به گزارش خبرنگار ایمنا، مردی میانسال در ابتدای بلوار پاسداران خمینی شهر اصفهان ایستاده تا راوی داستان شهادت برادرش باشد. لبخند و برق چشمانش خستگی مسیر طولانی را از تن بیرون میکند و با همان ظاهر ساده و دلنشینش به طرف درب کوچک ورودی خانهاش راهنماییمان میکند تا از همان درب وارد دنیای خاطراتش شویم.
خانهای ساده و آرام دارند که ظاهر آن مشخص می کند قدیمی و باز سازی شده است. روی هر دیوار چند قاب عکس وجود دارد. تعدادی از این قابها عکس شهید شعیبی است که به تازگی طراحی شدهاند و آرم بنیاد شهید رویشان خورده و تعدادی از عکسها، قدیمیتر هستند. از همان عکسهای سیاه و سفیدی که رنگ و بوی غبار بر روی خاطراتشان مانده است.
در بدو ورود با خوشآمدگویی گرمشان روبه رو میشویم، گویی سالهاست که آنها را میشناسیم. به قول خودشان همیشه آمادگی ورود مهمان را دارند. احمد شعیبی میگوید "گهگاه از بنیاد شهید برای سر زدن میآیند. گفتوگویی میکنیم و گاهی چند عدد از عکسهای عبدالرسول را برای مدتی به امانت میبرند."
در گوشهای از اتاق یک دست مبل راحتی و یک میز شیشهای است و مابقی اتاق تقریباً خالی است. اقدس امامی فروشانی همسر شهید شعیبی روی مبل دو نفره، کنار احمد شعیبی برادر کوچک شهید و همسرش نشسته و از خاطرات شهید میگوید. اندوه همچنان پس از گذشت سالها در چهرهاش نمایان است و میتوان داستان غمهایش را از چین و چروک صورتش خواند. گویی غم در چشمانش جا خوش کرده باشد. خودش میگوید: "سختی زیادی را تحمل کردم، شکسته شدم."
امامی داستان را اینگونه آغاز میکند: سال ۱۳۵۳ ازدواج کردیم. عاشق کارش بود و کمتر میشد در خانه پیدایش کرد. عاشق عکاسی بود؛ عکاسی خبری، در خبرگزاری پارس تهران کار میکرد. از همه جا و همه کس عکس دارد. محرمها که اصلاً پیدایش نمیشد. جوان فعالی بود، از فعالیت در تئاتر، عکاسی، نجاری و شیشه بری بگیر تا خبرنگاری و فعالیتهای ورزشی، هیچ وقت در خانه بند نمیشد. زمانی که شهید شد دختری ۲۴ ساله بودم و از همسرم سه فررزند داشتم و یک بچه باردار بودم.
امامی با صدایی آرام و شمرده سخن میگوید. گویی هنوز صحبت کردن در مورد همسرش دشوار باشد، اما احمد شعیبی با لبخند و متانت خاطراتش را تعریف میکند. "بارها به حاج خانم گفتهام غصه چیزی را تغییر نمیدهد. باید همه چیز را به خدا بسپاری و تسلیم خواست او باشی، خدا الرحم الرحمین است."
مکثی میکند و میگوید: از بچگی دوربین به دست بود، فرزند مورد علاقه پدرم بود و از دوران کودکی بیشتر از بقیه فرزندان مورد توجه قرار میگرفت. عبدالرسول دومین فرزند خانواده بود. پدرم برای اینکه مادرم بتواند برای زایمان در کربلا بماند مجبور شد نام خانوادگیمان را از هاشمی به شعیبی تغییر دهد. به همین جهت توانست اقامت کربلا را بگیرد. من، عبدالحسین و دیگر بچههای خانواده در کربلا متولد شدیم و پس از گذراندن دوره کودکی و نوجوانی به ایران مهاجرت کردیم.
شعیبی ادامه میدهد: از همان سالهای کودکی و نوجوانی به عکاسی علاقمند بود. با این که شغلش نجاری بود، نمیتوانست لحظهای دوربینش را زمین بگذارد. وقتی به ایران آمدیم، عبدالرسول در کنار نجاری عکاسیاش را هم ادامه داد. به یاد دارم که در جوانی دوچرخهای گرانقیمت و خوب خرید. با همان چرخ تا مشهد رفت. گاهی برای تهیه عکس به دریاچه خزر میرفت و برای ثبت لحظه غروب خورشید ساعتها منتظر میماند. همیشه در سفر بود تا اینکه بالاخره برای کار کردن در حرفه مورد علاقهاش به تهران سفر کرد و در خبرگزاری پارس مشغول خبرنگاری و عکاسی خبری شد.
