به گزارش ایمنا، یکی از تکیهگاههای وجود ما «بودن با دیگران» است. آنچه هر یک از ما را به عنوان یک انسان تعریف میکند، روابطی است که ما با همنوعان خود ایجاد میکنیم. حقیقت دیگر، بودن «در کنار اشیاء و چیزها» است، آنچنان که به تعبیر هایدگر ما همیشه در میان انواع مختلفی از ابزارها و اشیاء قرار داریم. آرتو هاپالا؛ فیلسوف و استاد زیباییشناسی و هنر، طی مقالهای با عنوان «هویت شهری؛ شهر به عنوان محلی برای اقامت» به بررسی هویت شهری پرداخته است و این مفهوم را در برخی کلانشهرهای مهم دنیا با هم مقایسه کرده، این مقاله را که پیشتر در نشریه الکترونیک «شهرگاه» منتشر شده است در ادامه میخوانید:
در این مقاله، من میخواهم برای این پرسش پاسخی بیابم که آیا ما میتوانیم درباره چیزی چون هویت شهری در مقایسه با هویت غیرشهری صحبت کنیم یا خیر؟ شهرنشین بودن، این واقعیت که کسی در یک شهر زندگی میکند، میتواند هویت آن شخص را به اندازهای متمایز سازد که او را به طور ویژه دارای هویتی منبعث از آن شهر خاص بدانیم؟ آیا ممکن است از ویژگیهای مشترک محیط های جدا از هم که در یک شهر وجود دارند عصارهای گرفت و ارتباطشان با هویت انسانی را نشان داد؟
علاقه من به این موضوع آنقدر که گمان میرود باید بر مناطق شهری متکی باشد، چنین نیست بلکه در روابط بین این مناطق و انسانها و نیز تأثیرات محیطهای شهری بر هویتهای ما انسانها نظر دارد. کلمه «هویت» در عنوان مقاله، عمدتا به هویت مردمانی بر میگردد که در محیط شهر زندگی میکنند نه هویت مناطق شهری. در عین حال، این هر دو مفهوم با هم در بده بستان هستند.
هویت شهر، وابسته است به هویت آنهایی که در آن زندگی میکنند و برعکس: محیط شهری انعکاسی است از نیازها و ارزشهای انسانی. بنابراین من ناگزیر از محیط هم صحبت خواهم کرد، هرچند هدف اصلی این مقاله، افکندن نوری است ولو اندک بر ما انسانها به عنوان شهروندان و ساکنین شهر.
قبل از رفتن بر سر موضوع هویت شهری، باید اندکی توضیح دهم که من به طور کلی چگونه این مفهوم را درک میکنم. من نمیتوانم اینجا در مورد جزئیات آنچه میخواهم توضیح دهم، بحث کنم، اما باید به سادگی بیان کنم مبنای صحبتم چیست و اطمینان دهم که این ادراک من، بیش از حد ضد شهودی نیست. در واقع من فکر نمیکنم چنین باشد. شاید میتوانستم از کلمه پُست مدرن برای توصیف نوع تئوریای که دارم از آن حمایت میکنم، استفاده کنم، هرچند من خودم به خصوص به استفاده از این عبارت چندان راغب نیستم، چون مفهوم هویت پیش از هر گونه گرایش و نظریههای پست مدرن کنونی وجود داشت.
منابع الهامبخش من در این موضوع به اسکار وایلد و مارتین هایدگر، دو شخصیت و نویسنده بسیار متفاوت بر میگردد. اما مطلبی که اینجا وجود دارد این است که دیدگاههای آنها در خصوص هویت انسانی به طور قابل توجهی همپوشانی زیادی دارند.
آنچه مهم است اینکه هر دوی وایلد و هایدگر این فرض را که هویت انسانی چیزی ثابت است که بتوان آن را با جست و جو در عمق فرضی روح انسان یافت، رد کردهاند. فرض وجود یک خود که مقدم بر فعالیتهای ما در دنیای واقعی باشد مشکل زاست؛ اگر اغراق نکنیم.
