۲۵ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۱:۲۳
حافظه قلب

تصوری از زندگی دارم که اگر آن را بازگو کنم، دیگر رمز و رموزی نخواهم داشت؛ دیگر چیزی برای فاش کردن ندارم و نه حرفی برای گفتن.

به گزارش ایمنا، اوایل فکر می‌کردم حالم خوبه و رو به راهم، اما مدتی نگذشت که حالم بد، بد و بدتر شد. دیگر آن جانوری نبودم که خودم تصورش را می‌کردم، دو شبانه روز گذشت لب به غذا نبرده بودم دو یا سه ماه می‌شد موی سر را باز نکرده‌ام، برهنگی و عاجزی به دیوانگان ماننده بودم جامه پاره‌ام نیز همین گواهی را می‌داد، با خود عهد بسته بودم تا او را نبینم چیزی نخواهم خورد. این داستان را که پیش تر در ششمین شماره دوماهنامه تخصصی ادبیات داستانی سروا منتشر شده است، در ادامه می‌خوانید:

عام مرا دیوانه احمق و خنگ تلقی می‌کردند، روزها مانند یک سال و سال‌ها مانند چند قرن سپری می‌شد، شاید گمان کنم چون روزها و سال‌ها دیر می‌گذشت، بساط دُهلم به پا بود و شادمان بودم، اما نه شاید اگر زود نیز می‌گذشت؛ برای من تفاوتی نداشت من همان خنگ و دیوانه‌ای هستم که مردم خطابش می‌کنند. حال گذران زندگانی چه کند و چه سرعت....

کفش‌هایم زبانشان از دور نمایان بود، می‌خواستم بگویم آخ! اما آهی نمانده بود از زمانی که پایم را در این گیتی پست و بی مسکنت گذاشته‌ام، دلم می‌خواست باشم و رؤیا پردازی کنم؛ الان نیز می‌خواهم اما نه به شدت گذشته چون دیگر برای رؤیا پردازی بسیار دیر است. سن من اجازه این چنین رؤیا پردازی‌هایی نخواهد داد.

من در شهری خوش منظر، دلپسند، رعنا نکهت گل‌های بهاری با چشمه‌های زلال از آب، پای در عالم نهادم پدر و مادر من در قبیله‌ای در شهر زندگی را می‌گذراندند. بد اختر بودن من از زمانی شروع شد که به دنیا آمدم و مادرم سر زا مُرد. من توسط پدر و عمه‌ام بزرگ شدم، پدر بعد از مرگ مادرم بسیار مشوش و غمگین بود؛ مثل اینکه او با سران طایفه گریبانگیر مشکلی شده بود یا نه بالعکس، سران طایفه با وی مشکل داشتند. چون او مردی باعاطفه و منفعل بود، ولی به هر حال مسئله بی پاسخ بین آنها بود، دلیل مشکل آنها این بود که قبیله ما با قبیله دیگر درگیر می‌شوند و تمام افراد قبیله به جز پدر من آماده شده و با آنها دعوا و درگیر می‌شوند، به همین تمسک و دستاویز، سران قبیله ما را از قبیله بیرون کردند.

من کودکی یازده ساله، پدر مبتلا به بیماری دشوار، نه خانه‌ای نه کاشانه‌ای نه زَر و سکه‌ای، چه کنیم. پدر یک دستمال قدیمی در دست داشت. همیشه دوست داشتم بدانم درون دستمال قدیمی که او دور از چشمان همگان نهان کرده چیست؟ بارها کنجکاوی‌ام گُل می‌کرد و می‌خواستم درون آن را ببینم، اما به هر دلیلی نمی‌شد، تا اینکه یک روز در خانه کسی نبود و رفتم سر وقت دستمال و آن را باز کردم، درون دستمال مقدار کمی سکه و یک کتابچه کوچک بود. صدای دَر را که شنیدم به تندی آنها را سر جایشان قرار دادم که نکند کسی متوجه بشود، می‌خواستم به او بگویم درون دستمال که مقداری سکه داری چرا با آنها سرپناهی کوچک نمی‌خرید، اما اگر این حرف را می‌زدم او می‌دانست من درون دستمال را نظاره کرده‌ام. مدتی نگذشت او دستمال را روی زمین انداخت، صدای جیرنگ جیرنگ سکه‌ها نوای ویژه با خود به همراه داشت، دستمال را باز کرد و نگاهی پر عاطفه به من کرد و خندید؛ مثل اینکه از تمام ذهنیات سرم آگاه بود.

