زیر باران خمپاره کنار او احساس آرامش می‌کردم

زیرباران خمپاره، روی شیب خاکریز نشستیم و شروع به صحبت کرد. در کنار او احساس آرامش می‌کردم. گفتم: حاج آقا، جریان عقب نشینی چیست؟ گفت: انبیا هم پیروزی داشته اند، هم شکست.

به گزارش خبرنگار ایمنا، سید علی بنی لوح نویسنده کتاب عبدالله در این کتاب روایت هایی را از شهید عبدالله میثمی آورده است که در ادامه روایتی از برادر علیزاده که در کتاب آورده شده است می خوانید:

عملیات بدر بود. قایق ها کنار اسکله منتظر بودند. بچه های رزمنده، یکی یکی جلو می رفتند و یک روحانی، رویشان عطر می پاشید. در صف قرار داشتم و آرام آرام جلو می رفتم. جلوتر، آن روحانی را دیدم؛ حاج آقا میثمی بود.

رفتیم آن طرف هور و حمله آغاز شد. تا آن سوی رود دجله پیشروی کردیم. چندروزی مقاومت کردیم و بعد به ناچار عقب نشینی شروع شد. ساعت حدود ۹ صبح بود. رفتم روی دژ. تانک های دشمن در حال نزدیک شدن بودندو باران تیرمستقیم تانک و خمپاره دژ را هدف گرفته بود. پشت سرمان تا ۳۰ کیلومتر آب بود؛ نه پلی و نه جاده ای! در آن لحظه، فکر می کردم جز اسارت یا شهادت راه دیگری باقی نمانده است.

در همین افکار بودم که دیدم یک نفر از پایین خاکریز به سمت ما می آید. چهره اش را تشخیص نمی دادم ولی از طرز راه رفتنش گفتم؛ حاج آقا میثمی است.

نزدیک تر شد. حدسم درست بود. همدیگر را در آغوش گرفتیم. عطر از جیب درآورد و روی من پاشید. خمپاره ای درنزدیکمان منفجر شد. خیز رفتم ولی حاج آقا میثمی سرپا ایستاده بود.آرام و خندان بود، درست مثل روزهایی که در یاسوج بود. دستم را گرفت و شروع به خواندن دعای عهد کرد. زیرباران خمپاره، روی شیب خاکریز نشستیم و شروع به صحبت کرد. در کنار او احساس آرامش می کردم. گفتم:حاج آقا، جریان عقب نشینی چیست؟ گفت: انبیاء هم پیروزی داشته اند وهم شکست.بلند شد برود. پرسیدم: کجا می روید؟ گفت: می روم به بقیه سربزنم.

کد خبر 379023

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.