند و نگران نباشد؛ سه روز به بازگشتش از مکه مانده بود که یک گوسفند را برای قربان کردن در محوطهی خانه بستند و یک سرباز هم به آن رسیدگی میکرد؛ ناگهان، گوسفند حرام شد و ما هم به خاطر اعتقاداتی که داشتیم بسیار غمگین شدیم و گفتیم که این اتفاق، معنای خوبی ندارد؛ یک گوسفند دیگر آوردند و همهجا را چراغانی کردند؛ آقای شکرالله پور، آمد و گفت که لباسهای او را بدهید و میخواهیم به استقبال آذرفر برویم و او را بیاوریم؛ هرچه منتظر ماندم، خبری نشد؛ اعلام کردند که پرواز، فردا انجام میشود؛ سرانجام امیر را با لباس سفید و سرِ تراشیده آوردند چراکه لباسهای او به اشتباه به تهران رفته بود؛ انگار که از غار حرا آمده بود!
من همیشه شاهد بودهام که مردم جامعه ما قدر خدماتِ امیر را بسیار میدانند، و طوری برخورد میکنند که همیشه با خودم فکر میکنم که واقعا امیر برای ملت و کشورش چه کار کرده است؟ وقتی شغل او را به شغل خودم مقایسه میکنم که میزان قدرشناسی در شغل خودم بسیار کمرنگتر از ارتش است؛ همین قدرشناسی مردم باعث شده است که امیر، از روحیه و سلامتی بسیار خوبی برخوردار باشد؛ آذرفر برای خانواده احترام زیادی قائل است و اگرچه برخی میگویند فرد خشنی است اما من هرگز این خشونت را احساس نکردم؛ و همیشه به خاطر زندگی با امیر و داشتن فرزندان خوب و سالم خداوند را شاکر هستم؛ البته خاطرهی بسیار خوب زندگیام رفتن به حج تمتع است که هرگز حاضر نیستم آنرا با هیچ چیز در دنیا عوض کنم؛
دو ساعتی بود که در خانهی آذرفر بودیم و شیرینی کلام امیر، حساب زمان را از دستمان ربوده بود؛ مصاحبه به خوبی انجام شده بود و اینبار، امیر در اقدام خود علیه رسانهی ایمنا شکست خورد و افتخار پیروزی این عملیات نصیبِ ما شد؛
راستی، عملیات پیروزمندانهی ما هم در تاریخ به ثبت خواهد رسید؟
/ سپیده سادات مدنیون
فاتح عملیات کربلای 7 و فرمانده سابقِ لشگر 64 ارتش در گفتگو با ایمنا:
خبري از الكل صنعتي نبود، غيرت الهي در رگها ميجوشيد
عملیات کربلای 7، سند افتخار ارتش در دوران دفاع مقدس بود
خبرگزاری ایمنا: وقتی خبر موفقیت عملیات کربلای ۷ به گوش حضرت امام (ره) رسید، ایشان فرموده بودند که " علاقهمند هستم به سرهنگ تبريك بگويم" ، ارتباط برقرار شد و به من اطلاع دادند که امام میخواهند به شما پیام بدهند؛ من اصلا باورم نمیشد؛ ارتباط توسط شاگرد خودم، شهید صیاد شیرازی برقرار شده بود. وقتی گوشی را گرفتم به حضرت امام سلام دادم و گفتم "بفرماييد؛ من، سرهنگ آذرفر، از جبهه حاجي عمران " ...
کد خبر 142457
نظر شما