به گزارش ایمنا، نخستین مجموعه داستان کوتاه یین یون لی با عنوان «هزار سال دعای خیر» برایش جایزه بین المللی فرانک اوکانر و جایزه همینگوی را به ارمغان آورد. سایر کتابهای او نیز همواره نامزد یا برنده جشنوارههای معتبر ادبی بودهاند. اوهم اکنون استاد نویسندگی خلاق در دانشگاه پرینستون و ویراستار مجله A Public Space است.
از این نویسنده مشهور کتابهای «هزار سال دعای خیر»، «مرگ شوخی بدی نیست»، و «پسر طلا، دختر زمرد» به فارسی ترجمه و منتشر شدهاند. داستان «وقتی شاد بودیم نامهای دیگری داشتیم!» از داستانهای کوتاه لی به شمار میروند که در آن بعضی مسائل و دغدغههای همیشگی آدمی چون مسئله مرگ دستمایه خلق قرار گرفته است. در ادامه این داستان را با که پیشتر در نشریه الکترونیکی ادبی «سروا» منتشر شده است، با ترجمه علیرضا رمضانزاده میخوانیم:
وقتی زنگ در را به صدا درآوردند، صدای زنی از آیفون به آنها گفت که مسئول برگزارکننده مراسم ترحیم بهزودی با آنها ملاقات میکند. جیائو و کریس پس از چند دقیقه ایستادن در سرسرا روی دو صندلی چوبی نشستند. بینشان میز کوچک گردی با گلدانی از گلهای داوودی زردرنگ بود. هوا آفتابی بود و آسمان به رنگ آبی لاجوری درآمده بود. چند سنجاب در چمن ها مشغول بازی بودند. چند پرنده هم که خود را لابهلای درخت ها پنهان کرده بودند سروصدا میکردند، درختها هنوز مانده بود تا رنگ عوض کنند. جیائو فکر کرد که شاید صحنه واقعی تمام نمایشهای شکسپیر، اتاق انتظاری بدون دیوار شبیه اینجاست؛ گویی زندگی مانند راهرویی است که به مرگ منتهی میشود.
چهار ماه بعد این فکر به نظر جیائو مضحک و اغراق آمیز آمد. مگر او که بود که در مورد شکسپیر نظر بدهد؟ آنهم وقتیکه آخرین باری که از او چیزی خوانده بود به زمانی برمیگشت که در پکن -برای مدرک زبان انگلیسی که هیچ استفادهای از آن نبرده بود- و در کالج درس میخواند. حالا که جیائو به روزهای آفتابزده پس از مرگ ایوان فکر میکرد، پی برد زنی که او و کریس در آن ملاقات نخست و در ملاقاتهای پسازآن صدایش را شنیده بودند، هیچگاه در مقابل آنها حاضر نشده بود. هیچ میز پذیرشی در دفتر برگزارکننده مراسم ترحیم وجود نداشت و هر بار که درباز شده بود، هر دو با مسئول برگزاری مواجه شده و با او دست داده بودند. اولین باری که جیائو با او تماس گرفته بود، مرد که با ملایمت صحبت میکرد، تاریخ تولد ایوان را پرسیده بود و پسازآن که جواب را شنیده بود گفته بود: «آه خدایا!»
اما صدای پشت آیفون به یک نفر دیگر تعلق داشت؛ به متصدی پذیرشی که حتی نیازی به داشتن اسم نداشت. او از ملاقات هرروزه باآنهمه مراجعهکننده که اگر به سبب مرگ کسی نبود هرگز پایشان را در آنجا نمیگذاشتند، خودداری میکرد. جیائو تا قبل از آن هرگز حتی لحظهای به حضور متصدی پذیرش در هیچ دفتر دیگری اهمیت نداده بود. بااینهمه، این زن که هرگز با او ملاقات نکرده بود و حتی چهرهای از او در ذهن نداشت، یک متصدی پذیرش معمولی، مثل همه متصدیها، نبود. مردهها هم نباید هیچوقت بهصورت کلی و جمعی مثل هم تلقی شوند؛ اما زمانی که جیائو مقاله تازهای در رابطه با آمارهای هشداردهنده از خودکشی نوجوانان خواند، دریافت که اعتراض به این موضوع امری بیهوده است.
مرگ با خودش عادتهای جدیدی برای جیائو و کریس آورده بود: گروههای حمایت از داغدیدگان که به آنها بپیوندند، نامههای اقوام و دوستان که به آنها پاسخ بدهند و تماسهای ملتمسانه به نائومی که دانشجوی سال دوم دانشگاه ویسکانسین بود و بعد از مراسم ترحیم ارتباط خودش را با آنها محدود کرده بود. این عادات جدید و بیاثر جیائو را به یاد اولین رادیوی ترانزیستوریاش انداخته بود که هدیه تولد پنجسالگی او از طرف پدربزرگش بود.