یکی از ادراکاتی که وایلد در نوشتههای دوران پختگیاش ارائه میدهد، بویژه در کمدیهایی که حول و حوش سال 1890 نوشته است از جمله در «اهمیت ارنست بودن» این است که هویت انسانها ضرورتا وابسته به روابط متنوعی است که آنها در دنیای واقعی در آن قرار میگیرند. وایلد، کاراکترهای کمدیهایش را خیلی سطحی توصیف میکند. گویندولن فایرفاکس، سسیلی کاردیو، جان ورتینگ و آلجرنون مونکریف چیزی نیستند جز ترکیبی از ژستها و ادا و اطوارهای تصنعی در موقعیتهای مختلف اجتماعی. خلاصه، آنها سطحی و پوچ هستند و هرچه دارند در ظاهر دیده میشود.
مارتین هایدگر چندین دهه پس از وایلد، ایدهای مشابه را شکل داد، اگرچه با علایق و تأکیداتی خیلی متفاوت. در «هستی و زمان» هایدگر به بررسی اجزای وجود انسان، در میان چیزهای دیگر میپردازد.او این ویژگیهای اساسی همه انسانها را اگزیستانسیالیا یا اگزیستانسیال (هستیگرایی) مینامد. یکی از پایههای وجودی ما بنا به آرای هایدگر، بودن با دیگران است.
یکی از تکیهگاههای وجودی ما «بودن با دیگران» است. آنچه که هر یک از ما را به عنوان یک انسان تعریف می کند، روابطی است که ما با همنوعان خود ایجاد میکنیم. حقیقت دیگر، بودن «در کنار اشیاء و چیزها» است، آنچنانکه به تعبیر هایدگر، ما همیشه در میان انواع مختلفی از ابزارها و اشیاء قرار داریم. بودن با دیگران و همراه بودن به عنوان یک جزء از یک کل انسانی. تعبیر دیگر این موضوع، چنین است: این ماهیت ماست که با دیگران و در میان اشیاء باشیم.هایدگر در مورد بسیاری از وجوه هستیگرایانه دیگر نیز اشاراتی دارد، اما ما در اینجا نیازی به ورود کردن به چنین مسائل پیچیدهای نداریم.
هنگامی که درباره خصوصیت شخصی انسانها سخن میرود، اشارات هستیگرایانه میتواند بسیار متفاوت باشد. ما با افراد مختلف تعامل میکنیم و از اشیاء و چیزهای مختلفی مراقبت میکنیم. اگر شما به هنرهای تجسمی علاقهمند هستید و من به اپرا علاقهمند هستم، پس اشخاصی که ما در این موضوعات با آنها در ارتباط هستیم متفاوتند. روابطی که در آن هستیم، هم متفاوت است و بنابراین هویتهای ما نیز در این خصوص متفاوت است. من نمیگویم ما دو نفر در مباحث دیگر با هم متفاوت نیستیم که این امر هم بدیهی است. من فقط خواستم به یک حوزه که تفاوت ایجاد میکند، اشاره کنم.
شما عاشق دنیای هنرهای تجسمی هستید و شما در موضوعات مختلف در آن مشغول هستید؛ من عاشق دنیای اپرا هستم و خودم را به انواع فعالیتهای آن عالم مرتبط میدانم. نکته مهم این است که درک کنیم که روابطی که ما در برابر این زمینههای فرهنگی برقرار میکنیم، اجزاء هویتهای ما را شکل میدهند. هم بودن ما با دیگران و هم همراه بودنمان دارای یک خاصیت متفاوت است به خاطر زمینهای که هر یک از ما در آن عمل میکند.
درباره دشواریهای مبحث هویت میتوان بسیار گفت، اما همین قدر هم منظور مرا تأمین میکند. من چیزی را مشخص کردهام که میتوان آن را «هویت نسبی» نامید - آنچه ما هستیم، هویت ما، توسط پیوندهایی تعیین میشود که وقتی ما در جهان زندگی و کار میکنیم، برقرارشان میکنیم.
