گزیده‌ای از زندگی شهید "مصطفی عباسی مقدم"

مصطفی به پدرش گفته بود که اگر شما به جبهه بروید و شهید شوید چند نان خور برای دولت باقی می‌گذارید، اما شهادت من هزینه‌ای برای کسی ندارد.

به گزارش ایمنا، اولین فرزند خانواده عباسی مقدم در سال ۱۳۴۵ در روستایی از توابع خلجستان قم به دنیا آمد. مصطفی از چنان هوش و ذکاوتی برخوردار بود که در پنج سالگی راهی مدرسه شد، خانواده برای اینکه مصطفی بتواند تحصیلات خود را به خوبی ادامه دهد به قم نقل مکان کردند.

دوره نوجوانی او مصادف با مبارزات انقلاب مردم علیه رژیم ستمشاهی بود. مصطفی همچون دیگر جوانان و نوجوانان انقلابی فعالیت‌های انقلابی‌اش را آغاز کرد و در تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد. پس از پایان تحصیلات دبیرستان وارد حوزه علمیه شد، در این مدت به همراه دوستان خود اقدام به تشکیل انجمن اسلامی در محل کرد. با حمله عراق به ایران پس از گذراندن دوره آموزشی به کردستان رفت و سپس به جبهه‌های جنوب اعزام شد. وی سرانجام در عملیات بدر به شهادت رسید.

به قدری از آزار مردم بیزار بود که یک روز که وقتی فقط ۱۴ سال داشت و با مادرش بیرون رفته بود، رو کرد به مادر و گفت: «مادر! این صدای کفش شما بلند است. این کار باعث آزار مردم است و هم جلب نظر می‌کند، دیگر این کفش‌ها را به پا نکن.»

«مصطفی کوچک» با افکاری بزرگ

هر زمان اوقات فراغتی پیدا می‌کرد بلافاصله کتابی دست می‌گرفت و مشغول خواندن می‌شد. در حقیقت مصطفی علاقه شدیدی به تحصیل و مطالعه داشت. در کنار درس و مدرسه شش ماه هم مشغول تحصیل علوم حوزوی شد. مدیر حوزه به پدرش گفته بود که این پسر آینده روشنی دارد و هوش سرشارش او را به همه جا می‌رساند. وقتی هم ۱۷ ساله شد به همراه دوستانش کتابخانه‌ای را در محل ایجاد کرد.

به خاطر جثه ریزش او را «مصطفی کوچیک» صدا می‌کردند. با شروع جنگ همه فکر و ذهنش به سمت جنگ رفت، یک روز خانواده را به مدرسه خواستند و گلایه کردند که این مصطفی، مصطفای چند وقت پیش نیست دیگر مثل قبل درس نمی‌خواند و حواسش در کلاس و مدرسه نیست. خانواده که فکر می‌کردند مشکلی در خانه پیش آمده از مصطفی علت را جویا شدند که او گفت: «تقصیر خانواده‌ام نیست، من حواسم به جبهه است.»

مادرش تعریف کرد: «یک روز که پدرش می‌خواست برای خواهر کوچک مصطفی به ثبت احوال برود و شناسنامه بگیرد مصطفی مانع او شد و خودش برای این کار پیش قدم شد. از ما پرسید می‌خواهید اسم خواهر را چی بگذارید؟ ما یکی ۲ اسم انتخاب کرده بودیم اما او گفت: «اسم خواهران دیگرمان نام حضرت زهرا (س) پس اسم این خواهرم را نیز از القاب حضرت زهرا (س) بگذارید» و بلافاصله اسم بتول را برای خواهرش انتخاب کرد.»

من به جای پدر اسلحه به دست میگیرم

در دومین یا سومین عزیمتش به جبهه بود که پدرش از او خواست دیگر به جبهه نرود و خودش جای مصطفی را بگیرد اما مصطفی رو به پدرش گفت: «آخر بابا شما کجا توان و انرژی من را دارید؟ اگر بروید فقط می‌توانید عهده دار برخی امور مثل آب دادن به بچه‌ها و غیره شوید، اما من اسلحه به دست با دشمنان می‌جنگم و تمام توانم را در خط مقدم می‌گذارم. غیر از این اگر شما بروید و شهید بشوید، چند نان خور برای دولت باقی می‌گذارید که باید هزینه زیادی صرف این مسئله شود، آن هم از بیت المال، اما من اگر شهید شوم خودم هستم و خودم، پس خرجی برای دولت نمی‌گذارم.»

مادر گفت: «بعد از رفتن به جبهه مصطفی دیگر مثل قبل نبود. وقتی یکی از دوستانش شهید می‌شد با ناراحتی به خانه می‌آمد و می‌گفت: «مادر! تو دلت به رفتن من راضی نیست، اگر راضی بودی تا حالا من هم مثل بقیه دوستانم که جلوی من شهید می‌شوند شهید شده بودم.»

مادر شهید بودن افتخار است

مصطفی مثل یک معلم اخلاق بود. مؤدب، مردم‌دار، ساده زیست و بسیار مقید بود. پدرش ساعت تبرکی آورده بود اما دست نمیکرد. از او پرسیدند چرا ساعتت را دست نمیکنی گفته بود: «ساعت هم جزو زیورآلات است دیگر، اگر هدف وقت شناسی باشد که آن را از جیبم در می‌آورم و با نگاه کردن به آن زمان را می‌فهمم.»

مادر از علاقه شدید فرزندش به شهادت اینطور روایت کرده است: «مصطفی عاشق شهادت بود. یک روز مقابلم نشست و گفت: «مادر دعا کنی زودتر شهید شوم، قول می‌دهم روز قیامت در محضر حضرت زهرا (س) شما را شفاعت کنم» همیشه می‌گفت: «مادر شهید بودن افتخار است. ببینید برخی جوانان خلافکار را که می‌گیرند و در محله اعدام می‌کنند پدر و مادرشان چقدر احساس خفت می‌کنند اما پدر و مادر شهید آبرومند می‌مانند.»

کد خبر 375746

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.