پایانِ اندوهبارِ کودکی در داستانِ «مردِ خندان»، نوشته‌ی سالینجر

جهانِ کودکی، جهانِ شیفتگی به داستان است؛ آنچه بیش از همه گروهِ کومانچی‌ها را به هم می‌پیوندد داستانِ «مرد خندان» است.

یه گزارش ایمنا، مردِ خندان، داستان کودکی است که همراه با دیگر همسالانِ خود عضو یک گروه تفریحی به نام «کومانچیها» و «رییس»، جوانی ۲۲ ساله رانندهی اتوبوس، رهبر بازی، مربی و داورِ ورزشی و راهنمای گردش و سرپرستِ این گروه است. او در ساعت های آزاد و زمانِ رانندگی یک داستان دنباله دارِ فانتزی و گیرا به نامِ «مردِ خندان» که خودش آن را ساخته برای بچهها میگوید. بچهها به اندازهای شیفتهی قهرمانِ این داستانند که همواره میکوشند مانندِ مردِ خندان رفتار کنند و در رویاهاشان، خود را فرزندِ پنهانیِ او میپندارند. این جستار را که پیش تر در پنجمین شماره دوماهنامه تخصصی ادبیات داستانی سروا منتشر شده است، در ادامه می خوانید:

یک روز که بچهها میخواهند به گردش بروند دختری به نام مری هادسن همراهشان میشود که دوست رییس است. دختر کمکم با بچهها دوست میشود و گاه به گاه در گردشها، بازیها و مسابقهها همراهی میکند. تا اینکه در پایانِ داستان در دیدار مری هادسن با رییس، بی اینکه بچهها چرایش را بدانند گفتگوی آن دو به بگومگو و ناسازگاریِ اشکباری میانجامد و سرانجام برای همیشه از هم جدا می شوند. پس از رفتنِ مری هادسن، رییس مانندِ همیشه بچهها را در اتوبوس گرد میآورد و پیش از رفتن پارهای دیگر از داستانِ مرد خندان را برایشان میگوید. در این بخش که گویا بخشِ واپسینِ داستان است مرد خندان که همیشه از چالشهای مرگبارِ گوناگون به شیوهای شگفتآور جان به در میبرد، در گرفتاری تازه نمیتواند خود را رها کند و به گونهای ناباور و دردناک جان میسپارد. بچههایی آن همه وابسته به قهرمان، با شنیدنِ این داستان یکه میخورند و تابِ پذیرشِ آن را ندارند ولی ناگزیر داستان به پایان میرسد و آنان را به خانه بازمیگردانند.

داستان از دید راوی اول شخص روایت میشود. راوی کسی است که در زمانی که داستان روی میدهد یعنی سال ۱۹۲۸ کودکی نه ساله، ولی اکنون بزرگسال است. او در جهان داستان آشکارا کمسال و اندازهی داناییاش بسیار کمتر از دانش اکنون وی و هر انسان بزرگسال است. شیوهی برخوردِ او با رخدادها و نیز جانمایی او را درمیانِ روابطِ آدمهای بزرگسال داستان کودکانه است. دیدِ او به حقایقی مانند پیشهی رییس، با حقیقت بسیار متفاوت است. از جای و زمانِ کنونی راوی چیزی نمی دانیم؛ راوی به یادآوریِ رخدادهای زمان کودکی خود میپردازد و داستان را در نمای یک داستانِ شهری و کودکانه به خواننده مینمایاند. در یک جا راوی از تفاوت نگاهِ خود در نهسالگی و نگاه اکنونی خود به مرد خندان میگوید و با آنکه اعتراف میکند که هنوز هم  خود را نوادهی مرد خندان میداند ولی پندارِ کنونی او از این داستان با پندارِ آن روزها دوری بیاندازه دارد. در دیدگاهِ کودک همهی حقایق با تخیل و احساسات آمیخته است و به گونهای که او  گریزی از آنها ندارد. بسا که کودک تفاوتی میان جهان حقیقی و جهان داستانی یا خیالی نمیگذارد و هم از این رو است که از نظر کارشناسان، در میانِ سه رویهی روانشناسانهی هستیِ ما یعنی کودک، بالغ و والد، تنها کودک است که قادر به درکِ داستان و جهانِ داستانی است. ما تنها با رویهی کودکِ خود میتوانیم داستان را بفهمیم و از آن لذت ببریم و رویهی بالغ ما که تصمیمگیر و منطقی است و رویهی والد که قواعد و قراردادهای اجتماعیِ فرا شخصیِ زندگی ما را تشکیل میدهند، از آنجا که نگاهشان نقادانه است نمیتوانند به کلیت و معنای داستان پی برده و در جهانِ آن جای گیرند.

