آتش تیربار دشمن در کارخانه نمک

« پدرم بسیار به من دل‌بسته بود و به هیچ عنوان راضی نمی‌شد به جبهه بروم. مادرم اهل مسجد و دلداده اهل بیت(ع) بود، برای رفتن به جبهه دست به دامان مادر شدم، او را به زور به مسجد بردم تا رضایت‌نامه رابرای اعزام، امضا کند.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، محسن مکی در یک خانواده شلوغ ۱۱ نفره و البته مذهبی و به قول خودش در منطقه پایین‌شهر، در روز نهم اسفندماه سال ۱۳۴۶ به دنیا آمد، هنوز ۱۰ سالش تمام نشده بود که انقلاب به پیروزی رسید و دو سال بعد هم جنگ هشت‌ساله آغاز شد، جنگی که برای محسن و هم‌رزمانش یک فصل خاص و متفاوت از زندگی بود که توصیف آن در قالب کلمات نمی‌گنجد، فصلی که شاهد حماسه‌ها و رشادت‌های فراوان جوانانی بودند که برای دفاع از این خاک از همه هستی خویش گذشته بودند. مکی نزدیک به پنج سال از دوران دفاع مقدس را در لشکر ۱۴ امام حسین (ع) و در معیت قهرمانان بزرگی هم‌چون شهید حاج‌حسین خرازی درک کرده است. با او به گفت‌وگو نشستیم تا از خاطرات این پنج سال و هم‌رزمانی بگوید که به میهمانی ملکوتیان رسیدند.

شرایط جبهه غرب با روحیات من سازگاری نداشت

از همان اوایل جنگ شوروشوق زیادی برای رفتن داشتم، به‌خصوص رفتن به خط مقدم برایم رویایی شیرین بود. پدرم دل‌بستگی عجیبی به من داشت و می‌دانستم با رفتن من با این سن‌وسال کم به جبهه موافقت نخواهد کرد، از همین رو دست به دامان مادرم شدم و از علاقه وافر او به اهل بیت (ع) و همچنین امام حسین (ع) استفاده کردم و یک روز او را به مسجد محل بردم تا رضایت‌نامه اعزام به جبهه را برایم امضا کند. دوره آموزشی یک‌ماهه را در شهرضا گذراندم و پس از آن از طرف بسیج به جبهه غرب اعزام شدم. نبرد ما، بین کومله و حزب دموکرات بود و لشکر امام حسین (ع) برای مقابله با آن‌ها تلاش می‌کرد. نبرد در آن‌جا بسیار سخت بود. کمین‌های گاه‌وبی‌گاه و شرایط خاص منطقه با روحیات و خلق‌وخوی من سازگاری نداشت و دلم می‌خواست به جبهه جنوب بروم. بالاخره در سال ۱۳۶۳ و در عملیات بدر موفق شدم همراه لشکر ۱۴ امام حسین (ع) به جبهه جنوب بروم. در این عملیات ما نیروی پشتیبان بودیم و به دلیل شرایط خاصی که پیش آمد زیاد وارد عمل نشدیم. به اصفهان برگشتم و به گردان امیرالمؤمنین (ع) رفتم تا برای عملیات والفجر ۸ آماده شویم. بچه‌ها آبادان بودند، ما هم رفتیم و خط را شکستیم. دشمن گردان ما را بمباران کرد، اما دوباره به آبادان رفتیم و باز سازی شدیم.

نه خبری از برانکارد بود و نه امدادگر!

در یکی از روزهای عملیات قرار شد که ما به یک کارخانه نمک برویم و خط را صاف کنیم. به ما گفتند شما جلو می‌روید و نیروهای امدادگر و پشتیبان و تعاون، پشت سر شما می‌آیند. به منطقه می روید و در آن‌جا توجیه می‌شوید. حین پیشروی یک تیر به پای من خورد به طوری که بالای ران من کاملاً سوراخ شد. وضعیت این زخم عمیق در حالی‌که در منطقه در آب نمک راه می‌پیمودم، خیلی عجیب بود. باید با این احوال باز هم به جلو می‌رفتیم. آتش تیر بار دشمن به حدی بود که شب، مثل روز روشن بود. در مسیر به یکی از جوانان هم‌رزم برخوردم که از ناحیه شکم مجروح شده و تیر خورده بود. بالای سرش که رفتم گفت: دعا کن من شهید شوم. گفتم: بلند شو بلند شو. حالا وقت این حرف‌ها نیست. نه خبری از برانکارد بود و نه امدادگر! او را با همان وضعیت به دوش کشیدم و به سمت عقب برگشتم. امیدوار بودم لب دپو امدادگر یا آمبولانس باشد، اما آنجا هم پر از زخمی بود و کاری از کسی بر نمی‌آمد. خون زخم پای من به دلیل ماندن در آب نمک بند آمده بود. ما را سوار بر اتوبوسی کردند تا به اهواز برگردیم. دست‌اندازهای عجیب راه، مجروحان را خیلی اذیت می‌کرد. لباس‌های ما پاره پاره بود، یک پتوی ارتشی به خودمان گرفتیم و از اتوبوس پیاده شدیم. از آنجا با هواپیما به اصفهان برگشتم و در بیمارستان فیض بستری شدم. آن موقع بود که پدرم با ناراحتی بسیار به ملاقات من آمد و گفت: پسر عاقبت کار خودت را کردی؟

