به گزارش ایمنا، این سطرهایی از داستان «مانا» نوشته «الهام سنایی» است. داستان کوتاه مانا پیش از این در دوماهنامه ادبی و الکترونیک «سروا» منتشر شده است. در ادامه آن را میخوانید:
فکر همهچیز را کردهام، مصممام و آنقدر تصمیمام حسابشده است که اگر صدبار هم به عقب برگردم به همینجا میرسم. ساعت را هم روی ۶ کوک کردهام. فقط یک چیز اذیتم میکند، آنهم این که فراموش کرده بودم لباسهایم را بشویم. یک دست از لباسهایم از بقیه بهتر است که آنهم... از پنجره به هوای بیرون نگاه میکنم، غروب شده است. راحتترم خودم را قانع کنم، همینهایی که تنم هستند بهترند. در عوض به سراغ آینه میروم تا موها و ریشم را مرتب کنم.
به زخم روی گونهام نگاه میکنم که از چند سال پیش صورتم را از ریخت انداخته است. بهتصادف مسخرهای که همه زندگیام را تحت تأثیر قرارداد، اما فقط زخم زشت و بدقوارهای روی صورتم بهجا گذاشت، ماشینی که نفهمیدم از کجا آمد و به من خورد و به چند متر آنطرف تر پرتابم کرد و این زخم زشت و بدقواره را روی صورتم بهجا گذاشت. نه...نه، نمیخواهم دیگر به آنوقتها فکر کنم، خیلی وقت بود دیگر این زخم را نمیدیدم، مهم نیست؛ به شانه کردن موهایم مشغول میشوم تا دیگر زخم را نبینم.
هنوز هرلحظهام را برای تو مینویسم مانا، میبینی؟ برای تو مینگارم، نمیخواهم حتی یک کلمه را جا بیندازم، بااینکه تو هیچوقت... به ساعت نگاه میکنم، دودقیقهای وقت دارم، روی تخت دراز میکشم تا وقتکشی کنم. به تَرَک روی دیوار روبهرویم که به سقف رسیده است و درست از بالای سرم میگذرد و به این سمت دیوار میرسد نگاه میکنم. تَرَک درست از وسط اتاق گذشته است. به تو فکر میکنم.
وقتی در آینه میدیدمت، وقتی روی صندلی مینشستی و بامهارت و آرامش نقاشان بزرگ نقاشی میکشیدی. وقتی روی لبم را با قلممو و رنگ سیاه ضربدر زدی، زبانم گوشه لبم را چشید و گفتم سیاه، ترش و گس است و تو قاهقاه خندیدی، وقتی قدکوتاهم را مسخره میکردی. وقتی روی زمین مینشستی و ناخنهای پایت را کوتاه میکردی. وقتی آواز میخواندی و من یواشکی گوش میدادم و همینکه مرا دیدی قوطیِ رنگ آبی را به سمتم پرت کردی و هیچ فکر نمیکردی هدفگیریات آنقدر خوب باشد که قوطی رنگ درست به صورتم بخورد و خون از همان جایِ زخمِ قبلی جاری شود و تو... تو از ترس از جا پریدی و دستت را روی دهانت گذاشتی شاید و با وحشت یا بغض نگاهم کردی؛ من همانطور یک نگاهم به تو بود و یک نگاهم به دستم که از صورتم خونی شده بود و تو بهجای اینکه برایم دستمال بیاوری دست روی صورت خشکات زده بود، خوب نگاهت کردم، سایهروشنهای اندامت را هم در آن لباس سفید، هیچ شباهتی به دختری که مدام قدکوتاهم را مسخره میکرد و میگفت «تو دوست نداشتی قدت بلندتر بود؟» نداشتی. نه، هیچ شباهتی به او نداشتی و من حاضر بودم میلیونها قوطی رنگ آنجا بود و تو یکییکی آنها را به سمتم پرت میکردی و تا ابد این صحنه تکرار میشد.
وقتی صورتم را شستم و برگشتم دیگر آنجا نبودی. تابلوی نیمهکارهات که اسمش را گذاشته بودی مانا هنوز همانجا بود، تابلو تصویر دختری سیاه مو بود با دهانی نیمهباز، چشمهایی محزون که اشک در آنها حلقه بسته بود و دستهایی محو روی دهان، دامن دختر، دریایی نیلی بود و غروبی که این دریا را به آسمان میرساند از گلوی سرخ او آغاز میشد و شبحی که در شمایل آدمی آن دورترها نصفهنیمه مانده بود.
خون صورتم روی کفپوش سربی خانه بارنگ آبی، رنگی ارغوانی ساخته بود، زندهترین ارغوانیای که تابهحال دیده بودم. انگشت شصتم را قلممو کردم و ارغوانیِ زنده را برداشتم، از گوشه دهان دختر گرفتم و به زیرگونهاش رساندم، اضافه رنگ پشت دستم محو شد. صدایی در گلویم آرام او را به نامی که دوستترش داشتم صدا کرد: نیلی ...میدانستم برمیگردد.