کاشانه کوچک در شهری بزرگ خریداری کردیم، خانه‌ای که دیوارهایش بسیار فرسوده بود، به گونه‌ای که هنگام خفتن می‌ترسیدم نکند بام خانه فرو بریزد روی سرمان. شامگاه با همین تفکر می‌خوابیدم، بعد از گذران دو یا سه روز سکه‌ای برایمان نمانده بود. پدر نیز کسالتش بهتر که نشد بود هیچ، بدتر نیز شده بود، توان دیدن این وضعیت نابسامان و آشفته را نداشتن باید چاره‌ای بیندیشم، اندر شهر رفتم و به جبر، ادوات عوام را جا به جا کرده و آنها نیز مقداری طعام یا سکه‌ای به اندازه بخور و نمیر به من می‌دادند.

ایام می‌گذشت تا اینکه به شاگردی آهنگری در آمدم و آنجا مشغول به کار شدم. سیزده ماه یا چهارده ماه بعد وضعیت پدر رو به بهبود بود و طبیبش می‌گفت حالش به زودی کاملاً خوب خواهد شد. گویی تمام دهر برای من است، حالم از این بهتر نمی‌شود. پس از شنیدن این اخبار طبیب به سمت بازار رفته و مقداری خوراکی خریداری کردم و به خانه بازگشتم. به نزد پدر رفته و او بدون اینکه من چیزی بگویم دستش را زیر چانه‌اش آورد. می‌توانستم در چشمانش دریایی از عشق و مهر را رؤیت کنم، چشمم در چشمانش گرفتار شد به حدی چشم‌هایش دوست داشتنی و نافذ بود که هر چه کردم نتوانستم دیده‌ام را از دیدگانش بردارم. این نیروی ماورا طبیعی بود یا غیر آن، نمی‌دانستم. صدایم کرد، پسرم به نزد من بیا با دستان پینه بسته و خراش‌های روی دستش دستانم را فشرد. گرمایی به اندازه آبی که به درجه جوش برسد در وجود او احساس کردم. احساسی که تابه حال تجربه نکرده بودم. بوسه خشکی بر پیشانی‌ام کرد و گفت: برای خود مرد بزرگی شده‌ای، دوست دارم از این بعد این کتابچه از آن تو باشد؛ چون من دیگر ارثیه ندارم که دارایی تو باشد. می‌دانم که راه دشواری خواهی داشت، مرد جوان زندگی خود را بساز و با انسانیت زندگی کن.

کلام او را بیش از پیش دوست داشتم، یک سال و سه ماه و هفت روز بعد با اینکه حالش خوب شده بود از دنیا رفت و من ماندم تنهای تنها! بعد از مرگ پدر دلم به کار نمی‌رفت، شاگردی آهنگری را رها کرده و به سوی غصه و دلتنگی قدم برنهادم چون دیگر زندگی برایم مفهوم و مدلولی نداشت.

جوانی هفده ساله که هیچکس را نداشت؛ نه هدفی، نه هم کلامی، نه دلخوشی! چه امیدی برای زندگی در این عالم برزخی دارم تنها و دل خوشی و خرسندی من و پدرم بود که او مرا تنها گذاشت حال باید چگونه زندگی کرد. روزها در شهر رفتم و زندگی عوام را می‌دیدم و حسرت می‌خوردم. حسرت اینکه با چه لذتی می‌زیستند، یعنی حرف سران طایفه درست بوده که می‌گفتند باید پدرم به یاری آنها می‌رفت یا حرف پدرم که می‌گفت جنگ چیز عجیبیه و باید مصالحه کرد، ولی ای‌کاش پدرم به یاری شأن
می‌رفت. شاید هم حق با پدرم بوده، نمی دانم..... یکی از روزها که به تماشای مردم به بیرون رفته بودم، شتری را دیدم که پوستش به استخوانش بود؛ مثل اینکه شتر سیه روز سالی بود که چیزی نخورده بود متحیر بودم که چگونه این حیوان روی پا ایستاده است. مالک شتر مردی با لباس‌های عجیب که تا به حال ندیده بودم، او بدریخت‌ترین آدمی بود که تا به حال دیده بودم. شترسوار کاسه‌ای پر از شیر کرده و به دختری داد. گفتم مگر این شتر با این اوضاع توان شیر دادن هم دارد اما قبل از آن چیز دیگری من را به سمت خود کشاند. من مات و مبهوت داشتم به آن دختری که شیر می‌نوشید، نگاه می‌کردم. دختری زیبا پریچهر با موهای گلگون که به زیبایی‌اش می‌افزود. به گمانم این دختر را جایی دیده‌ام. حال کجا؟ نمی‌دانم. می‌خواستم نزدیکش شوم اما توان قدم برداشتن نداشتم، یعنی پاهایم قدم از قدم بر نمی‌داشت. آنچنان به او خیره شده بودم که ناگهان متوجه شدم او رفته بود. او کجا رفت؟ همین که او اینجا ایستاده بود و شیر می‌نوشید. از شتر سوار پرسیدم آن دخترک زیبا روی را ندیدی؟ می‌دانی او به کجا رفت؟ شتر سوار با لهجه و گویش خاصی گفت: کدام دخترک؟ دخترکی وجود ندارد. گمان کنم اشتباه می‌کنی.