احساسات در جهان کودکی حقایق میگردند یا حقایق را از بن دگرگون میسازند. راوی این داستان اگر چه به ظاهر مردی است آگاه و بزرگسال ولی راوی نزدیک تر به خود داستان که خود نیز بازیگر و شخصیتی فرعی در رویدادها است کودک است. از این رو گویا ما دو راوی داریم که یکی در نه سالگی است و دیگری در بزرگسالی و راوی دوم جز از دریچهی نگاه و تنگناهای کودکی نمیتواند به رویدادها پی ببرد. در شیوهی نگارشِ این داستان چنین احساساتی را نویسنده به گونهای ضمنی نشان می دهد. راوی در این جهان چونان بقیهی کودکان، جهانِ واژگانی و معنایی خاص خود را دارد که حتی بزرگسالان(مانند شخصیت رییس) هم وادار به پیروی از آنها هستند. واژه هایی برساخته مانندِ کومانچی یا خودِ لقبِ «رییس» به سرپرستِ گردشهای بچه ها از این شمار اند. ما با رویهی کودکِ خود جهان داستان را فهم میکنیم و چون به سوی والد و بالغ رفتیم داستان فهمی ما کم میشود، آمدنِ دختر بزرگسال به بازیِ بچهها نیز همین گونه است و تا زمانی که نتواند به قواعدِ زمینِ بازی بچه ها را بپذیرد راهی به جهان آنها ندارد. برای رسیدن به این جهان باید بزرگی خود را فراموش کند و به ۹ سالگی خود بازگردد. هنگامی با بچهها همراه می شود که بتواند همهی قواعد بازی آنان را رعایت کند و پس از آنکه  چنین شد چنان به آن ها آلوده و وابسته میشود که  همواره می خواهد این تجربه را با آنان تکرار کند.

از سویی اگر شخصیتِ امروزین را بخواهیم از رهیافتهای روانشناسانه بشناسیم باید به کودکی خود بیندیشیم که دانستهها و ندانستههای آگاهی و ناخودآگاهی ما شخصیت امروزی ما را شکل می دهد و از سوی دیگر شخصیتِ ۹سالهی این داستان همچون بسیاری از شخصیتهای سالینجر بچهای تیزهوش و بسیار آگاه است که بیشتر از سن خود میفهمد و میداند.