خب؛ باید توضیح دهم که این همه با مسئلهای که «هویت شهری» نامگذاری شده چه ارتباطی دارد؟ آنچه من میخواهم انجام دهم این است که تشخیص دهم آیا شهرنشین بودن و یا در یک محیط شهری زندگی کردن در جوهره هویت ما تأثیر میگذارد؟ و اگر میگذارد، چگونه؟
همه ما از تجربه شخصی خود می دانیم که محیط شهری میتواند براستی حسی متفاوت باشد. کسانیکه در نیویورک زندگی میکنند میگویند «هیچکجا شبیه به نیویورک نیست» و با وجود اینکه این جمله میتواند مبالغه آمیز باشد، کاملا واضح است که هویت کسی که در نیویورک زندگی میکند با کسی که در لندن یا پاریس یا هلسینکی یا تالین زندگی میکند متفاوت است. بدین ترتیب آیا توجیه پذیر است که اساسا از لفظ هویت شهری استفاده کنیم؟ لازم است که نگاهی عمیقتر به موضوع بیفکنیم، و سپس تصمیم بگیریم که آیا شاخصهایی که پیدا کردیم، شامل مفهوم گستردهتری میشوند یا نه.
ما باید به موضوع، به نوعی ماهیت «پدیده شناختی» بدهیم؛ که به عنوان یک موضوع ویژه تلقی شود و سعی کنیم که ورای آن به حالتها و سازماندهی کلی برسیم. با وجود اینکه تالین (جایی که کنفرانس مکان و موقعیت برگزار شد) یک محیط شهری است، مایلم از شما خواهش کنم که یک محیط بسیار بزرگ مقیاستر و متنوعتر را در ذهن تصور کنید. به نظر من، لندن یک محیط شهری مثالزدنی است، از این نظر که لندن به عنوان یک محیط شهری به طور قابل توجهی عمق تاریخی دارد. در واقع، چندین لایه زمانی دارد، همچنین بسیاری از پروژههای عمرانی جدید را به اشتراک گذاشته است.
اینها یعنی که این شهر هم تاریخ و گذشته، هم حال و هم آینده را در بر میگیرد. لندن همچنین، به اندازه کافی بزرگ است که بتواند یک شهر تلقی شود، یک مرکز شهری واقعی. یکی از دلایل شخصیای که لندن را به عنوان مثال انتخاب کردهام، این است که سالهاست در این شهر زندگی میکنم و کم و بیش تجربه هایی در آن دارم. همچنانکه خیلی از خوانندههای این مطلب به این شهر سفر کردهاند.
یکی از ویژگیهای مهم لندن، چندگانگی آن است. لندن صورتهای بسیاری دارد. مناطق و ناحیه هایی در انواع مختلف. یک مرکز مالی در این شهر هست، خیابان آکسفورد و مناطق معروف خرید و نیز مناطق مسکونی و مناطقی که از سوی اقلیتها مسکون شده است. (برای یک مرد در شهری مثل لندن همیشه حجم بالایی از چیزها وجود دارد. غیر ممکن است که علایق و فرصتهای یک نفر برای دیدن همه چیزهای متنوع و قابل دسترس این شهر کافی باشد. اجازه بدهید این ویژگی را «ازدیاد معانی» بنامم.)
تنوع در بسیاری از جوانب زندگی بشر خرید، هنر، سرگرمی، چیزهایی که میتوان دید و کارهایی که میتوان انجام داد، براحتی بیش از پتانسیل یک فرد است. متضاد این ویژگی «کمبود معانی» است که یک فرد میتواند از پتانسیل یک فضا کاملا خسته شود. یک روستای کوچک، هرگز ابزارهای غافلگیرکننده و ناآشنا ارائه نمیدهد. ما کاملا میدانیم چه عناصری در دسترس است، عناصر چه شمایی دارند و چگونه کار میکنند.
اجازه بدهید شفاف بگویم. هیچکدام از «ازدیاد معانی» یا «کمبود معانی»، معیاری برای ارزشگذاری ندارند: یعنی هرگز «ازدیاد معانی» از کمبود آن بهتر نیست و یا بالعکس. هر دوی این ویژگیها سعی در نشان دادن روابط ما با محیط دارند و ازدیاد برای یک شهر ویژگی معمول و کلیای محسوب میشود.