آری او محو گشت. مثل سایه‌ای که پرتو آن گسیخته شود، به دنبالش تمام کوچه‌ها معابر و گذرگاه‌ها را دویدم تا بلکه نشانی از او بیابم، اما ردی از او نیافتم. به راستی او آنجا ایستاده بود؟ من خود با دو چشمانم او را دیدم. آیا آن دختر زمینی بود؟

با اندوه و ناراحتی عقب نشینی کرده و به خانه بازگشتم. انگار آب سردی بر سرم ریخته و کنج خانه ساعات و روزها به او می‌اندیشیدم. به سمت بازار و معابری می‌رفتم تا بلکه او را بیابم تمام فکر و ذهنم و وجودم به آن دختر زیباروی می‌اندیشم، آیا دوباره آن خواهد آمد؟ آیا آن را خواهم دید؟ آیا من شیفته و دلباخته او شدم؟ این پرسش‌های ابهام آمیزی بود که در سرم می‌پروراندم، شاید در میان خواب و بیداری بودم. فقط جسمم تاب حرکت داشت. هر کاری می‌کردم، نمی‌توانستم روح خود را به پاخیزم. آنقدر نوازشش می‌کردم که خود به خواب رفته و بعد از بیدار شدن، این نوسان و تکرار ادامه داشت. گاهی اوقات آن قدر به این کار مشغول می‌شوم که از یاد می‌برم که به چه کاری مشغول هستم. گویی کسی مرا به زور وادار به انجام این کار کرده. من بدون اینکه خواسته باشم، متهم به انجام این کار بودم.

آخر مگر می‌شود چهارده ساعت و نیم دَم و بازدَم نکرد؟ شاید این اتفاق جز پیش آمدهای نادر و کمیاب باشد، اما من خود نظاره‌گر ماجرا بودم. روح در بدنم از نفس افتاد. خوف عجیبی سرتاسر بدنم پدیدار شد. آن را صدا کردم، صدای مرا می شنود… یک سیلی محکم زدم در گوشش، خندید، بی آنکه خندیده باشد؛ یعنی خنده‌ای به اجبار کرد، بدون آنکه ناحیه‌ای از رخسارش تکان بخورد. خروس خوان بود یا نه، وسط روز بود که از چالش بزرگ و تیره برون آمدم، چشمم ناخودآگاه به کتابچه روی صندوق افتاد. گویی تمام کویرها و بیابان‌ها روی کتابچه و صندوق بود. خاک‌های روی آن را کنار زدم و بازش کردم. من که توان خواندن و نوشتن ندارم. من که فهمی از این کلمات در هم و برهم ندارم. در این کتاب چیست که پدرم او را به ارثیه داده، مگر جز یک کتاب بی ارزش. اما همین کتاب بی ارزش مرا وادار کرده تا سواد خواندن و نوشتن را بیاموزم چون کار دیگری نداشتم، حتماً خودم را فریب می‌دادم تا آن دخترک زیبا را از یاد ببرم.

دانش خواندن و نوشتن را فرا گرفتم کَم کَمک شروع کردم به خواندن آن کتابچه، بارها و بارها آن را خواندم، اما هیچ از او دریافت نکردم. به کمک آموزگار در مکتب خانه توان درک مفاهیم را نیز را فرا گرفتم، پس از یادگیری فهم خواندن برایم شیواتر شد و آن قدر این کتاب را خواندم که از خود بی خود شدم. انگار یک نفر دست کرده باشد در سرم و تالاموس، مخ، هیپوتالاموس و تمام اجزای مغزم را به ترتیب بیرون کشیده باشد. حال من مانده باشم با سری تهی بدون در و پیکر. آخر چگونه، چگونه روزگار بگذرانم. روزگاری که مردمانش همانند اجنه‌هایی می‌مانند که مادر بزرگ را برای زاییدن بچه خودشان برده بودند. اجنه‌هایی که مردهایشان می‌زایند، به این مردمانی که دوست دارند، لحم خواری کنند چگونه می‌شود زندگی کرد آن هم با سری پوچ...