این داستان داستانی شهری است و پیوند کودک و خاطرههای کودکانه از شهر را بارها به ما گوشزد میکند. همهی داستان در فضای بیرونی و بیشتر در حالِ حرکت میگذرد و خاطرههایی است که راوی از گردشها، بازی ها و کارهای گروهیشان در روزهای تعطیل با اتوبوس رییس بازگو میکند و آنجا هم که گوش به داستان مرد خندان میسپارند در داخل اتوبوس هستند. آنها در طول سفرهای خود به پارک های مختلف شهر، «وان کورتلند» یا «پالی سیدز» میروند و در جاهای عمومی مشغول بازی میشوند. جاهایی که رهگذرانی مثل «پیرزنهای هاف هافوی عصا به دست یا زنهای کالسکهی بچه به دست» مزاحم آنها هستند. آنان به رهبری رییس در پالی سیدز چادر میزنند. هنگامی که راوی یک بار از گم شدن خود در پای پل جرج واشنگتن میگوید به زیر یک بیلبورد بسیار عظیم شهری پناه میبرد و لقمهای از ناهارش را در حالی که اشک در چشم دارد فرو میبرد تا رییس بیاید و او را پیدا کند. ما نمیدانیم راوی دوم از کجا شخصیت واقعی رییس را میشناسد و او را جوانی ۲۲ ساله مودب و بی نهایت خجالتی می داند در حالی که در برابرِ راوی اول ورزشکاری بسیار با استعداد، استاد روشن و خاموش کردن آتش، داوری خونسرد و منصف، و در رساندن کمکهای اولیه ماهر و دلسوز است. بچه ها در شیفتگی به او به راهی میروند که او را با آنکه تنها ۱۵۷ سانت قد و پیشانی کوتاه و دماغی گوشتالو دارد در زیبایی هم ردهی بازیگران خوش چهرهی سینمای صامت وسترن آن روزگار مانند «باک جونز»، «کن مینارد» یا «تیم میکس» میپندارند. بازیگران محبوبی که در بعدازظهرهای شنبه یا یکشنبه نسل دانشآموزان آن روزگار امریکا در سینماها به تماشای فیلمهایشان نشسته و با دیدن آنان بزرگ شدهاند.

رییس برای آنکه حقیقت زندگی خود را فراموش کند رو به داستان گویی میآورد و برای بچههایی در سن راوی چه چیزی دلپذیرتر از داستان است؟ رییس در داستان خود نیز میکوشد زندگی خود را بازگو کند، مرد خندان انسانی است تنها که تنهایی اش اندازه ندارد و چنان زشت است که هیچ کس نمیتواند در سیمای او بنگرد و ناگزیر نقابی برچهره میزند. ولی همین انسانِ جداافتاده از دیگران، آنچنان توانمند و دلکش است که قهرمانِ بسیاری از داستانها میشود و بچهها کمکم زندگی راستین خود را فراموش و در جهان آن داستانها زندگی میکنند. زیرا داستان برای کودک، تنها چیزی سرگرم کننده و برساخته نیست بلکه دوریِ چندانی با زندگی و واقعیت ندارد و گویی برای رییس که کودکی را از دست نداده نیز این چنین است. راوی به تقلید از مردِ خندان همواره خندهای زشت بر سیمای خود مینشاند، تا آنجا که پدر و مادرش از او میخواهند به این خنده پایان دهد و او و دوستانش همگی در پنهان خود را فرزند مرد خندان، و آدمهای ماجراجو با زندگی پنهانی گسترده میدانند که کسی از آن خبر ندارد و خودشان روزی آن را فاش خواهند ساخت. آنها در بازیگوشیهاشان دشمنان بالقوهی نگهبانان آسانسورها هستند و توی گوشِ سگهای اسپانیول بدون آنکه لبها را تکان دهند کلماتی را نجوا میکنند.

کودکان در فهم خود از داستان با احساس های مختلف درگیرند و یکی از آن احساساتِ مهم احساس مرگ است و ترسِ بسیار کودک از مواجهه با مرگ که مدام در داستان مرد خندان به شیوه ی فانتزی به تعویق می افتد تا عنصر کودکانه که بی مرگی است حفظ شود در پایان داستانِ مرد خندان به ناگاه در طرزی بسیار ناگهانی، دردناک و هولناک نمایان میگردد. این همانی کودک با داستان بسیار زیاد و بسیار سریع است از این رو مواجهه ی او با مرگ متفاوت و احتمالِ گریزِ او از مرگ تا پیش از وقوع آن بسیار بالاست. و این شاید پایان کودکی و رسیدن به امر جهان واقع باشد که راوی پس از شنیدنِ پایانِ اندوهبارِ داستانِ مرد خندان، گویی نقاب او را در یک دستمالِ کاغذیِ سرخ میانهی کوچه ها گیرافتاده می بیند و برای همیشه از جهان داستان به جهان واقع کوچ می کند.

کد خبر 419897

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.