به گزارش ایمنا، محسن ایوبی سعی کرده است در جستار زیر عوامل تأثیرگذار زیستی بر شخصیت «شیخ نجمالدین رازی» را به عنوان خالق «مرصادالعباد» و شکلگیری روایت در قصه آفرینش از منظر او را مرور کند. او در این راه به «تنهایی بشر» و «غربت» او به عنوان یک مسئله ازلی و ابدی پرداخته و حقایق معلول از آن را در داستان آفرینش از دید شیخ بررسی میکند. این جستار را که پیشتر در مجله الکترونیک ادبی «سروا» منتشر شده بود در ادامه میخوانید:
جنگهای خونین فرقهای ری را به خون کشانده است که نجمالدین رازی در این بلاد متولد میشود. این کشتارها که درزمان کودکی و نوجوانی رازی در جامعه اتفاق میافتد یکی از مهمترین عوامل گرایشهای عرفانی او به شمار میآمد. شیخ جوان به خراسان میگریزد اما این بار سایه جنگ داخلی نیست که او را دنبال میکند، شب تاریک مغول این سرزمین را در ظلمت فرومیبرد. رازی بار دیگر آواره میشود و بیش از ۳۰ سال بدون آنکه علم و معرفتش قدرشناسی شود در ممالک اسلامی گریزان و پریشان است. گرچه زندگی بلند شیخ پایان خوشی داشت اما مقصود من شیخ ۸۰ ساله متنعم در بغداد نیست. منظور؛ آواره چهلوچندساله ای است که کتابی به نام مرصادالعباد را تدوین میکند؛ و مراد نجم دایه، شیخ بلندآوازه صوفی و طریقت و اخلاقیات او نیست، مقصود قصهپرداز گمگشتهای است که در گریزی جانفرسا در دل کتابی عرفانی قصههای هنرمندانه خلق میکند.
شاید پیش پرداختن به قصه عشق و آفرینش از منظر او لازم باشد خلاصهای پیرامون زندگی شیخ نجمالدین رازی و اتفاقات بزرگ دوره او را مرور کنیم و منشأ تأثیرات بر هنرمند و روایت او را از شرایط زیستیاش بدانیم. در داستان ذکرشده نویسنده سعی دارد نگاهی نو به یک داستان تکراری ارائه دهد. ظرافت قلم رازی از یک افسانه تکراری درست در قسمتی که به آن پرداخته نشده، داستانی عاشقانه متولد میکند. نویسنده در متون کهن از نشانهها استفاده میکند. آیهای از قرآن را یاد میکند: «و نفخت فیه من روحی...» روح الهی به جسمی وارد میشود و در ادامه نویسنده با توجه به جان گرفتن این کالبد در قالب انسان آنچه میخواهد را مینویسد.
در ابتدای قصه؛ روح بهعنوان پرسوناژ اصلی داستان وارد سرزمین ناامنی میشود، دلتنگی عجیبی دارد و احساس غربت تا پایان داستان همراه اوست. چیزی که امروزه در ادبیات و فلسفه بهعنوان تنهایی بشر و یا غربت انسان از آن صحبت میشود. مسئلهای که در ۱۰۰ سال اخیر نویسندگان و فلاسفه ازجمله سارتر، کامو و در نوع ابزورد خود شاید ساموئل بکت پرداخت های هنرمندانهای از آن ارائه دادهاند. باید به این نکته نیز توجه کرد که نقطه مشترک که در غرب و شرق موجب فراگیر شدن تفکر در این مسئله اساسی یعنی تنهایی و ضعف بشر شد، ماشین رویا خوار بزرگی به نام جنگ بود.
تصور کنید برادران شما در لهستان کشته میشوند، خانواده در حال فرار از فرانسه اشغالی هستند، محله کودکیتان بمباران میشود، کارخانه پردرآمدتان در انگلستان هدف هواپیماهای نازیها قرار میگیرد و فرزندانتان در اردوگاه کار اجباری کار میکنند. در این لحظه سؤال اساسی کامو به سراغ شما میآید: «آیا زندگی ارزش اینهمه زحمت را دارد؟»
اما پیرامون شرق این سؤال چند ۱۰۰ سال قبل پیش آمده بود، زمانی که قومی وحشی که تتار میخواندندشان، وارد سرزمینهای آباد و ثروتمند ترک ها، چینیها، اعراب و ایرانیهای متمدن در خاورمیانه و خاور دور شدند. مردمی بهمراتب هولناکتر از نازی ها و با قساوتی وصفنشدنی.