این ازدیاد یک شاخصه دیگری هم در محیط شهری معرفی میکند. زمانیکه ما در محدودهای زندگی میکنیم، ممکن است از فرط شناخت آنجا به کسالت و خستگی برسیم. همیشه یک مورد غریب کوچک برای غافلگیر کردن ما خواهد ماند. شاید بهترین مثال در این حیطه، فرهنگهای قوی متنوعی است که میتواند کشف شود، نه فقط در لندن، بلکه در بسیاری از شهرهای مدرن دیگر. محله چینیها، یک مثال کاملا سمبولیک در این حیطه است.
آنها همیشه یک فضای کاملا متفاوت را در شهرهای غربی به نمایش گذاشتهاند. حتی امروزه که ما کاملا با آنها آشنا شدهایم، هنوز برای ما عمیقا عجیب و متفاوت هستند. چرا که پیش زمینههای ما با آنها متفاوت است. اینطور به نظر میرسد که ما همیشه تعدادی بازدیدکننده از آن محلات محسوب میشویم و لا غیر. ما هرگز نمیتوانیم در آن فرهنگ حل شویم. اما لزوما تفاوت فرهنگی در این حد و شدت نیست که این نوع شگفتی را ایجاد میکند. بسیاری از نواحی شهرهای ما که با پیشزمینه فرهنگ خود ساخته شدهاند نیز بسته به علایق ما برایمان عجیب و تأمل برانگیزند.
در شهری مانند لندن که گزینههای فرهنگی بسیار متنوعی دارد و شاخص منطقهها نسبت به هم کاملا متفاوتند، یک نوع مرزی وجود دارد که ما نمیتوانیم خود را با آن تعریف کنیم. «اضافهها باقی میمانند.» به این معنا که همیشه امکان ناآشنایی باقی خواهد ماند.
«ازدیاد معانی» و «ناآشنایی» همیشه در کنار هماند. همینطور «کمبود معانی» و «آشنایی». ویژگیهای دیگری هم هستند که شاخصه «ناآشنایی» یا «تأمل برانگیزی و اعجاب» را مشخص میکند. زمانیکه ما در یک محیط ناآشنا هستیم، یک نوع المان شگفتی در تجربه ما وجود دارد. شگفتی بهترین کلمه برای تعریف این واقعیت نیست. اما شاید حس تجربه را بخوبی القا میکند. تصور کنید بعد از سالها به لندن برگردید، از هلسینکی یا از تالین. تنوع خالصانه فرهنگها و حقیقتا میزان جمعیت تبدیل به یک شگفتی میشود. لزومی ندارد چیزی شبیه یک شوک بزرگ باشد، باوجود آنکه ممکن به نظر میرسد.
شگفتی در مرتبههای مختلف صورت میگیرد. شگفتی ها ممکن است کوچک یا بزرگ باشند. این همچنین به این معناست که زمان قرارگرفتن در یک محیط ناآشنا ما بیشتر در موضع هشیار و گوشبهزنگ قرار میگیریم تا در وطنمان و بیشتر به اطراف دقت میکنیم. در یک کلمه «اشتیاق»، ما حس مشتاقانه بیشتری خواهیم داشت. این یک چیزی است که در یک محیط ناآشنا، از کلمه شگفتی مد نظر من است. (عناصر پیرامون ما خواستار توجه بیشترند نسبت به یک محیط آشنا) در حقیقت، یک نوع مشابهت با هنر در این موقعیت وجود دارد.
محیط شهری گاهی اوقات با یک کار هنری قابل مقایسه است. (اولسن 1986) و با وجود اینکه محیط شهری و کار هنری اساسا موجودیت متفاوتی دارند، یک نگاه دقیقتر مشابهتهای فوق العادهای را آشکار میکند. کارهای هنری هم نیاز به توجه دارند؛ ما نمیتوانیم ارزش کارهای هنری را کاملا درک کنیم بدون آنکه با دقت کافی، شاخصههای آن را برآورد کرده، دیده یا شنیده باشیم. اگر هیچ عنصری از شگفتی در هنر نبود، اگر یک کار تنها یک دشت کسالتآور بود، بدون شک نمیتوانست امتیاز بسیار بالایی پیدا کند.
