از همراهی با شهیدچمران تا دیدار با مقام‌معظم‌رهبری

«او همیشه خود را رزمنده می‌دانست و در حسرت جهاد بود. زمانی که یکی از دامادهای او برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه می‌رفت، پدرم به او می‌گفت که کاش من هم می‌توانستم همراه شما بیایم؛ دو پایم را در راه خدا از دست دادم و می‌خواهم این دو دستم را هم در این راه تقدیم کنم.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، برای او که علاقه وافری به انقلاب اسلامی و حضرت امام خمینی (ره) داشت، به تماشا نشستن حمله دشمن به این آب و خاک و کاری نکردن عجیب به نظر می‌رسید، یعنی هر کسی که محمدحسین را می‌شناخت، می‌دانست او تهاجم رژیم بعث عراق به مرزهای سرزمینی ایران را تاب نمی‌آورد و باید سراغ دلاور مرد لرستانی را در جبهه‌های حق علیه باطل گرفت.

سردار شهید محمدحسین عباس‌زاده، دهم فرودین‌ماه سال ۱۳۳۷ در شهر خرم‌آباد در یک خانواده اصیل از قوم لر به دنیا آمد. تنها هشت سال داشت که پدرش به رحمت خدا رفت و او در همان سال‌های نخستین زندگی سرپرست و نان‌آور خانواده پنج نفره خود شد. فائزه عباس‌زاده، در گفت‌وگو با خبرنگار ایمنا بخش‌هایی از زندگی این سردار شهید اسلام را به تصویر می‌کشد.

نیروی چریکی شهید چمران

با شروع جنگ تحمیلی و در همان روزهای نخستین یورش رژیم بعث به کشور به فکر دفاع از میهن افتاد و به دستور امام خمینی (ره) راهی مناطق جنگی شد، ازآنجاکه از قد و بالای بلند و اندام ورزیده‌ای برخوردار بود، توسط شهید چمران برای فعالیت به عنوان یک نیروی چریکی برگزیده شد.

پدرم که اهالی جبهه او را حاج‌کاکا صدا می‌زدند، در مناطق مختلفی از جمله خرمشهر، سرپل‌ذهاب، جوانرود، سوسنگرد، پاوه و در جنگ حزب دموکرات حضور داشت. زمانی که برای سومین بار به سوسنگرد اعزام شد، آخرین حضور وی در جبهه رقم خورد و در شانزدهم بهمن‌ماه سال ۱۳۵۹، درحالی‌که از تولد دخترش تنها چند روز گذشته بود، پاهایش توسط خمپاره مورد اصابت قرار گرفت و جانباز شد.

پدرم در مورد آن روز این‌چنین می‌گفت: «نزدیک غروب بود و باران می‌آمد، رو به سوی کمین‌دشمن ایستاده بودم نوبت پست من بود که خمپاره‌ای از سمت بستان شلیک شد و به زانوهایم اصابت کرد. تنها به یاد دارم با صدای بلند یا علی گفتم و احساس کردم پاهایم همانند شیشه شکسته، تکه‌تکه شده است. هوشیاری خود را ازدست‌داده بودم و نمی‌دانم چگونه سنگر بر سرم آوار شده بود، رزمندگان مرا از زیرخاک بیرون کشیدند و به شهر سوسنگرد انتقال دادند. در آنجا کار زیادی برای من از دستشان بر نیامد، تنها پاهایم را محکم بسته بستند که جلوی خونریزی را بگیرد.

پس از مجروح شدن ابتدا به هتلی در اهواز که حکم بیمارستان را داشت، انتقال پیدا کردم، اما به خاطر وخامت اوضاع با دستور مستقیم شهید چمران عازم تهران شدم، اما هواپیما در اصفهان به زمین نشست.» به دلیل شدت آسیبی که به او رسیده بود و شاید قصور پزشکی، پاها به جای این‌که از زانو قطع بشوند از لگن بریده می‌شوند و به همین دلیل بود که پدرم هیچ‌گاه نتوانست از پای مصنوعی استفاده کند. او همیشه می‌گفت موقع عمل دکتر چندین بار از من پرسید: آیا پشیمان نیستی که به جبهه رفتی و اینک به این حال و روز افتاده‌ای؟ و پدرم در جواب گفته بود، من با تمام وجودم رفتم و به این رفتن افتخار می‌کنم. بعد از ۴۰ روز که در بیمارستانی در اصفهان تحت مراقبت و جراحی قرار داشت، برای ادامه درمان به بیمارستانی در تهران منتقل می‌شود.

می‌خواستند ببینند جانباز شدن یعنی چه!

پدرم همیشه تعریف می‌کرد که در یکی از حضورهایش در بیمارستان مقام معظم رهبری را زیارت کرده‌است. گویا زمانی که مجروح و در بیمارستان شهید مصطفی خمینی بستری می‌شود، رهبری در بیمارستان به عیادت جانبازان آمدند و سه بار نیز بر بالین او حاضر شدند. او می‌گفت رهبری در آن زمان یک جمله به من فرمودند که همیشه در خاطرم هست «وضعیت شما مثل جعفر طیار است. در روز قیامت به شما بال می‌دهند تا آزادانه در بهشت وارد شوید.» و همچنین فرمودند «تو در این دنیا باید یک‌عمر روی زمین باشی، دین خود را از دست نده و همیشه مواظب دین خود باش.»

