۶ اردیبهشت ۱۳۹۹ - ۰۸:۲۹
از عشق پروانه

برای بار چندم است که عکس را از جیب پیراهنم می‌کشم بیرون. نمی‌دانم چرا سیر  نمی‌شوم؟! هر دفعه به خودم قول می‌دهم که این بار آخر است باید حواسم را جمع رانندگی کنم اما هربار می‌شوم بدقول‌ترین آدم دنیا!

به گزارش ایمنا، عکس را میچپانم توی جیبم. هنوز باور ندارم؟ فکر میکنم دارم خواب میبینم. یعنی واقعاً من و پروانه به هم رسیدیم؟! دوباره عکس نامزدیمان را از توی جیب پیراهنم میکشم بیرون و نگاه میکنم. کنارم ایستاده سرم را چسباندهام به سرش. دست گذاشته روی شانهام. دست گذاشتم روی دستش. هنوز برایم همان پروانه همیشگیست. از چندتا خط و خطوط صورتش و صورتم بگذریم میشویم همان دو نفری که به عشق هم سرساعت و دقیقه برای رفتن به مدرسه از خانه میزدیم بیرون تا شاید توی راه یک نیم نگاهی نگاهم به نگاهش و نگاهش به نگاهم بیفتد. آقا فواد که فهمید پروانه را برد به شیفت مخالف من تا این نگاههای کوتاه سرسری را هم ازمان دریغ کند. کاش همین بود. بعد از آن دلم را خوش کردم به پنجره. آقا فواد که فهمید پنجره اتاق نشیمنمان به حیات خانهشان باز میشود جلو چشمم کارگر و بنا آورد و پدر را مجبور کرد که پنجره را ببندد آن هم با دعوا و آبروریزی. این داستان را که پیش تر در پنجمین شماره دوماهنامه تخصصی ادبیات داستانی سروا منتشر شده است، در ادامه می خوانید:

دلم میخواست سربازی حجت برادر پروانه دیر تمام شود تا همیشه من برایشان بروم  تو صف گاز و نفت و کوپن بایستم. خداخدا میکردم پروانه در را باز کند. همیشه هم خودش در را باز میکرد انگار میدانست که منم.  آقا فواد که فهمید دکان را تعطیل کرد خودش رفت تو صف گاز و نفت.  آقا فواد پایش را کرده بود توی یک کفش که عبدالله و پروانه به درد هم نمیخورند. پروانه درس خواندست دیپلمش را که بگیره میشه معلم. عبدالله چی؟ سوم راهنمایی را رها کرد و ته مغازه مردم روغن ماشین عوض میکنه. گفتم تا پروانه دیپلمش را بگیرد درس میخوانم و من هم دیپلم میگیرم. درس خواندم دیپلم گرفتم. کار کردم. شب و روز هم کار کردم تا  مینی بوس هم خریدم تا بهانه آقا فواد بشکند و به غلامی قبولم کند. هنوز نگاهم به عکس است و فکرم به روزهای گذشته قلبم تند میزند زود به خودم میآیم. انگشت اشارهام را میبوسم و میکشم روی صورت پروانه. عکس را میگذارم روی سینهام و یک دل سیر نفس میکشم. قرار شد توی اهواز یک مختصر عروسی بگیریم و بعد جشن کاملش بماند وقتی خرمشهر آرام شد. وقتی داشتم میآمدم نگران بود. گفت:« ۱۶ سال به پات نشستم حالا که بهم رسیدیم نمیخوام برات اتفاقی بیفته. خندیدم و گفتم:« الان مردم بیشتر از روزهای دیگه به من نیاز دارن. باید برم تا جایی که تونستم کمک میکنم و زود بر میگردم اما کاش تو با خانوادهت بری اهواز دلم نمیخواد تو خرمشهر بمانی.»

 نگاهم به عکس است که صدای فریاد میشنوم:« هی وایسا آقا وایسا سوار بشیم.» هنوز به ایستگاه نرسیدهام سر میچرخانم. یک عده از مردم؛ زن و مرد دارند به سمتی که ایستادهام هجوم میآوردند. مینی بوس را عقب میکشم و سوار میشوند. زنها آشفته و مردها پریشاناند بچهها هم که گریه میکنند.

_ آقا تا کجا میر ی؟

_ تا سر جاده. از اونجا به بعد ماشین های گذری گیرتون مییاد. اونجا زیاد خطری نیست. فعلاً خطر تا همین جاست. باید زن و بچهها از خرمشهر خارج بشن.

مرد با عرقچین سر و صورتش را پاک میکند و به حالت تأسف سرتکان میدهد:« درسته. اما اگه اینجوری پیشبره خودشون رو به دزفول هم میرسونن.» صندلیها پر  شده. خیلیها هم سرپا ایستاده اند. گازش را میگیرم و زود میرسم سرجاده و پیاده میشوند. بعضیها کرایه میدهند و بعضیها از ترس اینکه دشمن بهشان دست درازی نکند همین طوری آمده اند حتی بدون دمپایی.

دوباره خودم را میرسانم به ایستگاه همیشگی. هنوز ترمز نکردم که گروه گروه زن و مرد سوار میشوند. میخواهم راه بیفتم که یک موتوری جلوام را میگیرد. نگه میدارم. میگویم:« دشمن این بدبخت ها رو نکشه ها تو میکشی. پس چرا ۶ نفر باهم سوار موتور شدین؟»

بدجور پریشان و هراسان است. دختر کوچک دو سه ساله را محکم به بغلش چسبانده و مواظب است که اتفاقی برایش نیفتد.