برای یک کودک پنجساله یک هدیه نفیس و درعینحال اعصابخردکن بهحساب میآمد، چراکه با دستهای کوچک او چرخاندن پیچ رادیو برای پیدا کردن ایستگاهی که نیم ساعت برنامه عصرگاهی مخصوص خردسالان داشته باشد کار آسانی نبود؛ و تازه وقتی موفق میشد، پیچ رادیو تنها برای چند دقیقه بر روی فرکانس موردنظر باقی میماند و سپس آهنگهای مربوط به روباه مکار و خرس مهربان دچار پارازیت میشد.
چگونه آن دخترک با رادیویی در دامنش به این زن میانسال بااینهمه ناکامی و شکست تبدیلشده بود؟ بعضی مواقع جیائو ماشینش را جلوی در گاراژ پارک میکرد و نمیتوانست حتی دکمه را فشار دهد تا آن را باز کند. سایر مواقع، خانه را با وسواس زیاد تمیز میکرد یا پیازها را به حدی خرد میکرد که بر روی تخته خردکن با اشک خودش مخلوط میشدند. در مورد اینکه چرا جلوی در گاراژ از حرکت بازمیایستاد و یا چرا آن بلا را سر پیازها میآورد، هیچگاه از خودش سؤال نمیکرد، چون-که جواب را از قبل میدانست. هر عملی، هر رفتاری، درست یا نادرست، ناشی از احساسی بود که همهچیز را فراگرفته بود و به آن «اندوه» میگفتند.
اندوه؟ بهراستی اندوه چیست؟ یک روز صبح، وقتیکه جیائو چشمهایش را باز کرد رو به سقف گفت: «ببین اندوه! من نمیدونم تو کی هستی، تو هم تظاهر نکن که میدونی من کی ام!»
او و کریس بعد از مراسم ترحیم بیدرنگ به کارشان برگشته بودند. جیائو پروژههای تبادل فرهنگی در دانشگاه دولتی یک شهر مجاور را مدیریت میکرد و کریس بخش مهندسی پزشکی یک بیمارستان محلی را اداره میکرد. هر دو در ابتدا دچار مشکل شده بودند. کریس چندین بار کارش را رها کرده بود و جیائو خودش را در دستشویی بانوان مخفی کرده بود و برای دو روز پیاپی گریه کرده بود؛ اما هر دو با چنان ثباتی رفتار کرده بودند که خویشتنداریشان برای دیگران قابلتحسین بود.
جیائو به باغچهشان سروسامان داد و بذرهای پاییزی را قبل از آنکه اولین سرما بزند کاشت. کریس هم سیستم گرمایشی را برای زمستان آماده کرد؛ مانند همیشه باهم چهار عدد کدو از یک دکه کنار جاده خریدند. هر دو هرروز برای نائومی پیام میفرستادند و میدانستند که پشت آن نقاب سرد قلبی وجود دارد که بهاندازه آنها آزرده شده است. پس از مدتی، رفتار نائومی ملایمتر شد و قبول کرد که برای جشن شکرگزاری به خانه برگردد.
اما در ذهن آن دو این خویشتنداری نبود که آنها را سرپا نگه میداشت، بلکه اعتراف به شکست باعث این امر میشد. وقتی در پایان روز کاری یکی از آنها احساس میکرد که دیگر نمیتواند ادامه بدهد - این حس به ترتیب به آنها دست میداد- دیگری اصرار میکرد تا به پارکی در یک شهر نزدیک بروند. آنجا، آن دو فقط یک زوج میانسال بودند که هنگام غروب در حال قدم زدن هستند. غروب هر روز زودتر از راه میرسید و در اوایل نوامبر جای خود را به تاریکی داد.
«واقعا چرا؟» سرآخر یکی از آنها این سؤال را میپرسید و سکوت راه را میشکست.
«تازه چرا اون؟»
«فکرشم نمیکردم همچین روزی بیاد. تو فکر میکردی؟»
«نه فکر میکردم این کاراش مال اینه که نوجوونه.»
«منم همین فکرو میکردم. من همیشه نوجوونی رو مثل یه امتحان سخت میدیدم که همه باید بگذرونن.»
«اما همه قبول نمی شن.»
«این روزا خیلی سخته که جوون باشی.»
«سختتر از چیزی که تو زمان ما بود. مگه نه؟»
«خیلی از دانشمندا همینو می گن. من خودم تو روزنامه در موردش خوندم.»
«اما من از یه چیزی سر در نمیآرم. صبح اون روز ایوان داشت در مورد کلاس شناش حرف میزد و به نظرم هیجانزده می اومد. »
«تازه اونطوری که اون همیشه درمورد گواهینامه رانندگی صحبت میکرد، میخواستم بلافاصله بعد از تولدش ببرمش آزمون رانندگی.
تو ذهنم بود به مدرسه ش زنگ بزنم و بگم که قرار دکتر داره.»
«فکر میکنی تو مدرسه چیزی شده؟»
«کاشکی دوستاش از چیزی خبر داشتن...»
«فکر میکنی باوجود اون همه دوست...»
«و یه کودکی شاد ... »
«ما کودکی شادی رو براش ساختیم. مگه نه؟»
«خودش که اینطوری میگفت.»
«نائومی هم همینو می گه.»
«پس کجای کار میلنگید؟»
«هیچوقت نمیفهمیم.»
