به گزارش ایمنا، روزنامه شرق نوشت: خودم را میاندازم روی تخت ۲۶ با همان لباس بیرون و زار می زنم. پرستار تخت کناری میگوید خانم خوب میشوی. گریه نکن. او و هیچکس دیگر نمیداند هیچ زمان تا این اندازه مهیای رفتن نبودهام. زیر یکی از پستهایم که مربوط به یک پیرزن تنهای روستایی است، نوشتهام او تنها زندگی میکند. او روزگار را چنین میگذراند. زندگی بر او چنین رفته است. مادر شیده برایم پیام گذاشته که چقدر شبیه شیده نوشتهای و من پرت میشوم به خاک. به بلوکهای آماده برای در آغوش گرفتن مردگان. مردگان انتسابی، مردگان انتخابی و شیده که شاید چقدر راضی باشد از رفتنش. دیوارهای اینجا سبز و خاکستری است و روی سقف آرک موج داری است که آن را سبز کردهاند. درست مثل موجی از دریا که لایههای بر هم نشستهاش سبز به نظر برسد. اکسیژن تا ته باز است و صدایش گوشهای دردناکم را ناسورتر میکند. از دیشب تا به حال هیچ نخوردهام. لبهایم داغ و بدنم تشنه است. بیمارم، همراهی ندارم. به این تنهایی نیاز دارم. به این خلوت دردناک که روحم را از هر وقت دیگری ملتهب تر کرده است. سرم را میبرم زیر پتوی کهنه آبی رنگ و با تمام وجود گریه میکنم. از میان پنجره دیوارهای سنگی سفید پیداست و دورتر که بروی روی تابلوی قرمز رنگی نوشته شده داروخانه شبانه روزی.
روی پشت بام روبهرو، کلاغ جوانی در حال خوردن چیزی است. همراه بیمار کناری نان بربری تازه خریده و بوی نان هوش از سرم پرانده. ظرف کوچک ماست را با یک خلال دندان باز میکنم و با همان خلال بسته بندی سخت نمک را از جایی سوراخ کرده و می ریزم روی ماست. ماست را با نان هم می زنم. میروم پشت تخت و به پشت بام وسیع بیمارستانی نگاه میکنم که ساختمان به ساختمان با انبوهی از کولرهای خیلی بزرگ و دستگاههای تهویه عظیم احاطه شده است. کلاغ جوان هنوز در حال خوردن چیزی است که تازه به نظر میرسد. تکههای سرخ رنگی را جدا میکند و میبلعد. شاید یک موش باشد؛ شاید شکار امروزش بوده یا موش به هر دلیل این بالا میان ایزوگامهای براق نقرهای مرده باشد. اتاق سمت راست روبه رویی، در یک ساختمان دیگر، درست رو به آفتاب دو گلدان بزرگ گذاشتهاند. یکی از گلدانها از دور شبیه حسن یوسف به نظر میرسد. شاید آنجا اتاق بیماری باشد که روزها از بستری اش میگذرد. شاید تنها چیزی که در روزهای دردناک بیماری به او امید می داده، تماشای همین دو گلدان بوده باشد. من همه گلدانهایم را یک روز صبح از دست دادم؛ آنها میان مرگ و زندگی بودند؛ تنک و نیمه جان و حالا از این فاصله دور، این دو گلدان موجب امید برای حیات شدهاند، برای بیماری که شاید میان مرگ و زندگی دست و پا میزند.
اینجا آدمها از پا میمیرند. پاهای بی رنگ. پاهای سفیدشده که انگار هیچ خونی در آن جریان ندارد. پاها چروک میشوند و از جایی بیرون میافتند. از تختهای ایزوله یا تختهای روان که چهار طرفش در نایلونهای ضخیم محصور است یا از میان در بازمانده اتاقهای بخش پیداست. پاها مثل دایرههای درختان است. دایرههای بیشتر، پیری است، کهنسالی است و در آدمهای بیمار، شکل پاها فاصلههایی میان زندگی تا مرگ. من عاشق تماشای پاهای آدمها هستم. درست شبیه پاهایی که در غسال خانه بهشت زهرای تهران تماشا میکردم. شستهایی که محکم بسته شده بود. بی حوصله یا با عجله. پاها بی خون بود. سفید و لخت یا دچار جمود نعشی. شلنگ آب جوش نرمشان میکرد، حالشان میآورد. انگار که زمانی واقعاً پا بودهاند، راه رفتهاند و بدنی را بر خود حمل کردهاند، کت و شلوار و کراوات به تن کردهاند و کفشهای زیبا پوشیدهاند؛ کفشهای براق، با پاشنههای بلند و جاهایی رقصیدهاند، با ناخنهای مرتب و قشنگ لاک زده و حالا اینجا در این بیمارستان کرونا زده، در میان تک تک اتاقهایش پاهایی هست که دارد میرود. حتی اگر پاهایی حنا زده باشد.
من در احاطه پرستارهایم. پرستارهای جوان، پرستارهای میانسال. با زبان و لهجههای مختلف. بالای سر بیمارها نشستهاند و درباره دستمزد خود چانه میزنند. پرستارهای شرکتی، تمام وقت و نیمه وقت. دستمزد پرستارهای کرونایی بیشتر است؛ چون حاضر میشوند همراه بیمار وارد بخش عفونی شوند و جان خود را به خطر بیندازند. روزانه ۸۰۰ هزار تومان دریافت میکنند. ۳۰۰ هزار تومان به مؤسسهای که این شغل را برایشان پیدا کرده میدهند و ۵۰۰ تومان هم برای خودشان است. تقریباً همه پرستارها زن هستند. خودشان را به هم معرفی کنند. معمولاً مؤسسههای همدیگر را میشناسند. از مشکلات هم حرف میزنند؛ سختیهای کار، نخوابیدنها. دست به سینه بودنهای مداوم.
نظر شما