من نمیخواهم ارزش هنری را ارزیابی کنم و یا وارد بحثی برای تعریف معنای هنر شوم. من فقط به سادگی سعی در اشاره کردن به یک ویژگی دارم که به عقیده من در بسیاری از کارهای هنری آشکار است: ناآشنایی و شگفتی، ویژگیهایی است که ما هم در هنر و هم در محیط شهری مییابیم. که همان چیزی است که اغلب آنها را هیجانانگیز و چالش برانگیز میکند.
با این وجود، هیچکدام از دو مورد «کار هنری» و «شهرها» براحتی قابل کنترل نیستند. اغلب برای درک، کنترل و برآورد قدر و منزلت آنها تلاش بسیاری لازم است. گاهی تلاشها ممکن است بیش از اندازه باشد؛ هیچکس همه کارهای هنری را دوست ندارد و من فکر نمیکنم کسی وجود داشته باشد که در همه فضاهای ممکن شهری احساس شادمانی کند. غریب بودن ممکن است گاهی خارج از فهم و غیر قابل کنترل باشد. هیچ مثالی در این مورد نمیزنم، به خاطر اینکه موضوع برای هرکس متفاوت است، اما مطمئنم که هر یک از ما میتوانیم موردی را متصور شویم که مثالی برای این موضوع باشد. ممکن است، آن منطقه سرخ آمستردام (محله روسپیها) یا منطقه تجاری لندن باشد.
به این ترتیب تا اینجا، هویت شهر (city identity) را با یک هویت شهری (urban identity) کوچکمقیاستر مقایسه کردهام. محیطهای شهری، تنوع، ازدیاد معانی، شگفتی و بیگانگی و ناآشنایی را نشان میدهند در حالیکه در تضاد با آن محیطهای کوچک مقیاس، آشنایی و کمبود معانی را. حال در مورد طبیعت چطور است؟ اگر چیزی به نام هویت شهری وجود دارد آیا چیزی به عنوان هویت طبیعی نیز میتواند وجود داشته باشد.؟ آیا شخصی که نه فقط در بیرون شهر بلکه در طبیعت ناب با همه جبرش زندگی می کند هویتی اساسا متفاوت با شهرنشینان دارد؟
طبعا از یک نظر جواب میبایست «بله» باشد. تجربههای ما در طبیعت نسبت به شهر متفاوت است: در شهر ما اساسا از تولیدات ساخت بشر استفاده میکنیم، در حالیکه در زندگی طبیعی ما عموما از ابزاری استفاده میکنیم که مصنوعی نیستند. اما در مورد ازدیاد یا کمبود معانی چطور؟ آیا طبیعت در ساخت معانی غنی یا فقیر است؟ من فکر نمیکنم جواب هیچ یک از این دو باشد. بستگی دارد. تجربه رابینسون کروزوئه در یک جزیره تک افتاده طبیعتا یک تجربه کمبود معانی را درست میکند، درصورتیکه زندگی کردن در جنگلهای آمازون احتمالا تجربه ازدیاد معانی را ایجاد میکند.
باوجود آنکه من هرگز جنگلی را از نزدیک ندیدهام، بوسیله قضاوت از طریق مطالعههایی که کردهام و آنچه دیدهام، تنوع زیاد گیاهان و جانوران کاملا واضح است. آنجا بسادگی عناصر متنوع زیادی برای تجربه کردن وجود دارد. مثال دیگر برای کمبود معانی شامل دریای آزاد و کوهستانهای لاپلند فنلاند است.