«ندونستن سخته.»
«خیلی سخته.»
«سختترین چیزه. مگه نه؟»
اگر جیائو و کریس پنجاه سال قبل در شهرشان- که شهری در یکی از ایالتهای مرکزی آمریکا بود- باهم زندگی میکردند احتمالا انگشت نمای بقیه میشدند، اما حالا عجیب نبود مردی که در یک مزرعه ذرت و زنی که در کوچهپسکوچههای پکن بزرگشده بودند با یکدیگر ازدواج کنند و زندگیای تشکیل بدهند که تفاوت چندانی با همسایههایشان ندارد؛ اگرچه مادر کریس چندین بار در مراسم ازدواج تاکید کرده بود که این ازدواج برای جیائو مانند یک معجزه شگفتآور است. ازدواجشان که تابستان قبل نوزدهساله شده بود، مانند همه ازدواجها فراز و نشیبهای خودش را گذرانده بود.
جیائو و کریس باهم برای ساخت یک زندگی مستحکم سخت تلاش کرده بودند و نائومی و ایوان را با عشق و منطق بزرگ کرده بودند. جیائو از خودش سؤال میکرد چگونه پیشامدی اینچنین عظیم آنها را یافت و در مخمصه انداخت، درحالیکه آنها تا این حد آدمهایی معمولی، بدون بلندپروازی و ناچیز بودند؟ مرگ فرزند به دنیای دیگری تعلق داشت - به دنیای تراژدیهای یونان و یا فیلمهای احساسی. مگر احتمال اصابت صاعقه به یک مورچه چقدر است؟ و تازه آن مورچه جان به درببرد و به تقلا کردن ادامه دهد؟ با کدام جراحات؟
جیائو شروع به نوشتن صفحه یادداشتی در کامپیوترش کرد. اعضای خانواده، اقوام، همسایهها، آشنایان- تلاش کرد تمام افرادی که میشناخت و مرده بودند را لیست کند. هرچه به خاطر میآورد یادداشت میکرد: سال تولد و مرگ هر نفر و علت مرگشان را مینوشت و هرجا که نمیدانست علامت سؤال میگذاشت؛ اگرچه میتوانست به آگهیهای ترحیم رجوع کند تا اطلاعاتی که نداشت را پیدا کند. میخواست حافظه خودش را محک بزند. اگر میتوانست یکی دو خاطره از هرکدام از افرادی که مرده بودند به یاد بیاورد، دیگر آنها بهصورت کلی و جمعی مرده تلقی نمیشدند.
برای مثال خانم الین ویلسون را در نظر بگیرید که یکی از پیرترین مهمانهای مراسم ازدواج جیائو بود. خانم ویلسون در ضیافت عروسی به جیائو گفته بود که یکی از پسرعموهایش یک مُبلغ مذهبی در چین بوده است.
جیائو پرسید: «کی اونجا بوده؟»
«سال 1891»
«پدربزرگ منم تو اون سال به دنیا اومده.»
خانم ویلسون جواب داد: «چه تصادفی! پسرعموی من تو همون سال مرده بود.» و درحالیکه دستش را روی گردنش گذاشت ادامه داد: «دو ماه تو استان شاندونگ بود و سرش رو به باد داد.»
«خدای من، خیلی متأسفم.»
پیرزن خندید و گفت: «هه! لازم نیست معذرتخواهی کنی. من که هیچوقت ندیده بودمش. میدونی همیشه دوست داشتم کیو ببینم؟ عمه بزرگم؛ سالی رو که پنجتا گوسفند از همسایه ش دزدیده بود. اون زمانا برای همچین جرمی اعدامت میکردن، اما به خاطر اینکه اون یه زن بود بخشیده بودنش.»
فکر کردن به آدمهایی که مردهاند هیچ شباهتی به گذر خاطرات از حافظه نداشت. جیائو فکر کرد که «گذر خاطرات» چه اصطلاح عجیبی است. تنها یک ذهن منظم میتواند به چنین اصطلاحی برسد. مرور خاطرات مانند قدم گذاشتن در مسیری درختکاری شده با تابلوهای چوبی که سالهای مختلف را نشان بدهند، نیست. حافظه شبیه یک انبار کاه است. اگر دنبال خاطرهای بگردی به صدها خاطره دیگر میرسی که هیچکدامشان کامل نیستند.
و سیل خاطرات به سراغش آمدند. آنها باعث میشدند که از فکر کردن به ایوان غافل شود؛ اگرچه هم غافل شدن امری دستنیافتنی بود و هم فکر کردن به ایوان واژه نادرستی برای بیان آنچه به او میگذشت. فکر کردن مانند به خاطر آوردن عملی بود که با مرور گذشته همراه است، حالآنکه ایوان همیشه و در هر زمان آنجا حاضر بود: در دستورالعملهای غذایی مفصلی که آخر هفتهها امتحان میکرد، در گلدانهای گلی که در اطراف خانه میگذاشت تا با دلگیر بودن خانه بجنگند و در صدای خشک و بیروح برنامه مدیتیشنی که کمی اندوهش را تسکین داده بود.