حاج احمد میگوید: از همه چیز و همه کس عکاسی میکرد، از جلسات، رجال سیاسی، علما و حرکات رزمی دوستان ورزشکارش بگیر تا نمایشها و تئاترهای محلی که با هم محلهایهایش بازی میکردند. حتی روح نخستین لحظه گامهای سست فرزندانش در کودکی را در دوربین canon ژاپنیاش زندانی کرده است. این علاقه به عکاسی به جبهه نیز راه یافت و باعث گرفتن عکس از جبهه و جنگ شد. در روزهای جنگ، هیچ کجا لباسش را عوض نمیکرد. اوضاع خوبی نبود و گهگاهی خبر حملههای تروریستی به گوشمان میرسید. هرچه گفتیم حداقل محاسنت را کوتاه کن یا لباست را در بیاور گوشش بدهکار نبود. در همان هیاهوی سال ۱۳۶۰ بود که برای تحویل عکسهایی که از جبهه گرفته بود به تهران رفت، تازه از منطقه بازگشته بود. در مقابل وزارت ارشاد به شهادت رسید و در یک حمله تروریستی شهید شد.
امامی بغض میکند و میگوید: این آخریها میگفت در حق تو و بچههایمان همسری و پدری نکردم. میخواست کارش که در تهران درست شد همانجا یک منزل کرایه کند و ما را برای زندگی با خودش ببرد که سرنوشت امانش نداد. پس از شهادتش روزها و شبها گریه میکردم و به آینده نامعلوم فرزندانم فکر میکردم.
کمی مکث میکند و ادامه میدهد: مادر همسرم زن مهربانی بود و مرا دوست داشت. چندی پس از شهادت عبدالرسول به من گفت که نمیگذارم عروس دیگران بشوی و مرا برای پسرش احمد شیعبی خواستگاری کرد. حالا از حاج احمد شیعبی دو فرزند و از عبدالرسول شیعبی چهار فرزند دارم. حاج احمد برای همه فرزندانم پدری کردند و اکنون هرکدام زندگی خود را دارند. یکی درس میخواند و ما بقی یا سرکارند و یا ازدواج کردهاند.
حاج احمد شعیبی میگوید: هیچ کس جای پدر و مادر را نمیگیرد. تلاشم را کردم، اما میدانم نمیتوانم جای پدرشان را بگیرم. این فرزندان یادگار عبدالرسول هستند. سعی کردم یادگاریهایش را خوب نگاه دارم. همانطور که بخشی از وسایلش در زیرزمین خانه به یادگار مانده است.
برای دیدن یادگاریها و تجدید خاطرات عبدالرسول شعیبی راهی زیرزمین میشویم. حاج احمد جلو میرود و بخاطر قدیمی بودن این بخش از خانه عذر میخواهد. در راه میگوید حالا همه محله ما را با اسم و خاطره عبدالرسول میشناسند. در زیرزمین را که باز میکند، نخستین چیزی که به چشم میآید کتاب است. میگوید: عبدالرسول دو هزار جلد کتاب اینجا به امانت دارد. با اجازه فرزندانش بخشی از این میراث را به کتابخانهها اهدا کردیم تا برایش باقیات الصالحات باشد. مردم بخوانند تا ثوابش به عبدالرسول برسد.
کمی جلوتر دوچرخه افسانهای شهید عبدالرسول شعیبی تکیه زده بر دیوار، احمد شعیبی میگوید: فرزندانش با این دوچرخه بزرگ شدند و خاطرات بسیاری دارند، این همان دوچرخه ای است که عبدالرسول تا مشهد با آن رفته و برگشته. در گوشهای دیگر، خاطرات میز و وسایل نجاریاش مشخص است سالها در گوشهای ساکن بوده، قدری خاک گرفته، اما هنوز هم بخشی از خاطرات عزیز دردانه خانه است.
در تمام اسبابی که در زیرزمین خانه حاج احمد چیده شده میتوان روح شهید عبدالرسول شعیبی را حس کرد، صدای نجاری کردنش روی میز چوبی را شنید، و بوی کتاب هایی که مطالعه میکرد را استشمام کرد. این خاطرات نه تنها در زیرزمین خانه حاج احمد، که در میان هیاهوی زندگی بسیاری از ما رنگ باخته. عبدالرسولها در خاطراتمان زندگی میکنند، در زمان حال حضور ندارند و رفتن را انتخاب کردند تا به قیمت خونشان، ایران را حفظ کنند و یادشان در اذهان ایرانیان به یادگار بماند، تا همه جا خانه داشته باشند، تا نسیم باشند.
گزارش از: مهسا عبدیزدان_ خبرنگار سرویس فرهنگ و هنر ایمنا
نظر شما