این همچنین این مفهوم را می رساند که هر دو ویژگی آشنایی و بیگانگی می تواند در تجربه ما در طبیعت اتفاق بیفتد. محیطهای طبیعی می توانند ویژگی های غافلگیرکننده ای مشابه کارهای هنری داشته باشند. با وجود اینکه به طور تعریف شده، مانند کارهای هنری از عناصر ساخت دست بشر و تولیدات از پیش اندیشیده شده ساخته نشده اند، اما بیشک می توانند به اندازه کارهای هنری یا هر محیط شهریای غافلگیرکننده و اعجاب آمیز باشند.
به این ترتیب من ماهیت «هویت طبیعی» را آنگونه که در مورد هویت شهری صحبت کردهام، معرفی نخواهم کرد. همانگونه که اشاره کردم یک تفاوت آشکار در تجربه های ما و در نتیجه در کیفیت محیط های شهری و طبیعی وجود دارد. هرچند آنچه در این زمینه مهم است، ساختار تجربه ماست. ما دیده ایم که یک ساختار مشابه و عمده هر دوی تجارب طبیعی و شهری را ایجاد می کند.
به عقیده من، استعاره «جنگل شهری» این ایده را در ذهن ایجاد میکند که محیط شهری میتواند دقیقا به اندازه جنگل پر از مار و عنکبوتهای سمی و جانوران دیگری که میتواند زندگی بشر را تهدید کنند، غافلگیرکننده و خطرناک باشد.
یک دلیل دیگر برای وجه تمایز قائل نشدن بین محیط طبیعی و محیط ساخت بشر وجود دارد، هرچند بنده نمیتوانم ادله کافی برای آن در این مقاله بیاورم. من مطمئن نیستم که اساسا بتوانیم یک خط تیز و قوی بین محیطهای فرهنگی و طبیعی بکشیم از آنجاییکه انسان به محض اینکه در یک محیط طبیعی مستقر شود شروع به طراحی، مهار و انسانیزه کردن آن می کند: حتی اگر به فضا لطمه ای وارد نکند و آن را از حالت طبیعی خارج نکند، طبیعت را بخشی از فرهنگ خود می کند.
این حقیقت ساده که ما بعضی مناطق را در دستهبندی طبیعی یا حیات وحش یا جنگل قرار میدهیم، بدان معنی است که ما آنها را در گفتمان فرهنگ خود قرار داده ایم و در همین راستا در محیط فرهنگی خود. به همین ترتیب، این یک موضوع بحث برانگیز است و باید در زمان خود مورد بحث و استدلال بیشتر قرار بگیرد.
ازدیاد معنایی، ناآشنایی، امکان های جدید و شگفتی، آیا چیزی بیش از اینها در بحث هویت شهری وجود دارد؟ اجازه دهید یک ویژگی دیگر که با دیگر ویژگیها رابطه دارد و به نظر من مهم است را عنوان کنم: «مهارناشدنی». در هر محیطی حداقل چند عنصر هستند که از کنترل ما خارجاند. اما در یک شهر، تعداد عنصرهای غیر قابل کنترل به نظر خیلی بیشتر از یک محیط کوچک-مقیاس به نظر میآید. توضیح اینکه، طبیعتا اگر در جایی هرچه تعداد بیشتری زندگی و کار کنند، به میزان کمتری میگویند که ما اینجا ناچاریم فلان کار را بکنیم یا همنوا با جماعت شویم.
علایق متنوع، گزینهها و دیدگاههای متفاوت در مورد اینکه چه چیزی ارزش اش را دارد و چه کاری را اجباری نیست، قابل ملاحظه است. «غیر قابل کنترل بودن» همچنین شامل امکان تهدید میشود. چه تهدید فیزیکی باشد و چه نوعی تهدید روانی. در یک منطقه شهری، همیشه نوعی خطر خشونت فیزیکی، مورد سرقت قرار گرفتن و یا مورد آزار و اذیت قرار گرفتن وجود دارد. این چیزی است که آشکارا همه ما از آن دوری میکنیم. با وجود اینکه امکان خشونت و مشارکت در تهدید و احساس خطر کردن ممکن است به هر فردی ضربه روحی وارد کند، بیشتر افراد دانسته، و به دلایل درست، ترجیح می دهند از این جنبه محیط شهری اجتناب کنند.
