۲۵ خرداد ۱۳۹۸ - ۰۹:۵۱
کاکتوس

به خودش لرزید، چراکه خودش را در مقابل حقیقت غیرقابل‌انکاری یافت که پیش‌ازاین، هرگز با آن مواجه نشده بود. او توانست در درونی‌ترین، عمیق‌ترین و عریان‌ترین حالت، روح منجمد و خشکیده خودش را ببیند. تمام لباس‌های فاخری که تظاهر و خودخواهی او را پوشانده بودند به ژنده‌های احمقانه‌ای تبدیل شدند.

به گزارش ایمنا، این سطرهایی از داستان «کاکتوس»؛ اثر «اُو.هنری» است. بسیاری او را یکی از مهمترین نویسندگان صاحب سبک داستان کوتاه در آمریکا می‌دانند. از هنری که به گشودن گره‌های قصه‌ در پایان داستان‌هایش آن هم در اوج غافلگیری شهرت دارد، آثار بسیاری با موضوعات شهری و روابط انسان‌ها به جا مانده است. در ادامه داستان کوتاه «کاکتوس» را از او می‌خوانید. این داستان را که گلارا فنائیان به فارسی ترجمه کرده، پیش‌تر در مجله الکترونیک ادبی «سروا» منتشر شده است.

زمان کاملاً نسبی است. شاید این برجسته‌ترین نکته در مورد زمان باشد. خاطرات زیادی می‌توانند تنها در یک‌چشم به هم زدن از بین بروند. این فقط یک ‌ضرب‌المثل قدیمی نیست که می‌گوید: «یک داستان عاشقانه می‌تواند به‌راحتی، هنگام درآوردن دستکش‌ها مرور شود».

این دقیقاً همان کاری بود که تریسدال، درحالی‌که جلوی میزی در آپارتمان کوچکش ایستاده بود، داشت انجام می‌داد. روی میز یک گیاه سبز در یک گلدان سفالی قرمز قرار داشت. آن گیاه نوع خاصی از کاکتوس بود. با برگ‌های تیغه‌ای شکل بلند که با ملایم‌ترین نسیم به شکل عجیبی حرکت می‌کرد.

دوست تریسدال و برادر عروس، درحالی‌که کنار میز ایستاده بود شکایت می‌کرد که چرا باید تنها نوشیدنی بنوشد. هر دو مرد لباس رسمی پوشیده بودند و پاپیون‌های سفیدشان مثل ستاره‌های کهکشان در تاریکی غم‌انگیز آپارتمان می‌درخشید.

درحالی‌که تریسدال به‌آرامی دستکش‌هایش را درمی‌آورد خاطرات وحشتناک چند ساعت گذشته، از ذهنش عبور کرد. به نظر می‌رسید هنوز می‌تواند بوی گل‌های درون کلیسا را حس کند و گوش‌هایش همچنان صدای خش‌خش لباس‌های پرچین مهمانان را می‌شنید و بدتر از همه هنوز کلماتی که عاقد با کشیدگی خاصی بر زبان می‌آورد در گوشش می‌پیچید، کلماتی که آن دو به‌طور برگشت‌ناپذیری به هم پیوند می‌داد.
در اوج ناامیدی، هنوز تلاش می‌کرد دلیل تازه‌ای بیاید. باید می‌فهمید، چرا و چطور او را ازدست‌داده است. ناگهان، به‌سختی به خودش لرزید، چراکه خودش را در مقابل حقیقت غیرقابل‌انکاری یافت که پیش‌ازاین، هرگز با آن مواجه نشده بود. او توانست در درونی‌ترین، عمیق‌ترین و عریان‌ترین حالت، روح منجمد و خشکیده خودش را ببیند.

تمام لباس‌های فاخری که تظاهر و خودخواهی او را پوشانده بودند به ژنده‌های احمقانه‌ای تبدیل شدند. تصور اینکه شاید پیش‌ازاین، حقیقت روحش برای دیگران نمایان شده باشد به‌شدت غمگینش کرد. غرور و خودخواهی. اینها بندهای متصل‌کننده زره آهنینش بودند و چقدر معشوقه‌اش، عاری از این صفات بود؛ اما چرا؟ دقیقاً همان زمانی که دختر به‌آرامی به سمت محراب حرکت می‌کرد او احساس خشم و عصبانیت پایان‌ناپذیری داشت که تا آن لحظه به او کمک می‌کرد.

به خودش می‌گفت رنگ‌پریدگی دختر به خاطر قضاوت دیگران در مورد مردی است که قرار است با او ازدواج کند؛ اما همین تسلی خاطر ضعیف به‌زودی از بین رفت. هنگامی‌که دختر با آن نگاه آرام، به مردی که در حال گرفتن دستانش بود خیره شد، تریسدال حس کرد برای همیشه فراموش خواهد شد؛ اما همین لحظه دختر با همان حالت به او نگاه کرد. تریسدال تلاش کرد معنای آن را بفهمد. پس چرا همه‌چیزتمام شده بود؟ وقتی آنها هیچ اختلافی نداشتند. هیچ اختلافی...

قبل از آنکه، کرواتش را به‌آرامی باز کند، برای هزارمین بار تلاش کرد اتفاقات چند روز گذشته را در ذهنش مرور کند. دختر همیشه اصرار داشت تریسدال را در جایگاه بالاتری قرار دهد و او این احترام به شأن و عظمت خودش را پذیرفته بود. برایش حس خوبی بود که دختر، خودش را فدای او کند. با خودش گفت تا چه حد متواضع و صادق بود. دختر او را با ازخودگذشتگی خارق‌العاده‌اش مجذوب کرده بود و او مانند بیابانی بود که از نوشیدن باران سیراب نمی‌شد. بدون اینکه بتوان از آن انتظار میوه و شکوفه‌ای داشت.