صفحه یادداشت را در کامپیوترش باز گذاشت. هر اسم برایش چیزی فراتر از تنها یک خاطره از مرگ تداعی میکرد. برای مثال شوهر ِخواهر ون را در نظر بگیرید. خواهر ون جوانترین دختر خوانوادهای بود که در همسایگی جیائو در پکن زندگی میکردند. او چهارده سال از جیائو بزرگتر بود.
وقتی خواهر ون شروع به گذاشتن قرارهای عاشقانه با یک افسر پلیس کرد، جیائو هر یکشنبه صبح سر کوچه به انتظار او مینشست. لحظهای که افسر پلیس با موتورسیکلتش میرسید، جیائو به سمت خانه میدوید. مهم نبود که خواهر ون در آن لحظه در حیاط و به انتظار شنیدن صدای موتور بود، جیائو میخواست اولین نفری باشد که فریاد میزند: «رسید، رسید، اون رسید.» انگار که پرستویی است که خبر خوش ازدواج سر میدهد.
پنجاهساله، سرطان کبد. وقتی جیائو این موضوع را کنار اسم مرد نوشت، نمیتوانست تصور کند که او مسنتر از این باشد. یکبار او و خواهر ون، جیائو را سوار موتور کردند. جیائو روی صندلی موتور پریده بود، بهفرمان چسبیده بود و به خواهر ون و نامزدش نگاهی انداخته بود: خواهر ون لباسی نارنجی و نامزدش یونیفرم سفیدی پوشیده بودند. «وقتی شادبودیم نامهای دیگری داشتیم»، جیائو به یاد آورد که این مطلب را وقتی دانشآموز بوده درجایی خوانده، اگرچه حالا جزئیات ماجرا را به یاد نمیآورد. یک زوج جوان عاشق و دختربچهای که هیچچیزی را در این دنیا بیشتر از اینکه شاهد یک داستان عاشقانه باشد نمیخواست؛ اما حالا چه بر سر آنها آمده بود؟ یک مرد مرده، یک زن بیوه و یک مادر که فرزندش را ازدستداده است.
اما جیائو اولین مادری نبود که فرزندش را از دست میدهد و این موضوع را دائما به خودش یادآوری میکرد. دخترخالهاش؛ مین نیز بچهاش را در اثر سرطان خون قبل از آنکه دوساله بشود ازدستداده بود. دختربچه از حافظه جیائو محوشده بود، اگرچه میدانست اگر بین آلبومهای قدیمی بگردد عکسی از او پیدا خواهد کرد. بعدازاینکه او مرد، بسیاری از اقوام برایش اشک ریختند، اما الآن چند نفر از آنها میتوانست خاطرهای در مورد آن دختربچه بگوید؟ مین چندی بعد بچه دیگری به دنیا آورد، یک پسر سالم و تندرست. یکی از خالههایشان که به پسرها بیشتر از دخترها بها میداد به مادر جیائو گفته بود که کل ماجرا را میتوان بادید مثبت نگاه کرد، چراکه مرگ آن دختر زمینه را برای برادر کوچکترش فراهم کرده بود. او همچنین گفته بود که گاهی اوقات دختر داشتن صرفا یک خبر بد بهحساب میآید، بهویژه که سیاست تکفرزندی این موضوع را تشدید میکند.
یکی دیگر از افراد لیست یینگ یینگ بود، همبازی جیائو قبل از آنکه هردو به مدارس ابتدایی متفاوتی بروند. مادرهایشان باهم در مدرسه شماره دو ویژه کر و لالها در پکن تدریس میکردند و دخترها بعدازظهرها با یکدیگر در حیاط مدرسه بازی میکردند تا مادرهایشان از کار فارغ شوند. یینگ یینگ که یک سال کوچکتر از جیائو بود، دختری ترسو بود و جیائو دوست داشت او را با کرمهای ابریشمی که در قوطی کبریت مخفی میکرد یا سوسکهایی که به سمتش میانداخت دست بیندازد. یینگ یینگ گریه میکرد و جیائو او را دلداری میداد و دوباره باهم آشتی میکردند.
در تمام این مدت هردو وانمود میکردند که به دانش آموزان اطرافشان توجهی نمیکنند. بیشتر آنها دانش آموزان خوابگاهی بودند و توسط دولت حمایت میشدند. سنشان اغلب بسیار بیشتر از آن دو بود؛ بعضی در روزهای آخر نوجوانی بودند و آماده بودند تا مدرسه را بعد از فارغالتحصیلی ترک کنند.
جیائو حالا کنجکاو بود بداند که آیا هر دویشان در آن زمان تا حدودی نقش بازی میکردهاند تا خودشان را از سایر دانش آموزان متمایز کنند؛ بهاینترتیب که او از هر بهانهای استفاده میکرد تا یینگیینگ را به گریه بیندازد و یینگیینگ از هر موقعیتی برای جیغ زدن استقبال میکرد. بعضی از آنها دور جیائو و یینگیینگ حلقه میزدند، با اخم به آن دو خیره میشدند و سپس با ایما و اشاره در میان خودشان حرف میزدند. دانستن این موضوع که آنها درباره او و دوستش حرف میزنند جیائو را خوشحال میکرد. برای او و یینگیینگ هیچ راه دیگری برای ورود به آن دنیای خاموش جز ایستادن در مرکز حلقه آنها و حرف زدن باهم بدون آنکه دستشان را تکان بدهند، وجود نداشت.