من کله‌ای داشتم همانند یک حیوان چهارپا. به راستی بعد از اتمام کتاب، من همان موجود قبلی بودم. آدمی که امید و هدفی برای زنده بودن ندارد، چگونه این گونه امید آوری در تمام وجودش پوشیده می‌شود. مگر در این کتابچه چه بوده که این چنین تحول شگرفتی در من پدیدار شد، از قضا خواندن و نوشتن آنقدر برایم لذت بخش بود که تمام ساعات خود را صرف این کار می‌کردم. سپس آغاز می‌کردم به نامه نوشتن، تمام ابزارهای نوشتن من یک قلم و تعدادی کاغذ بود. نامه‌های با منطق یابی منطق، نامه‌های بدون دریافت کننده، بعد از آن خواندن کتاب‌ها تنها سرگرمی من این بود که نامه بنویسم. چه کسی قرار است این نامه‌ها را بخواند؟ آیا تنها کسی که این نامه‌ها را می‌خواند، فقط و فقط خودم هستم؟ آیا کسی به این نامه‌ها پاسخی خواهد داد؟ پاسخ منفی است. چون کسی آنها را نمی‌خواند تا پاسخ بدهد. آیا برای خود نامه می‌نوشتم؟ نمی‌شود که خودم هم فرستنده و دریافت کننده باشم، پس این نامه‌ها برای چه کسی است؟ آهان، شاید برای آن دختر زیبا و رعنا که دل باخته‌اش شده بودم می‌نوشتم. وقتی در رویاهایم به او می‌اندیشم. او با تمام آدم‌ها و دخترها بسیار تفاوت داشت، نه تنها از نظر سیما بلکه از تمام نظرها او با لباس کندوره و نقش‌های برجسته که بر جامه‌اش داشت و آن برقع زیبا که بر صورتش بود، دل و جان مرا ربود. اگر بیهوده نگویم برای او می‌نوشتم چون من جز او کسی را نداشتم. البته او را هم را نداشتم پس برای که می‌نوشتم؟ با یقین کامل برای او می‌نوشتم، اما تمام این نامه‌ها برای کسی است که در عرض چند ثانیه مرا شیفته و دل بسته خود کرده از جلوی چشمانم ناپدید شد. به گمانم بار دیگر باید آن کتابچه را بخوانم، چون قبل از خواندن این کتابچه من این گونه دیوانه و مبهوت نبودم، سپس دگر بار آن را خواندم. به این نتیجه دست یافتم که تمام نامه‌ها را برای کتابچه می‌نوشتم. به این کتابچه چرا؟ از این وضعیت عبث خسته شده بودم، تمام مشغولیات ذهنم را دور ریختم و آسوده به تماشای بازی بچه‌ها، در معابر نشستم. آنها گِل بازی می‌کردند. با دیدن گل بازی آنها وسایل سفالگری را فراهم کردم و به صورت حرفه‌ای، این کار را ادامه دادم. به گونه‌ای که از خرید ظروف بِدر بودم، گِل ها را به اشکال مختلف بیرون می‌آوردم. یک روز مشتی گِل برداشتم و به صورت ناخودآگاه مجسمه شبیه یک انسان ساخته بودم. این مجسمه کیست؟ او را قبلاً دیده‌ام، دوباره آن دخترک! من که او را از یاد برده بودم! خالق این دخترک گِلی من هستم. آن هم با چه ظرافت و خلاقانه، کسی باورش نمی‌شود که این اثر من است. راستی پس خالق آن دخترک که بوده؟ چه کسی او را ساخته آن هم به زیبایی تمام، سپس شروع کردم به شهود کردن خالق دخترک. همه جا را زیر و رو کردم سر به بیابان و دشت‌ها زدم از همگان پرسیدم اما پاسخی نیافتم.

قدم‌هایم را محکم و گام‌هایم را بلند بر زمین می‌کوبم، همانند دیواری در مقابل گلوله‌های آتشین مسلسل‌ها. آیا او را پیدا خواهم کرد؟ او کیست؟ آیا او همه را به وجود آورده است؟ آیا او خالق همگان است؟ به راستی، نامه‌ها برای دخترک می‌نوشتم؟ یا کتابچه؟

کد خبر 438878

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.