- دستم به دامنت این زن و بچه منو هم جا بده. خودم باید زود برگردم به محل درگیری. در ماشین را باز میکند. میرود سمت موتورش که زن و بچهاش را بیاورد  یک موشک نمیدانم از کجا پیدایش میشود و میخورد وسط ماشین من و موتور. دود است که به هوا میرود. برای چند ثانیه چشم چشم را نمیبیند. صدای جیغ زنان و گریه کودکان بلند میشود. هول داخل ماشین چشم میچرخوانم خدا رو شکر کسی چیزیش نشده. برمیگردم سمت موتوری، اما هر۶ سرنشین موتوری درجا شهید شدهاند.

صدای مسافرها بلند میشود: آقا تو روخدا برو وگرنه مثل همین بنده خداها میافتیم کف خیابان. دلم شور پروانه را میزند. حقش نبود اینطور تو خانه تنها بماند. این آخرین سرویس است باید زود برگردم باهم برویم اهواز. ترسو نیستم اما میخواهم کنار پروانه باشم. نمیخواهم دیگر چیزی ما را از هم بگیرد حتی جنگ! هستند مردهایی که از خرمشهر دفاع کنند من فقط میخواهم کنار پروانه باشم.  سرجاده اصلی مسافرها را پیاده میکنم. صدای گلوله و موشک  خمپاره حالا رسیده بیخ گوشمان. قشنگ معلوم است که عراقیها تا وسط شهر رسیدهاند و دارند جولان میدهند. کاش پروانه با خانوادهاش میرفت. گفت:« نه. گفت باهم میرویم. گفت دیگر نمیخواهم ازت دور بمانم. بدجور دلشوره گرفتهام. بوی دود و باروت سوخته نفسم را میگیرد. تند پشت سرهم سرفه میزنم. از دور  عدهای از مردم دارند تند و تیز میدوند. اسبابهایشان روی زمین میریزد حتی رغبت نمیکنند که برگردند و اسبابها را بردارند. صدای گریه بچهها به گوشم میرسد. نمیخواهم نگه دارم باید زود بروم سمت پروانه. اما همگی میپرند جلو مینی بوس  دلم نمیآید نگه ندارم کیپ تا کیپ مینیبوس پر میشود میزنم روی گاز و تند میروم. ماشین توی راه چند بار میخواهد واژگون شود صدای جیغ مسافرها بلند میشود. ماشین را کنترل میکنم. همة حواسم پیش پروانه است. برمیگردم  دیگر کسی توی خیابان نیست. شهر تقریبا خالی شده. گازش را میگیرم و زود میروم به سمت خانه. فکر نمیکردم آنقدر طول بکشد. گفتم:« حالا که نمیخوام برم جنگ شرمنده مردم شهرم نباشم. . از دور عدهای عراقی میبینم. با خنده دارند نزدیک میشوند. پیادهاند. چندتا زن هم با آنها ست. هرچقدر نزدیکتر میشوم قلبم تندتر میزند. نه باور ندارم.

 اما خودش است پروانه . چادر عربی به سر دارد گوشه روسری صورتی بلندش توی دست باد به رقص در میآید همان روسری است که به سلیقه خودم برایش خریدم آخ که چقدر بهش میآید. بین چند مرد غریبه عراقی. یکی از عراقیها اسلحهاش را بلند میکند. نگه میدارم. سوار میشوند و زنها را هم سوار میکنند. پروانه نگاهم میکند و نگاهش میکنم. دوباره مثل آن روزها دزدکی نگاه میکنیم. بلند میشوم عراقی با قنداق اسلحه میزند روی شانهام. خودم را آشنایی نمیدهم. میترسم پروانه را جلو چشمم اذیت کنند. از توی آینه چشم میدوزم به پروانه. اشک از چشمهایش جاریست. نمیدانم دارد به چی فکر میکند شاید به حرفهای عاشقانه مان. دلش میخواست بچه اولمان پسر باشد. دلش میخواست توی حیاتمان درخت صنوبر بکاریم و یک حوض آبی داشته باشیم. عراقی گوشه چادر پروانه را میگیرد. دلم آتش میگیرد باید کاری کنم باید نگذارم...  باید... پا میگذارم روی گاز محکم میرانم... چشمهایم را میبندم... صدای فریادِ دشمن... نمیدانم دارم چکار میکنم... پروانه مالِ من است... از توی آینه چشم می دوزم... پروانه چادرش توی دست عراقی است، از سرش لیز خورده چادرش... محکم روسریاش را... پروانه مالِ من است... محکم تر گاز میدهم... موتورِ ماشین زوزه می کشد...  میخورم به تیر برقی که... ماشین واژگون میشود... حالم خوب... با سختی سر میچرخا... پروانه افتاده زیرِ صندلی... از دهن خون میچکد... هیچ کس نفسی نمی... دستم را دراز...  صندلی جلویی مانع...دستم به دست پروانه نمیرِسَ... بیشتر دراز میکنم... پروانه... آرام چشم هایش را میبند.... پروانه مالِ مَ... بدنم سرد... سرد... سرد... دیگر... چیزی...  چیزی نمیفَه...

کد خبر 420484

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.