زمانی که تریسدال در حال درآوردن آخرین دستکش بود، یکی از خاطرات خودبزرگ‌بینی فریبکارانه‌اش را به خاطر آورد. آن شب را به‌وضوح به یاد داشت. از دختر خواسته بود بیاید تا شخصیت فوق‌العاده او را به رخ بکشد. اما حالا، نمی‌توانست از شدت درد و رنج، به ذهنش اجازه دهد تا زیبایی دختر را در آن شب به یاد آورد. موج‌های رهای موهای مجعدش، عطوفت و خلوص نگاهش، آن شب همه اینها کافی بودند تا او را سر ذوق بیاورند.

در میان گفتگوهایشان دختر گفت: کاپیتان کاروترز می‌گوید اسپانیایی را مانند زبان مادری‌ات صحبت می‌کنی. چرا این توانایی‌ات را از من پنهان کرده بودی؟ چیز دیگری هم هست که نمی‌دانم؟
اما کاپیتان یک احمق بود. بی‌شک او هم مقصر بود که دختر را به آنجا برده. کاروترز یکی از تحسین‌کنندگان او به شمار می‌رفت. یکی از همان‌هایی که نمایش تمجیدهای اغراق‌آمیز او را اداره می‌کرد؛ اما افسوس! حس این تحسین‌ها آنقدر دلپذیر و شیرین بود که باعث شد، این حقیقت دروغین را انکار نکند. او اجازه داد این توانایی او را همچون فاتحان نشان دهد و لحظه‌ای هم تصور نمی‌کرد، همین موضوع کوچک و ناچیز، این‌چنین به او ضربه بزند.

چقدر دختر خوشحال و خجالت‌زده بود. وقتی تریسدال غرورش را زیر پا گذاشت و به او ابراز علاقه کرد، همچون پرنده‌ای کوچک بر خودش می‌لرزید. تریسدال می‌توانست و هنوز هم می‌تواند قسم بخورد که رضایت در چشمان دختر موج می‌زد؛ اما او به طرز عجیبی هیچ جواب مستقیمی نداد. فقط گفت: فردا یک جواب، برایت می‌فرستم و تریسدال پیروزمندانه، با غرور خاصی و لبخندزنان این فرصت را به او داد.

روز بعد بی‌صبرانه در اتاقش، برای شنیدن یک کلمه منتظر ماند. تقریباً ظهر شده بود که مردی از طرف دختر آمد و یک کاکتوس عجیب را به او داد؛ اما هیچ یادداشت یا پیغامی آنجا نبود. تنها یک برچسب بود که می‌توانست نام خارجی یا گیاه‌شناسی کاکتوس باشد. او تا شب صبر کرد، اما هیچ جوابی نیامد. غرور و اندوهش اجازه نداد که به دنبال دختر برود.

دو روز بعد در مهمانی شام همدیگر را دیدند؛ مانند همیشه احوالپرسی کردند اما دختر با نگاهی نفس‌گیر، متعجب و مشتاق به مرد خیره ماند و مرد تنها منتظر توضیحی از سوی او بود. بعد از مدتی، دختر مثل یخ سرد شد و از این لحظه فاصله بینشان بیشتر و بیشتر شد. آنها از هم جدا شدند؛ اما تقصیر او چه بود؟ چه کسی باید سرزنش می‌شد؟ او احساس می‌کرد هیچ ارزش و اهمیتی برای دختر ندارد. او خودخواهی خودش را عامل همه‌چیز می‌دانست.

همین لحظه، صدای مرد دیگر شنیده شد و حواس او را از افکاری که در آنها غرق‌شده بود، پرت کرد. «تریسدال، امروز چه مرگت شده؟ آنقدر ناراحت به نظر می‌رسی که انگار تو ازدواج کرده‌ای! به من نگاه کن. این نوشیدنی از آمریکای شمالی آمده که معجزه کند. ببین چطور احساس گناه را از شانه‌های من برمی‌دارد. فقط یک خواهر کوچک داشتم و او حالا رفته است. بیا، چیزی بنوش که وجدانت را آرام کند.»

-مرسی. واقعاً الآن نمی‌خواهم چیزی بنوشم.

-بیا، نوشیدنی‌ات را بگیر. بیا و به من ملحق شو. وای، این بدترین سفر ممکن بود. (در همین حین نگاهش به کاکتوس می‌افتد.) اوهو. این کاکتوس پیر را از کجا آوردی؟

-یک هدیه است. از طرف یک دوست. چیزی در موردش می‌دانی؟

-خیلی خب. بگذار ببینم، فکر می‌کنم از نوع گیاهان گرمسیری باشد. صدتا از اینها را هر روز در پونتا می‌بینی. اینجا برچسب اسمش را زده‌اند. اسپانیایی بلدی؟

-با لبخند تلخی گفت: نه. اسپانیایی است؟

-آره. بومی‌ها می‌گویند اگر با دقت نگاهش کنی می‌فهمی که برگ‌ها به سمت تو می‌آیند و صدایت می‌زنند.

صدایش می‌کنند:
«Ventomarme» یعنی، بیا و من را ببر.
 

کد خبر 379177

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.