«غیر قابل کنترل بودن» همچنین یک پدیده است که در همه انواع محیط ها و به طور آشکارا در طبیعت به چشم میخورد. به عنوان یک مثال بدیهی که ما روزانه تجربه میکنیم، آب و هوا عنصری است که ما اغلب سعی در دستکاری آن داریم ولی قادر به چنین کاری نیستیم. ویژگیهایی که من دارم به آنها اشاره میکنم، در ارتباط با گونههایی که ما محیط شهری را تجربه میکنیم و در آن زندگی میکنیم، و بگونهای در تطبیق با هویت ما باشد، تعریفی از خصیصههای زندگی در شهر به دست نمیدهد از آن جهت که آنها هویت شهری را از غیر شهری تمیز میدهند.
همانگونه که در بالا اشاره کردم زندگی در حیات وحش و طبیعت اغلب ساختارهای مشابهی دارد. من به دنبال تعریف هویت شهری با همه ملزومات و ویژگیهایش نیستم، بلکه سعی در پیدا کردن مرتبطترین شاخصهایی دارم که موجودیت ما را در یک زمینه شهری تعیین میکند و امکان پذیر میسازد.
به من اجازه دهید به این پرسش اصلی برگردم که آیا چیزی که بتوان آن را «هویت شهری» نامید، وجود دارد؟ اگر چه ممکن است جوابی نه چندان مفید باشد، اما باید پاسخ داد که «هم بله و هم نه». در فلسفه مارتین هایدگر، در سطح اونتیک (هستیشناسی وجودی)، در تجارب ما از محیط طبیعی، محیطهای ساخته شده کوچک مقیاس و محیط های شهری تفاوتهایی وجود دارد. این تفاوت ها بر اساس این واقعیت ساده است که اشیائی که ما در این محیط های مختلف با یکدیگر مرتبط می کنیم، متفاوت هستند.
به عنوان مثال، یک جنگل قدیمی در مقایسه با یک فروشگاه اداری بزرگ یا یک فروشگاه روستایی کوچک. در این مقاله، من، با این حال، سعی کردم نگاهی ورای آبژههای ممکن تجربه ما به ساختارهای بنیادی بیندازم. باز هم، در دایره لغات هایدگر، هدفگیری، سطح هستی شناسانه است. در اینجا ما شباهتها و تفاوتهای بین چیزها را می بینیم. تمایز میان محیط های شهری و محیط طبیعی به دلیل شباهت های ساختاری در شیوه هایی که ما این محیط ها را به هم مرتبط میکنیم، دیگر آنقدر برجسته نیست.
با این حال، این ویژگیهای ساختاری ازدیاد معانی، ناآشنایی، پتانسیل برای چیزی جدید، شگفتی و غیرقابل کنترل بودن - باعث ایجاد تفاوت بین محیط های ساخته شده در کوچک مقیاس و بزرگ مقیاس می شوند، بین آنچه به عبارت بهتر، میتوان «هویت کوچکشهر» و «هویت (کلان) شهر» به آنها نام داد. روی سخن من در این مقاله درباره «هویت کلانشهر» بوده است و این همان چیزی است که در این مقاله «هویت شهری» مینامم؛ هویت شهری درخور، شهرنشینی در خالصترین شکل آن.
نکته نهایی که باید برای روشن سازی موضوع ارائه دهم: ویژگیهای ساختاری ذکر شده، رابطه ما با محیط شهری را مشخص میکنند، اما در عین حال، آنها توصیف میکنند که منظور از زندگی در بومگاه شهر (city milieu) چیست به این معنا که، این ویژگیهای ساختاری، بیانگر خصائص انسانها به عنوان ساکنان شهر و هویت شهری است. احتمالا خیلی بیشتر از آنچه من ذکر کردم میتوان در خصوص مفهوم هویت شهری جلو رفت، اما فکر میکنم که رگههایی از پدیدههایی که من اشاره کردم، مفاهیم مربوط به شهرنشین بودن را روشن میکند. غورهای بیشتر در این خصوص بماند برای موقعیتی دیگر.
نظر شما