نمایش خون و آتش در تپه‌های الله‌اکبر / روایت شیفتگی و فداکاری یک فرمانده

از همان روزهای نخستین جنگ در خط مقدم حضور داشت و شرایط سخت آن روزها را با گوشت و پوستش احساس کرده است و برای همین معتقد است که برای واکاوی بهتر عملیات بیت‌المقدس، باید آنچه قبل‌تر از این عملیات در جبهه‌ها رقم خورد را مورد بررسی قرار داد. آنچه می‌خوانید روایت اکبر عنایتی از آن روزها است.

به گزارش خبرنگار ایمنا، خیلی زود پدر را از دست داد، پدری که با کشاورزی گذران زندگی می‌کرد. روزهایی که اکبر فقط هشت سال داشت، داغی به بزرگی غم نبودن بابا کنج دلش نشست. کودکی‌اش در کوچه پس‌کوچه‌های محله کردآباد گذشت. قد کشید، درس خواند و کار کرد. به خاطر تقسیم اراضی نشد که جا پای پدر بگذارد و کشاورزی پیشه‌اش شود و این شد که نساجی راهی برای امرار معاش زندگی‌اش شد. روزهایی که دغدغه مردم انقلاب بود و راهپیمایی علیه رژیم شاهنشاهی، وارد صحنه شد. هرچند، چندباری هم دست ساواک افتاد و کم هم کتک نخورد اما قید راهی که انتخاب کرده بود را نزد، آن روزها ۱۶، ۱۷ سال بیشتر نداشت.

اکبر عنایتی در سال ۱۳۵۹ راهی خدمت مقدس سربازی شد تا جنگ را از همان روزهای نخستش درک کند. او که این روزها گاهی به عنوان راوی در اردوی راهیان نور حضور پیدا می‌کند و گاهی هم در ستاد شهید سلیمانی به امر آموزش می‌پردازد، در زمانی که عملیات بیت‌المقدس انجام شد در لشکر ۹۲ زرهی اهواز و در یکی از گردان‌های پیاده تیپ یک این لشکر به عنوان سرباز حضور داشت. «زندگی به سبک عاشقی» نتیجه ۳۱ ساعت خاطرات شفاهی او، به تازگی راهی بازار شده است. این پیشکسوت ۶۲ ساله دفاع مقدس در یک روز دل‌نواز بهاری در دفتر خبرگزاری حاضر شد تا برخی از روزهای ۹۰ ماهه حضورش در جبهه را ورق بزند.

جبهه، کربلایی بود در مسیر حسین (ع)

نیمه‌های دوره آموزشی دوران سربازی بود که با انتشار خبرهای غیررسمی تجاوز عراق به خاک کشور از پادگان صفر پنج کرمان وارد منطقه جنوب شدیم و در لشکر ۹۲ زرهی اهواز و در تیپ یک که یکی از گردان‌های پیاده به نام گردان ۱۶۵ بود، قرار گرفتیم.

فرماندهان بسیار شجاعی در ارتش بودند، فرماندهی به نام سروان نوروزی داشتیم که فرمانده گروهان ما بود. می‌گفت اینجا کربلا است هرکسی می‌تواند چشم بر حسین (ع) ببندد، برگردد و گرنه در مسیر حسین (ع) بایستد و بجنگد. البته خودش هم شهید شد. این‌طور که برخی از دوستان بعدها تعریف کردند، او زمانی که مورد اصابت ترکش‌های یک گلوله قرار گرفته بود، روی زمین و رو به کربلا می‌نشیند و سلامی به امام حسین (ع) می‌دهد و در همان حال به شهادت می‌رسد.

نمایش خون و آتش در تپه‌های الله‌اکبر/ روایت شیفتگی و فداکاری یک فرمانده

خدا خواست، مردم ایستادند و اهواز حفظ شد

تهاجم گسترده نیروهای بعثی عراق، وحشت خودش را داشت. در روستای ملیحان تا کارخانه نورد که معروف بود به جبهه نورد یا جبهه ملیحان ماندیم و چندین بار عراق حمله کرد تا جواب دادیم. اهواز تقریباً به محاصره درآمده بود که گلوله‌ای به مهمات پادگان لشکر ۹۲ خورد و آنجا آتش گرفت و مردم وحشت‌زده هرکدام از راهی فرار می‌کردند. آن زمان به امام (ره) گفتند اهواز در حال سقوط است و امام (ره) فرمودند مگر جوانان اهواز مرده‌اند. بعد از آن، نیروی سپاه که بیشتر مردمی بودند، وارد میدان شدند و کمبود اسلحه‌شان را از لشکر تأمین می‌کردند.