یک سال قبل مادر جیائو تماس گرفته بود تا مرگ یینگ یینگ را به او اطلاع بدهد. سرطان تخمدان، چهلوسهساله، دخترش تازهوارد دوره راهنمایی شده بود. جیائو نمیتوانست همبازی دوران کودکیاش را زنی درون تابوت، مادری که فرزند ازدستداده و یا فرزندی که مادر ازدستداده تصور کند؛ اما حتی تصور کردن این موضوع چه تفاوتی ایجاد میکرد؟ شاید اندوه چیزی جز ناباوری نبود.
نخستین برف بارید و آّب شد. دومین برف هم به همین ترتیب. پسازآن دلیلی برای شمردن نبود. همسایهها ریسههای نور کریسمس را آویزان میکردند، با قندیلهای یخ سفید و آبی لبه بام را تزیین میکردند، لامپهای قرمز و نارنجی لابهلای شاخههای درختهای همیشهسبز میگذاشتند، دریکی از حیاطهای جلویی گوزنی قرار میدادند که سورتمهای را میکشید و در حیاط دیگری فرشتگانی که شیپور میزدند. جهان چیز تازهای نداشت و نشانهای که روزی چیز تازهای برای آنها خواهد داشت، از خود نشان نمیداد. شاید اندوه اعتراف به آن است که از آرزو تهی شدهای.
غروب یک روز موقع پارک کردن جلوی خانه تاریکشان جیائو پرسید: «به نظرت تزیین خونه ما رو زیادی غمگین می کنه؟»
«اگه اینکارو نکنیم غمگینتر میشیم؟»
«به نظرت اگه ایوان بود ازمون میخواست چیکار کنیم؟»
«نمی دونم. هرکدوم رو انجام بدیم برام فرقی نداره.»
«منم همینطور.»
پس تکلیف درخت کریسمس چه میشد؟ تکلیف چهار جورابی که جیائو اسمهایشان را روی آنها قلابدوزی کرده بود؟ یا تکلیف رفتن به خانه خانم اریکسون در شب سال نو؟ نوه خانم اریکسون و ایوان با اختلاف یک روزبه دنیا آمده بودند و به دلایل مختلف در اتاقکهای مجاور هم در بخش مراقبتهای ویژه نوزادان نگهداری شده بودند. از آن به بعد خانم اریکسون ایوان را نوه دیگر خودش میدانست و برای پانزده کریسمس آنها به خانه خانم اریکسون و خانواده پرجمعیتش رفته بودند و با استیک گوشت، پوره سیبزمینی و وافل جشن گرفته بودند. سپس سرود کریسمس میخواندند و خانم اریکسون با پیانوی قدیمی اما سرپایش که سالی یکبار به همین مناسبت کوک میشد، آنها را همراهی میکرد.
هر سؤالی که پرسیده میشد به بنبست میرسید. جیائو میدانست که یکی از همین روزها او و کریس به یکدیگر نگاهی میاندازند، بیدرنگ به مرکز خریدی میروند و درختی انتخاب میکنند. کریس آن را چراغانی میکند و جیائو جورابها را که شامل جوراب ایوان هم میشود، از طاقچه شومینه آویزان میکند. وقتی دعوتنامه خانم اریکسون برسد از او میپرسند که میتوانند بهرسم هرساله با خودشان برای مهمانی پودینگ گوشت بیاورند؟ دوباره درست همان کارهایی را خواهند کرد که همیشه انجام میدادهاند. «همیشه» اما کلمه غیرقابل اطمینانی بود. بااینهمه مگر چارهای جز کنار آمدن با قانون «همیشه» هم بود؟ در چنین زندگی فلاکتباری، این مسیری بود که نه بهتر و نه بدتر از مسیرهای دیگر بود.
صفحه یادداشت همانجا متوقف شد. درد او التیام نیافت. درک یک نفر از مرگ میتواند محدود باشد، اما این موضوع به پایان بخشیدن غم از دست دادن فرزند هیچ کمکی نمیکند. شاید اگر جیائو نوشتن صفحه یادداشتی در مورد انسانهایی که زنده و سالم و خوشحال بودند را شروع کرده بود، به لیست بسیار بزرگتری میرسید؛ اما اگر آنهمه مرگ نمیتوانستند علاج مؤثری برای تسلی دادن یک مرگ باشند، اینهمه زندگی چه تفاوتی ایجاد میکردند؟
به ذهن جیائو خطور کرد که شاید روزی ایوان هم در لیست فرد دیگری قرار بگیرد. این فکر او را نه آرام کرد و نه برآشفت. در صفحه یادداشت نام «هوآ» همکلاسی دبیرستانش هم قرار داشت که یک سال قبل از اینکه فارغالتحصیل شوند، خودکشی کرده بود. نام پدر یکی از دوستان پیشدبستانی جیائو نیز به چشم میخورد که دو سال پیش در یک غروب، پسازآن که از تمرین گروه همسرایان بازنشسته بازگشته بود، خودکشی کرده بود. جیائو حتی یکبار هم با هوآ در دبیرستان حرف نزده بود و تنها چیزی که از پدر دوستش به یاد میآورد این بود که او عینکی با قاب دودی به چشم میزد.