مادرم که در آن زمان ۱۹ سال بیشتر نداشت و یک نوزاد چند روزه داشت، در کسوت یک دوست وفادار، یک پرستار بی‌مانند و یاری همیشگی مراقبت از پدرم را آغاز کرد. چون پدرم بزرگ ایل بیرانوند بود، بسیاری از فامیل دور و آشنا برای دیدن به منزل ما می‌آمدند. مادرم می‌گوید آن روزهای ابتدایی جانباز شدن پدرم اینقدر جمعیت ناشناس برای دیدن او می‌آمدند که اندازه نداشت. چون نخستین جانباز لرستان بود و مردمی که به جنگ و تبعات آن آشنایی نداشتند، می‌خواستند ببینند معنی جانباز یعنی چه! کلمه جانباز به چه کسی اطلاق می‌شود.

مادرم از لحاظ روحی خیلی قوی و زنی بسیار شجاع است. زندگی ۴۱ ساله با کسی که به جای پا با دستانش راه می‌رفت و به دلیل وجود ترکش‌های زیاد در بدنش، شب‌ها از درد خوابش نمی‌برد، کار بسیار دشواری است. مراقبت از ۱۰ فرزند و انجام تمام کارهای شخصی و اداری شوهر در طی تمام این سال‌ها شاید اجری کمتر از مجاهدت نداشته باشد. پدر چون آدم سرشناسی در شهر بود، علاوه بر کارهای شخصی خود باید در مراسم زیادی هم شرکت می‌کرد و مادرم همیشه در کنار او و همراه او بود.

ادامه نبرد و دفاع با سنگ

یکی از هم‌رزمان پدرم تعریف می‌کرد، در یکی از روزهای عملیات که با کمبود شدید تسلیحات مواجه شده همگی روحیه خود را از دست داده بودیم، حاج‌کاکا به ما امید می‌داد و می‌گفت برای دفاع اکنون نیازی به اسلحه نداریم. حتی شده با سنگ جلوی دشمن می‌ایستیم، مقاومت می‌کنیم و جلوی پیش‌روی دشمن را می‌گیریم. او همیشه خود را رزمنده می‌دانست و در حسرت جهاد بود، زمانی که یکی از دامادهای او که خود از جانبازان شیمیایی زمان جنگ برای دفاع از حرم زینب (س) به سوریه می‌رفت، پدرم به او می‌گفت، ای کاش من هم می‌توانستم همراه شما بیایم. من دو پایم را در راه خدا و به عشق امام خمینی (ره) داده‌ام و دلم می‌خواهد این دو دستم را در راه دفاع از حریم اهل بیت (ع) تقدیم خدا و رهبری کنم. او هیچ‌گاه از موقعیت خودش استفاده نمی‌کرد.

با اینکه جانباز ۷۰ درصد بود گاهی که ما فرزندان از او خواهش می‌کردیم برای رفع مشکل یا مسئله‌ای از این عنوان استفاده کند، ناراحت می‌شد و می‌گفت من با خدا معامله کرده‌ام و نمی‌خواهم اجر کار خودم را برای این مسائل از بین ببرم. اصلاً اهل تظاهر و ریا نبود. بارها اتفاق افتاده بود که در جاهایی از وی در مورد وضعیتش سوال می‌شد و او می‌گفت معلول مادرزاد است یا اینکه در تصادف پاهایش را از دست داده است، مبادا که در مخاطبش حس خاصی مبنی بر تفاخر او به‌وجود آید. اصلاً به بنیاد شهید یا امور جانبازان و ایثارگران نمی‌رفت، مبادا اجر رشادتش از میان برود. جالب است بدانید در یکی از دیدارهایی که در سال‌های آخر توسط یکی از مسئولان با پدر صورت گرفت، او اصلاً نمی‌دانست چنین جانبازی با این مشخصات در خرم‌آباد وجود دارد.

شهادت در روز اربعین

پدرم سال‌ها از ترکش‌هایی که در بدن داشت رنج می‌برد، اما اصلاً اهل شکایت و گلایه نبود. ما از پدر به عنوان ستونی یاد می‌کردیم که هیچ‌گاه متزلزل نمی‌شود. خودداری و صبر بسیار او در مقابل این همه رنجی که حدود ۴۱ سال تحمل می‌کرد، باعث شده بود دردهای نهانش را متوجه نشدیم، سرانجام او در اربعین سال گذشته و در روز پنجم مهرماه پس از مدت کوتاهی که در بیمارستان بستری بود، به شهادت رسید. ما هنوز پس از یک‌سال، رفتن او را باور نکرده‌ایم. او پشتوانه ما بود. بسیار قوی و استوار و همین است که هنوز هم حضور او را در کنار خودمان حس می‌کنیم و با غم از دست دادن او کنار نیامده‌ایم. پدرم آرزوی رفتن به کربلا را داشت که شکر خدا چند سال قبل از شهادت به این مهم دست یافت و رفتن او به منزل ابدی در روز اربعین نشان از عشق بی منتهای او به اباعبدالله (ع) داشت.

کد خبر 606243

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.