در جایی به نام سه‌راه خرمشهر آهن ریختند و به آن برق وصل کردند. روی دیوارها هم جوانان با کوکتل مولوتف ایستاده بودند. یکی از افسران عراقی که پناهنده یا اسیر شده بود، می‌گفت: دو لشکر از اینجا به اهواز حمله کردند اما فرماندهان اعلام کردند جلوتر نروید، چراکه محاصره می‌شوید؛ در واقع اینجا یک معجزه رخ داد و آن هم ترسی بود که در دل بعثی‌ها افتاد و به لطف خدا اهواز محافظت شد.

در آن زمان طرحی از سوی شهید چمران اجرا شد که به واسطه آن پشت پلیس راه اهواز به اندیمشک، کانالی زدند و از کارون آب را با پمپ‌های بسیار بزرگ پمپاژ کردند و بخشی از جاده اهواز به خرمشهر را شکافتند و در آن منطقه آب انداختند و این آب‌گرفتگی موجب شد تا نیروهای بعثی که به‌طور عمده زرهی هم بودند، نتوانند پیشروی کنند. عراقی‌ها از عین‌خوش تا اندیمشک و شوش آمدند اما با دلاوری‌های ارتش، سپاه و بسیج، مجبور به عقب‌نشینی شدند.

شرایط سختی که در جبهه دارخوین حاکم بود

کمی زمان برد تا سازمان‌ها خودشان را پیدا کردند. سپاه شکل گرفت و تحت عنوان گروهان وارد جبهه دارخوین شدند. در دارخوین شرایط جنگ بسیار سخت بود. بچه‌ها وارد خط شدند و خط پدافندی را تشکیل دادند. سردار حاج علی موحددوست معروف به علی آهنی که با او رفیق بودم و بچه محل بود و نسبت فامیلی هم داشتیم یک خط آن طرف‌تر ما قرار داشت. آرام‌آرام ما را سازماندهی کردند. اوایل انقلاب ارتش به هم خورده بود، تعدادی از فرماندهان فرار کرده بودند، تعدادی اخراج و بعضی هم اعدام شده بودند، از طرفی نحوه استفاده از تجهیزات نظامی ما، توسط مستشاران انگلیسی، آمریکایی و اسرائیلی آموزش داده می‌شد و کمتر افسران ما تسلط و تجربه لازم را داشتند و افرادی که مانده بودند آن‌چنان تسلط و مهارت کافی روی تانک و توپ نداشتند، این موضوعات شرایط را سخت کرده بود. تا اینکه آموزش‌ها شروع شد؛ جنگ و آموزش هم‌زمان سخت بود.

یادم می‌آید دی‌ماه سال ۱۳۵۹ عملیاتی با نام نصر انجام شد که در آن دو لشکر ارتش آسیب جدی دید و این اتفاق به خاطر بی‌کفایتی بنی‌صدر بود که مسئولیت فرماندهی کل قوا را بر عهده داشت. او با تفکراتی که داشت مانع از پشتیبانی خوب و مؤثر در جبهه می‌شد و در این عملیات با گزارش‌های ستون پنجم زیر بمباران شدید قرار گرفتیم و تلفات زیادی دادیم، اما به‌تدریج و با سازمان‌دهی اوضاع موفقیت رزمندگان ایرانی در عملیات‌ها نیز کلید خورد.

در عملیات صاحب‌الزمان (عج) که توسط تیپ ۳ لشکر ۹۲ در تپه‌های الله‌اکبر انجام شد، با وجود آنکه در آن‌جا می‌شد خون، آتش و آب را در کنار به نظاره نشست، این تپه‌ها به تصرف نیروهای ما در آمدند و این موفقیت شرایط را به نفع عملیات طریق‌القدس و آزادسازی بستان رقم زد.

سرهنگ مسعود نیاکی‌منفرد در این عملیات فرمانده لشکر بود، یک روز قبل از عملیات به او خبر دادند دخترش بر اثر سرطان در تهران فوت کرده است اما به خاطر عملیات ماند. آدم باجذبه‌ای بود. چند باری از نزدیک با او برخورد داشتم، فرمانده بسیار شجاع و باتقوایی بود. کمتر کسی پیدا می‌شود بگوید "دختر من را خاک کنید، من اینجا عملیات دارم"، بایستد و عملیات را فرماندهی کند و موفق هم شود.

ادامه دارد…

کد خبر 661652

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.