بااینهمه، جیائو اغلب به صفحه یادداشت مراجعه میکرد و تلاش میکرد تا خاطرههای بیشتری یا دستکم جزئیات بیشتری را به یاد آورد. گاهی اوقات نامی جدید به ذهن جیائو خطور میکرد و او را متعجب میساخت؛ انگار مردگان صبورانه منتظر او بودند تا آنها را به خاطر آورد. برای مثال پیرزنی که بانام «ننه شجاع» شناخته میشد، بهتنهایی در کوچه کناری آنها زندگی میکرد و گفته میشد در طول جنگ جهانی دوم یک چریک روستایی بوده است. این موضوع پس از مرگش توسط روزنامهها تأیید شد و علاوه بر آن عکسی از دختر شجاع که لقب او موقع جنگ بود و جریان مربوط میشد به زمان نوجوانی او، به چاپ رساندند.
در آن عکس موی کوتاه مردانه داشت، تفنگی بر روی دوشش بود و دو خنجر برهنه بدون هیچ قاعدهای در کمربندش چپانده شده بودند. جیائو و دوست صمیمیاش وقتی کلاس سوم بودند تصمیم گرفتند که هر طور شده در مسابقه سالانه «انجام بیشترین کار خیر» برنده شوند؛ بنابراین تصمیم گرفتند که هرروز به دیدن ننه شجاع بروند، خانهاش را تمیز کنند، کارهایش را انجام دهند، برایش غذاهای ساده آماده کنند و به خاطراتش درباره سالهای افسانهای جنگ گوش بدهند.
پیرزن دو بار آنها را از خود رانده بود و وقتی اصرار کرده بودند با جارو آنها را دنبال کرده بود و به آنها متذکر شده بود که اگر یکبار دیگر سروکلهشان در آن حوالی پیدا شود، به مدرسه گزارش خواهد کرد که مزاحم یک سرباز کهنهکار انقلابی شدهاند. جیائو حالا با خودش فکر میکرد: «چقدر تحقیرآمیز و غیرمنصفانه بود» و برای نخستین بار بعد از زمانی طولانی میل به خندیدن را در خود حس کرد. این را هم به یاد آورد که یک روز بعد از تهدید ننه شجاع او و دوستش ده کرم خاکی پیداکرده بودند و آنها را به حیاط پیرزن انداخته بودند.
آه، مجسم کردن سالهای جوانی و غرور چه خوشایند بود. از خاطر گذراندن زندگی آدمهای پیر و کارآزموده نیز به همان اندازه خوشایند بود. از میان همه افراد لیست، جیائو بیشتر از همه به یاد پدربزرگش میافتاد. او زندگی طولانی و شادی را سپری کرده بود و در صدویک سالگی مرده بود. پدربزرگ برای زنش شوهری خوب، برای هشت فرزندش پدری مهربان و نسبت به همه نوههایش خونگرم و منصف بود. وقتی دختر کوچک مین مرد، گریه نکرده بود و در عوض به هرکدام از نوههایش که پسازآن به دنیا آمده بودند، یک گردن بند نقره طول عمر داده بود، یک آویز که روی یکطرفش «با آرزوی صدسال زندگی طولانی» و روی طرف دیگر «با آرزوی ثروتمندی، خوشاقبالی، سلامت و آرامش» حکشده بود تا وجود شکنندهشان را در امان نگه دارد.
در روزگار پیری و پس از مرگ زنش بخشی از وقتش را بازندگی با بچههایش میگذراند و بخش دیگر را بهتنهایی سفر میکرد؛ همچنین گاهبهگاه در خانه آن نوههایی که برای خودشان خانواده تشکیل داده بودند، میماند. ازآنجاکه مادر جیائو در میان خواهر و برادرهایش از همه کوچکتر بود، خانواده آنها اغلب در ماه آگوست میزبان پدربزرگ بودند. هیچگاه این بازدیدها بیشتر از چند هفته طول نمیکشید و او به خودش اجازه نمیداد که مایه زحمت کسی شود.
جیائو فکر کرد که زندگی پدربزرگش بهتنهایی میتواند مثال خوبی از «گذر خاطرات» باشد. اقامت پیرمرد معمولا با تعطیلات تابستانی جیائو همزمان بود و جیائو همراه همیشگی او در نرمشهای صبحگاهی، پیادهرویهای عصرگاهی و بازدید از قصرها و پارکهای پکن بهحساب میآمد.
