به گزارش ایمنا، و وسواس به جانِ جهان انداخته؛ آن گونه که قیافه شهرها و کشورها را تحریف کرده است. آن گونه که آغوش هم محدودتر از پیش شده و فاصلهها، متر پیدا کردهاند. شایعه و واقعیت را آن گونه در هم تنیده است که هراس با هر لمس روی دستها و صورت مینشیند و ماسک، شاخصترین تصویر این روزهای جهان شده است.
کرونا روی همه چیز نشسته است؛ تحریم، نفت، جنگ و همه را به بازی خودش گرفته است و اما تشویش ویروس هنوز آن چنان که باید همه گیر نشده است و وحشت گریبان برخی را نگرفته؛ آنجا که «گرسنگی» طاقت را طاق کرده است. این گزارش را که پیشتر در «دهمین شماره مجله الکترونیک شهرگاه» منتشر شده است، در ادامه میخوانید:
روایت اول
نگاهم به لبهای چرکمُرد کودک ۱۰ سالهای خیره است که «محمودآباد» از میان آن بیرون میریزد. اینجا یکی از گودهای حاشیه تهران است؛ در تسخیرِ نفوذناپذیر زباله.
و کودک با دستهایی که سیاهی به خوردِ آن رفته است، خم، روی زبالههایی که بوی نان میدهد، در گلاویز با تفکیک خاشاک.
نشانههای ویروس، لابهلای زبالهها دلبری میکند؛ ماسکها و دستکشهای رنگ رنگ که همه جا خودش را به تن پسماند میمالد.
میرفیض هشت صبح تا هشت غروب، خم روی زبالهها «نان» جست و جو میکند؛ از پدر و مادری افغان که پیش از تولد او به ایران گریختهاند.
زاغهای آن سو تر میانه رقص بوهای کهنه، سرپناه شبهایی است که با برادر بزرگترش و موش و مارمولکها به خواب میرود.
«کرونا» برایش غریبه نیست: «زیاد شنیدهام»
چیزهای دیگری هم شنیده است؛ اینکه ویروس از چین آمده، جهان را تسخیر کرده و با شست و شوی دستها از بین میرود.
حتی نحوه شستن دستها را نشانم میدهند؛ که نشانش داده بودند.
اما اینجا خبری از هیچ شویندهای نیست.
احمد، با کولهای از زباله نزدیک میشود؛ برادر بزرگتر «کتفی» است، روزی ۱۵ تا ۲۰ کیلو ضایعات روی دوش میکشد.
کمی آن سو تر و باز کمی هم آن سو تر انباشته است از کودکان کم سن و سال افغان و دستهایی که با بیماری، نان و کرونا را میکاوند.
روایت دوم
۱۳ سالگی عقدم کرد و حالا اینجا با شوهر و دو تا پسر ۳ و ۷ سالهام زندگی میکنیم؛ با کلی زن و مرد و بچه که مثل خواهر و برادریم.
گِل، تا بالای بازوها و بخش وسیعی از صورتش نشسته است و او پیوسته چنگ در خاک میزند. خشت میزند و آوای زنانه تا دوردست، یگانه صدایی است که به گوش میرسد.
اینجا اشرف آباد است، در همسایگی با کورههای آجرپزی.
آنسوتر، دخمههای ۱۲ متری چسبیده به هم، نام خانه به خود گرفتهاند و لبریز از ذوق کودکانی است که میان هم میلولند و کنار این اتاقها بازی میکنند.
به جای چهرههای نهفته میان گِل، لهجهها و آواها ست که هویتشان را فریاد میزند؛ بیتشر، تربت حیدریه و افغانستان.
۴۰ خانوارِ تنیده در هم، به گاهِ کار و خفتن.
و با دردهای مشترک؛ ناخوشی در کمر، پا و نان.
اینجا دستشویی و حمام هم مشترک است؛ یکی برای همه زنان، یکی برای همه مردان.
آوای خراسانی زن، این بار به کسب و کار میرسد: «هر ۱۰۰۰ خشت، ۶۵ هزار تومان». و کار از نیمه شب آغاز میشود، تا غروب فردا. چنگ در خاک و آب و تلاش برای دانه دانه افزودن بر خشتها و آجرها.
آوازه کرونا به اینجا هم رسیده است. مردان و زنان، درباره حریمِ فاصلهها هم شنیدهاند، اما گِل را تنیدگی خشت میکنند.
روایت سوم
شب تا سبزهها هم رسیده بود و من ابتدای تاریکی ایستادهام؛ بیهیچ پیوندی با جماعت پیشِرو. درست در همآغوشی خیابان و بوستان.
روبهرو، میزبانی باشکوه کارتنخوابها و رقص شعلههای کوچکِ آتش است؛ دورهمی گسترده جامههای چرکمرده و از هم دریده کارتنخوابها، که از جبرِ سرما توی آنها تحلیل رفتهاند و گونیهای تنومندی که بوی ماسیده زباله میدهد.
هر چه به نیمه شب نزدیک تر میشویم، بر جمعیت کارتن خوابهای بوستان افزوده میشود، انگار طوری ژولیده پوش به بوستان تزریق میشوند که جای نفس کشیدن باقی نماند. جماعت ۲۰۰ نفره کارتن خوابها هر کدام جانمایی میشوند و بخشی را که ظاهراً در طول شبهای پیشین به پاتوق شخصیشان بدل شده، اشغال میکنند.
سر میخورم میان حجم آشفته گفتوگوهای ناتمام؛ بیدادی که «شیشه» روی تَردی زنانه میکشد، لایق سوگواری است.
سرشت زنان اما با دلبری درآمیخته است، با رژهای اغراقشده قرمزرنگ و بزکِ بهافراط، تقلا میکنند.
دو ساعت از نیمه شب گذشته است و صدای تق تق فندکها یک لحظه متوقف نمیشود. کارتن خوابها توی چرت کوتاه مدت نشئگی میروند؛ کمتر از نیم ساعت. بعد با باز شدن چشمها و آن گونه که بتوانند دست و پاشان را تشخیص دهند، راه میافتند سمت ساقیها. باز هم ۱۰ تومان میدهند و تق تق فندک و...
روز با سرک کشیدن لابهلای سطلهای بزرگ زباله و شب در گردهمایی بزرگ نشئگی تمام میشود؛ ویروس، کجای زندگی اینهاست؟
نظر شما