۳۱ فروردین ۱۳۹۹ - ۱۳:۰۱
دختری که استخوان جمع می کرد

داستان «دختری که استخوان جمع می‌کرد»، راجع به دختری مدرسه‌ای است که آخرین جمله‌ پدربزرگ‌ دو روز پیش از مرگش به او، کنشی خاص و داستانی را از او در پی دارد.

به گزارش ایمنا، برخورد منحصر بهفرد دخترک با مرگ و آنچه به نوعی تسلی بخشیِ ناخودآگاه به خود معنا مییابد با زبانی ساده به قلم «میک جکسون»، مصور و روان بر ذهن مینشیند. «گونت» دختربچهای است با غم از دست دادنِ کسی که میتوانست با او دربارهی هرچیزی صحبت کند و او گوش دهد و جدیاش بگیرد؛ و چه چیزی میتواند برای کودکی مهمتر از این باشد. نویسنده با ذکر همین جمله و چند خاطره با پدربزرگ از زمانی که «گونت» کوچکتر بوده پیوندی باورپذیر میان آن دو برای مخاطب برقرار میکند. این مقاله را که پیش تر در پنجمین شماره دوماهنامه تخصصی ادبیات داستانی سروا منتشر شده است، در ادامه می خوانید:

در نگاه اول کنجکاوی ما از چراییِ رفتار شخصیت (جمعکردن استخوان) برانگیخته نمیشود و تنها دلیل آن را شاید در بازیِ کودکانهای بجوییم که از هر کودکی انتظار میرود. از یکسو استخوان ما را با تصویری سرد و صریح از مرگ روبرو میسازد و از سوی دیگر بازیچه قرار گرفتن آن از سمت یک دختر بچه تضادی جذاب و گیرا را خلق میکند. چنانچه در انتها، داستان پاسخی عمیق به پرسش هرگز پیشنیامدهی ذهن ما میدهد.

آنچه نگاه و مواجهی یک کودک را از بزرگسال متمایز میکند به خوبی در روندِ کوتاهِ داستان شکل گرفته و راوی با انتخاب زاویه دید مناسب به قدرت آن میافزاید. روایت از هرگونه توضیح اضافهای برای دوری از کلیشه پرهیز کرده و تنها با روایتِ آنچه کودک انجام میدهد، به انسجام میرسد.

شخصیت با آخرین تصویر ذهنیاش از پدربزرگ رفتاری از خود بروز میدهد که در آغاز به نظر معنا و مفهومی ندارد، اما با اندکی پیشروی، گویا کودک میکوشد به نحو دلخواه خود به پدربزرگ از دست رفتهاش کمک کرده یا برای او به سوگواری بپردازد تا جاییکه رفتارش با استخوانها به مراسمی آیینی شبیه میشود.

شاید برای همهی ما پیش آمده وقتی روی زمینی خاکی یا چمن نشستهایم ناخودآگاه و غرق در افکار، مشغول کندن یا سوراخ کردن قسمتی از زمین با دست یا تکه چوب و سنگی میشویم و وقتی به خودمان میآییم تصویری میبینیم که کودکیمان را به خاطرمان میآورد.

بند آغازین داستان نیز چاله کندن را امری دوست داشتنی و غریزی برای همهی آدمها تعریف کرده و بیان میدارد همهی ما دلمان میخواهد بدانیم آن پایین چه خبر است و با همین مقدمهی کوتاه ما را متقاعد میسازد کندن زمین چندان هم پیچیده و دور از انتظار آن هم برای کودکان نیست و این کار علاوه بر ارضای کنجکاوی حسی خوشایند را به همراه خواهد داشت. به خصوص اگر ناراحتی روحی یا درگیریِ ذهنی در پسِ آن باشد.

استخوان مفهومی نمادین از یادآوری مرگ و میل به جاودانگی را در خود دارد. به شکلی که ما با اندیشیدن به مرگ پیری و فرسودگی را بهخاطر میآوریم و این موضوع بیشترین نمود را در جسم و اندامهای بدن دارد.

حفر کردن زمین با سنگ برای پیدا کردن استخوان، مفهومی از بازگشت به گذشته را در بطن خود داشته و بیشباهت به اعمال انسانهای نخستین نیست؛ استفاده از ابزاری ابتدایی و جمع کردن استخوان برای اعلام وفاداری به رفتگان غریزی بودن این افعال را تایید میکند.

«گونت» وقتی اولین استخوان را بعد از کندن زمین پیدا میکند عبارت «استخونِ پیرِ خسته» را بر زبان میآورد، درست همان توصیفی که پدربزرگ در مورد استخوانهای خودش به کار برده بود. عبارتی کلی که پیری و مرگ را در ذهن کودک به پدیدهای مجهول و غمبار بدل میسازد.

از همین رو شخصیت به شکلی نمادین عمیقتر میشود، او حالا دیگر میکوشد از سطح، پایینتر رفته و به لایهی زیرینِ آنچه تا به حال میدیده برسد با این تعبیر که او پس از آن که همیشه در پیاده رویهایش، چیزهایی را با خود به خانه میبرده، حالا با حفر زمین و پیداکردن استخوان، سعی در پاسخدهی به سوالات ذهنیاش با برقراری ارتباط با دنیایی دیگر دارد.

او حالا میتواند استخوان را داخل جیبش با خود هرجا که خواست ببرد، حتی داخل خانه، چون سرنوشت هرچه او پیش از این در پیادهرویهایش پیدا میکرده به دلیل بزرگ یا غیربهداشتی بودنشان به جایی جز در ته باغ محتوم نمیشده است. حتی از این استخوانها گردنبندی برای خودش میسازد و آن را زیر لباسش پنهان میکند، تا ما بفهمیم که او تا این اندازه میفهمد که اگر دیگران گردنبندش را ببینند سرزنشش خواهند کرد و هرگز معنیِ کار او را نخواهند فهمید. اما چرا گردنبند؟ و مگر جز این است که آدمی هر آنچه او را به علایق و عزیزانش پیوند بدهد به خود نزدیکتر میسازد و مگر استخوان، آخرین حلقهی زنجیری نیست که کودکِ داستانِ ما را به پدربزرگ عزیزش وصل میکند؟

زندگی در نزدیکی دریا این امکان را فراهم میسازد که خاک آنقدر نرم باشد تا یک کودک به راحتی بتواند هرجایی از زمین را بکند بدون آنکه نیاز به ابزاری خاص داشته باشد. توجه به همین موضوعِ ساده، حاکی از هوش نویسنده است و بیانگرِ حواسِ جمع او که همهی تفاوتها، از زاویهی دید گرفته تا توانایی و تاثیر محیط و تجربیات، میان یک کودک و یک بزرگسال را شامل میشود. 

این داستان، یکی از ۱۰ داستان تأسفباری است (این کتاب در زبان اصلی با نام ۱۰ داستانِ تأسفبار منتشر شده است) که در مجموعهی «تارک دنیا مورد نیاز است» اثر «میک جکسون» و با ترجمهی خوب خانم «گلاره اسدیآملی» به چاپ رسیده است.

کد خبر 419548

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.