درحالیکه جیائو روبروی کامپیوتر نشسته بود، میتوانست تا زمانی که مسیرهای همیشگیشان را در ذهنش دنبال میکرد، در خط خاطرات خود و در کاخ تابستانه یا شهر ممنوعه حرکت کند: از عمارتی مدور به عمارتی هشتضلعی، از پل هلالی سنگی به پل هلالی چوبی، از آبگیری با برگهای شناور زنبق به آبگیری بدون برگهای شناور. در روزهای بسیار گرم هر دو در خانه میماندند و زیر سایه درخت تلخبیان در حیاط مینشستند. پدربزرگش برای خودش از یک کتری حلبی که در تشت آبی خنک شده بود، چای میریخت و جیائو به شکار کرمهایی که لابهلای شاخههای در دسترس بودند، مشغول میشد.
هردو به رادیوی ترانزیستوری هدیه پدربزرگ با صدای کم گوش میدادند، اما وقتی از تنظیم دوباره و چندباره پیچش خسته میشدند، آن را به حال خودش میگذاشتند تا پارازیت پخش کند. پدربزرگش گاهی چرت میزد و تنها آن موقع بود که جیائو یکی از سکههایی که پدربزرگ به او داده بود را برمیداشت تا برای خودش آبنبات چوبی بخرد.
هر تابستان قبل از رسیدن پدربزرگ، مادرش درحالیکه اتاق او را آماده میکرد با خودش حرف میزد و میگفت: «هر بازدید پدربزرگ یعنی اونو یه بار کمتر تو این دنیا میبینیم. تو سن و سال اون هیچوقت نمیدونی دفعه بعدی وجود داره یا نه!» پس از سالها تدریس در مدرسه برای کر و لالها مادرش عادت کرده بود تا افکارش را بلند بیان کند و فراموش میکرد بقیه میتوانند صدایش را بشنوند.
جیائو همه این حرفها را میشنید. یک بچه حساستر میتوانست به حدی دلواپس شود که دچار بیخوابی شود یا هر حرکت پدربزرگش را با نگرانی زیر نظر بگیرد؛ اما هیچ اثری از ناخوشی در پیرمرد دیده نمیشد. پس از یکی دو روز، آدم به این باور میرسید که او قرار است برای همیشه زندگی کند.
زیر سایه آن درخت تلخبیان همهچیز دنیا سر جای خودش بود. جیائو کودکی معمولی بود که بهآسانی خوشحال میشد و پدربزرگش مردی بود که زندگی خوبی را پشت سر گذاشته بود. قرار بود زندگی همیشه آنگونه بماند و هر نسل، زمانی که وقتش شد، به پایانی خوشایند برسد؛ اما این قاعده که با مرگ ایوان به همریخت، جیائو را مشوش کرده بود.
حالا که با سادهلوحی باور کرده بود ایوان زندگی طولانی و خوشی را مانند پدربزرگش پشت سر خواهد گذاشت، آیا نمیتوانست همین اشتباه را تکرار کند و همهچیز را کورکورانه و بهآسانی قبول کند؟
روزی سروکله دو مرگ دیگر در لیست پیدا شد: یک مادر و دختر که جیائو نام هیچکدام را به خاطر نمیآورد. این موضوع چنان او را به وحشت انداخت که حس کرد قلب شکنندهاش میخواهد از جا کنده شود. تا روزها بعد جیائو در نوعی خلسه به سر میبرد، از بیثباتی حافظهاش هراس داشت و مانند باستانشناسی خاطرات کودکیاش را زیرورو میکرد. هر خاطره مانند تکه استخوان کوچکی ظریف و خاک خورده بود.
جیائو و پدربزرگش دریکی از پیادهرویهای عصرگاهیشان آن مادر و دو دخترش را دیده بودند. دختر بزرگتر هم سن جیائو بود و دختر کوچکتر هنوز در کالسکه چوبی مینشست. جیائو از اینکه آن زن دو دختر داشت مطمئن بود؛ همینطور از اینکه کالسکهای چوبی وجود داشت. او و دختر دیگر بهنوبت آن را هل میدادند و در همان حال پدربزرگ و مادر آن دختر روی نیمکتی در آن حوالی مینشستند. جیائو بهار آن سال پنجساله شده بود و رادیوی ترانزیستوری را همهجا با خودش میبرد. دختر که فقط برای چند هفته با او همبازی بود، از او خواست که رادیو را ببیند و جیائو به او دکمه خاموش و روشن، پیچ تغییر فرکانس، پیچ تنظیم صدا و آنتن تاشو را نشان داد.
هردو آنتن را بیرون کشیدند و وانمود کردند که چوب ماهیگیری است. دختر درون کالسکه که در بازی آنها نقش طعمه را داشت، دستش را دراز کرد و شروع به گریه کرد، اما آنها سر آنتن را دور از دسترس او نگه میداشتند. جیائو حالا همه اینها را به یاد میآورد؛ موی سر چتری هر دو خواهر را بهوضوح به خاطر میآورد و لباس موردعلاقه خودش که پیراهن زردرنگی با گلهای آفتابگردان گلدوزی شده در اطراف یقهاش بود.