پس از مدتی حالم خوب شد و تصمیم داشتم در بهداری لشکر به کار خودم ادامه بدهم. آن زمان رسم بود رزمنده‌هایی که در اصفهان بودند برای دیدار باهم پس از نماز جمعه روبه‌روی کاخ عالی‌قاپو می‌رفتند و همدیگر را می‌دیدند. یک رفیق داشتم که در مخابرات لشکر بود به نام شهید مجید حاجی‌زاده. هر جمعه مرا با دوچرخه‌اش به خانه می‌برد و ناهار به من کتلت می‌داد. یک روز به من گفت: دوست داری بیایی واحد مخابرات؟ گفتم من که دیپلم ندارم. تا بالاخره یک روز در مسجد سید اصفهان، طی یک سخنرانی، با سیدمحسن زاهدی که مدیر واحد مخابرات بود، ملاقات کردم. او به من خیلی علاقه داشت و از بی‌باکی و نترسی من خوشش می‌آمد. از من خواست که بروم مخابرات لشکر امام حسین (ع) من هم در حالی‌که ۱۷ سال بیشتر نداشتم و هنوز ریش و سبیل در نیاورده بودم، با خوش‌حالی قبول کردم و پس از گذراندن دوره آموزشی و قبولی در آزمون به واحد مخابرات رفتم. در عملیاتی چون کربلای ۳، والفجر ۸ و کربلای ۴ حضور داشتم. در عملیات کربلای ۴ چند بی‌سیم راکال از عراقی‌ها به غنیمت گرفتیم و این خاطره بسیار خوشی برای ما بود که از آن به بعد می‌توانستیم به راحتی منطقه‌ای به وسعت یک نیم کره را تحت پوشش مخابراتی خود قرار دهیم.

یک هم محله‌ای داشتیم به نام قاسمعلی‌محسنی که عشق شهادت داشت. او سنگر به سنگر سیم می‌کشید. گاهی گلوله‌ها سیم‌ها را قطع می‌کرد و یک نفر باید می‌رفت و سیم‌ها را بازبینی و تعمیر می‌کرد. قاسمعلی برای سیم‌کشی رفت و حین انجام وظیفه به شهادت رسید.

ماجرای حمله شیمیایی در کربلای ۵

در عملیات کربلای ۵، در یکی از شب‌ها تا نزدیکی‌های صبح بیدار بودم. نزدیک اذان صبح خوابم برد. بیدار که شدم بوی عجیبی به مشامم خورد. فوراً به سنگر تدارکات رفتم و از یک صندوقچه، ماسک مسئول تدارکات را برداشتم و به صورتم زدم. همه بچه‌ها به من خندیدند و مرا مسخره کردند چون هیچ‌کس غیر از من ماسک نداشت. بوی تیزی که احساس کردم به نظر شیمیایی می‌آمد. ماسکم را در نیاوردم. به بچه‌ها گفتم به جای خندیدن به داخل سنگرها بروید، برای انجام کاری سوار قایق شدم و رفتم. بعد از دوساعتی برگشتم. صحنه‌ای که دیدم قابل باور نبود. هم‌رزمان من به دلیل استنشاق مواد شیمیایی بر اثر حمله، جگرهایشان تکه‌تکه شده بود و به شهادت رسیده بودند.

سیم بی‌سیم، مزاحم نماز شد

به دلیل اینکه بی‌سیم همیشه روی دوشمان بود، مجبور بودیم همه کارهایمان را در همین حالت انجام دهیم. یک روز یکی از معاونین لشکر به سنگر فرماندهی آمده بود. ظهر شد و همگی به نماز جماعت ایستادیم. موقع نماز آنتن بی‌سیم من به پای مهمان می‌خورد. وقتی نماز تمام شد به آقای زاهدی گفت: «این دیگه کیه آوردی مخابرات». آقای زاهدی گفت: «خیلی هم مرد خوبیه، دلتون هم بخواد.» آقای زاهدی ارادت خاص و ویژه‌ای به من داشت. همان روز باید پیغام مهمی را از این مهمان به مقر منتقل می‌کردیم. موقع ارتباط از شانس بد من باطری تمام شد و باطری زاپاس که همیشه همراهم بود غیب شد. به ناچار مجبور شدیم با یک بی‌سیم دیگر کار انتقال پیغام را انجام دهیم. یکی از نفس‌گیرترین لحظات در کار ما همین تمام شدن باطری در لحظات حساس بود.

یک شب هم در نخلستان‌های تاریک مشغول کار بودم که شبحی را پشت سر خودم احساس کردم. راستش با وجود همه نترسی، خوف وجودم را گرفت. دیدم از پشت سرم صدا آمد تا برگشتم دیدم بی‌سیم‌چی آقای صادقی بود که سر آنتن بی‌سیم او توسط عراقی‌ها شناسایی شده و مورد حمله قرار گرفته بود و پیکر غرق به خونش درست پشت سر من روی زمین افتاده بود. گاهی این اتفاق وسط کادر گروهان می‌افتاد و باعث شهادت عده زیادی از رزمندگان می‌شد.

کد خبر 635844

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.