عطاملک جوینی طی شرح یکی از کشتارهای مغول در نزدیکی بخارا میگوید: «...هرکس از لشکر که در آب غرق نشد، به تیغ او کشته شد و حرم و فرزندان او را حاضر کردند. آنچه مردینه بودند تا اطفال شیرخواره را پستان مَنیّت در دهان حیات نهادند و دایه از ابن دایه ترتیب دادند...» و در اندوه، درد بزرگ حاصل از این فضا را اینگونه وصف میکند:
«فاختگان و قماری شیون و نوحهگری آغاز کردند و بر یاد جوانانی که هر بهار در بساتین مِی کش و غمگسار بودند، سحاب از دیده اشک میبارید و میگفت باران است...»
در چنین اوضاعی، تفکر و تعمق بر مسائل انسانی ازجمله تنهایی، حدود ۸۰۰ سال زودتر و با شدت بیشتری ازآنچه در غرب بود وارد سرزمینهای شرقی شد. این احساس دنیاگریزی بهطور تمثیلی در ابتدای ورود روح به کالبد در داستان رازی منعکسشده است. اندوه بیاندازه روح یکی از جهت زشتی و ناپاکی کالبد و دیگری به سبب دوری از معشوق و اصل خویش، در او به حدی شعله میکشد که:
«گاه خواستی قالب نفس بشکند و لباس آب و گل برخورد پاره کند...»
در داستان کاراکتر دیگری وجود دارد که تأثیرگذارترین و بهترین دیالوگهای قصه را از او میشنویم. ذات تعالی در جایگاهی بزرگ به شکل صدایی آشنا و مرموز به داستان وارد میشود. بزرگی و توانگری ذات تعالی در داستان نه به سبب الوهیت یا خلقت بلکه همچون عقیده دیگر عرفا به سبب معشوقیت اوست.
اما کنش اصلی داستان، نقطه ورود حوا به داستان است. شخصیتی که کامل پرداخته نمیشود و حتی یک دیالوگ در داستان ندارد، اما در نقطه اصلی داستان قرارگرفته. تا پیش از ورود حوا مراحل عشق در حال رشد و تعالی هستند. روح از وصال بیرون آمده و در حال ریاضت فراق برای بازیابی معشوق است. حضور حوا قواعد داستان را تغییر میدهد.
از اینجا به بعد روح استقلال خود را نسبت به کالبد از دست میدهد و شخصیت آدم بهعنوان مجموعه روح و کالبد در داستان حضور دارد. ابلیس با دیالوگی به داستان وارد میشود و در شخصیت ذات تعالی، رحمانیت به جباریت تبدیل میشود و در پایان غیرت عشق به میان میآید و عاشق و معشوق به سبب خیانت به فراق بزرگتری دچار میشوند. عاشق به مجازات تنهایی جاودانهای در وحشت سرای دنیا محکوم میشود.
اگرچه در ادامه متن اصلی داستان آدم بخشوده میشود اما قصه عشق در این نقطه پایان میگیرد. آنچه پسازآن در بین آدم و ذات تعالی وجود دارد عبودیت و الوهیت است. به همین سبب قصه در جایی پایان یافت که پایان عشق بود. ادامه این کتاب و صدها کتاب دیگر در باب عرفان به بیان بازیابی این عشق ازدسترفته به شیوههای مختلف میپردازند.
منابع:
مرصادالعباد من المبدا الیالمعاد، نجمالدین رازی، تصحیح محمدامین ریاحی
تاریخ جهانگشای جوینی، عطاملک جوینی، تصحیح حبیبالله عباسی و ایرج مهرکی، جلد اول
نظر شما