اندکی بعد دختر کوچکتر و کالسکهاش ناپدید شدند. این واقعه در همان تابستان اتفاق افتاد، اما جیائو نمیتوانست زمان آن را دقیقا به یاد بیاورد. روزی او و خواهر بزرگتر از تختهسنگی نزدیک یک دریاچه مصنوعی بالا رفتند و در آنجا دختر اشاره کرد که خواهرش مرده بود، اما نگفت چگونه این اتفاق افتاده است. بدون خواهر کوچکتر که طعمهشان باشد، جیائو و دختر آن روز بازیای برای انجام دادن نداشتند. جیائو به یاد آورد که هردو بر روی تختهسنگ نشستند، به رادیو گوش دادند و هم چنانکه مراقب بودند تا رادیو از آن ارتفاع به پایین پرت نشود، به مادر دختر و پدربزرگ جیائو روی نیمکت نگاه میکردند. آیا وقتی مادر این خبر را به او میداد گریه میکرد یا نه؟ آیا پیرمرد باوجود حفظ فاصله مناسب میان یک مرد مسن و یک مادر جوان، در خیالش تصور میکرد که دستهای زن را گرفته است؟
طولی نکشید که در خانه آشوبی به پا شد. جیائو برای نخستین بار مادرش را میدید که از دست پدربزرگش از کوره در میرود. مادرش به پیرمرد گفته بود که این موضوع امکان ندارد و به زن گفته بود که دیوانه است و بر سر هردو فریاد کشیده بود که مردم چه فکری در مورد مردی به سن او و زنی که هم سن نوه او بود، خواهند کرد؟
جیائو حالا به این نتیجه رسیده بود که پدربزرگش فقط نمیخواست از آن زن پشتیبانی مالی کند، چراکه میتوانست بدون اینکه کسی بفهمد به او پول بدهد. آیا به او پیشنهاد ازدواج داده بود یا از او درخواست رابطهای نامتعارفتر کرده بود؟ آیا در فکر آن بود که زندگیاش را از سر ترحم برای زنی بیوه و مادری که چیزهای زیادی ازدستداده بود، دگرگون کند؟ یا این کار از روی علاقه به زنی بود که به یک تابستان از زندگیاش که به پایان نزدیک میشد امید بخشیده بود؟ یا شاید این کار از روی تنهایی بود و بچهها و نوههای پرتعدادش نمیتوانستند این تنهایی را پرکنند؟ جیائو شهامت پاسخ دادن به هیچکدام از این سؤالها را نداشت. بهواقع پاسخ دادن لزومی نداشت، چراکه سؤالهایی که پرسیده میشدند، میتوانستند به گذشته مفهومی دیگر بدهند.
تابستان پسازآن سال یکنواخت بود، همینطور تابستانهای پسازآن؛ مانند همیشه، جیائو و پدربزرگش در شهر قدم میزدند، اما هیچگاه دوباره با آن زن و دخترش روبرو نشدند. چند سال بعد آن دختر به مدرسه جیائو منتقل شد. جیائو بلافاصله او را بهجا آورد، اما به نظر میرسید دختر جیائو را به یاد نمیآورد. ماجرا از آن قرار بود که مادر دختر مرده بود و دختر حالا با خانوادهای زندگی میکرد که از اقوام دور مادرش بهحساب میآمدند.
این خانواده او را بانام جدیدی صدا میزدند که جیائو حالا آن را به خاطر میآورد، حافظه گاهی نسبت به گذشته خساست به خرج میدهد و گاهی ناگهان، بدون هشداری، خاطرات را سرریز میکند. نام دختر را «شوشانگ» گذاشته بودند، یک نام دوبخشی به معنای «شاد و سرخوش.» خانوادهای که او را به فرزندی پذیرفته بود قطعا برایش آرزوهایی در سر داشتند. جیائو پی برد که نام قبلی دختر وقتیکه با مادرش زندگی میکرد را از اول نمیدانست و هیچگاه نخواهد دانست.
پدربزرگ جیائو زمانی که او در کالج درس میخواند، مرد. تنها پسازآن بود که جیائو فهمید که او قبل از مادربزرگش زن دیگری داشته است. زمانی که تنها پسرشان به هنگام نوزادی از دیفتری مرده بود، آن زن خودش را کشته بود. آگاهی از این موضوع که جیائو خیلی دیر از آن باخبر شده بود برایش مانند چیزی دور، قدیمی و پایانیافته بود و او تابهحال زندگی آن سه نفر را باهم تصور نکرده نبود. اگر زندگی مانند راهرویی است که به مرگ منتهی میشود، مرگ نیز مانند راهرویی است که به زندگیهای دیگر ختم میشود.
پس از شنیدن این خبر جیائو به یاد تختهسنگ مجاور دریاچه مصنوعی افتاد که از بالای آن، او و دختر، به پدربزرگش و زن روی نیمکت نگاه میکردند. او به قیمت مرگ فرزندش حال پدربزرگش را درک کرده بود و دوباره برایش گریه کرده بود؛ اما این بار او را بهعنوان مرد جوانی میدید که زن و بچهاش را به خاک سپرده بود. بااینهمه، به نظر جیائو برای این کار هیچ دیر نبود. برای افسوس حقیقی که با ناباوری شروع میشود و اغلب بهجایی دیگر منتهی میشود، هیچوقت دیر نیست.
نظر شما