به یاد واکنشت بعد از دیدن آن صحنه افتادم و خندهام گرفت. به یاد وقتیکه همهچیز را آماده کرده بودم. روزی که روی همین تخت دراز کشیده بودم و فارغ از همهچیز با دهانی تلخ و دردی که همه وجودم را گرفته بودم لیوان آب و قرص را بالا کشیدم. تابلوهایم را روی زمین ریخته و آتش زده بودم و بعد صدای آدمهایی که نمیشناختمشان و دستهایی که بهزور مرا بلند کرده و میبردند و بعد زنده ماندن و دوباره ادامه دادن. چه شده بود که تو در آن روز مرا دیده بودی را هیچوقت نفهمیدم، اصلا حضورت را آن روز در این خانه هیچ قانونی نمیتوانست، توجیه کند. هرچند گفتی که خارج شدن دود را از پنجره دیدی و دو مرد را صدا کرده و به خیال خودتان جسم نیمهجان من را نجات دادهاید؛ و بعدش به خانهام آمدی و شروع کردی به تعریفات اغراق گونه از نقاشیهای من و اینکه من نقاشیهای شمارا خیلی دوست دارم و بگذارید من از شما یاد بگیرم و همین حرفهایی که تکه کلام بعضی از همین هنرجوهاست. هرچند فقط خیال است، چون نه تو چنین دختری بودی و نه من اصلا جذابیتی داشتم.
تو مرا در خیابان دیده بودی، در مغازهای که رنگ و بوم و قلمموهایم را میخرم دیده بودی، پشت چارچوبهای زرد پنجره خانهام، مرا در سلمانی دیده بودی، به نظرم تو مرا همهجا دیده بودی، طوری که احساس میکنم در دستشویی و حمام و اتاقخواب هم مرا دیده بودی، اما من اولین بار وقتی تو را دیدم که به هوش آمدم. با چشمانی محو و نگاهی از آنهم محوتر. من هیچوقت نتوانستم بگویم که بمان، توهیچجا بند نبودی، پیش از آنکه نزدیکتر شوم میرفتی، از هر حسی بیشترین حدش را داشتی، اگر مهربان میشدی طوری نگاه میکردی که احساس کنم بهترین کسی هستم که تابهحال جهان به خود دیده و طوری میتوانست نادیدهام بگیری که باور کنم جز توهمی ساده در ذهن نداشته خودم هیچ نیستم. چهرهات وصفنشدنی بود، صدبار چهرهات را کشیدم اما هر بار دورتر ازآنچه واقعا بود، محو بود، گم بود، تصورت لحظهای بود و لحظهای بعد نبود، هاله بود، نقش نمیشد. درست از زمانی که فهمیدی دوست دارم تا ابد کنارم باشی همهچیز زیرورو شد، رنگ عوض کردی، دگرگون شدی، ترس از رفتنت بود که مرا رام تو کرده بود.
نمیدانم وقتی پیش من نبودی کجا بودی، وقتی از خانهام میرفتی کجا میرفتی، همیشه ناگهانی میآمدی و ناگهانی میرفتی و حالا که رفتهای بعد از چند سال هنوز هستی، هنوز اینجایی، همهجا هستی، در لیوان آب، در تختخوابم، کنار زردیِ پنجره، بین رنگهای نقاشی، کنار پیرمرد مغازهای که رنگهایم را میخرم، در بادی که از پنجره میوزد، در طلوع و غروب خورشید و حالا با من اینجا دراز کشیده و به تَرَک روی سقف نگاه میکنی، صدایت را میشنوم، صدایم میزنی، صدای توست، مینشینی، نگاهم میکنی، اشک در چشمانت جمع میشود، میگویی: «صورتِت...» میپرسم: «چی؟»
دستت را روی صورتت میگذاری و میگویی: «صورتِت...صورتت داره خون میاد...»
ناگهان از جا میپرم، دستم را روی صورتم میکشم، سرد است اما خونی نیست... میپرسم «خون؟!» ولی کسی را نمیبینم...یعنی خوابم برده؟ خواب میدیدم؟ نگاهی به ساعت میکنم، ساعت روی ۶ مانده... خوابم برده بود؟ لعنت! پس الآن ساعت... سردم شده، چند باری صدایت میزنم، جوابم را نمیدهی، میخواهم چراغی روشن کنم اما جایی را نمیبینم، همهجا سیاهیِ مطلق است، از همهجا فقط قاب عکسی روی میز پیداست... مانا؟! من که هیچوقت از تو عکسی نگرفتم... چقدر شبیهِ... نه نه! اصلا شبیه او نیست، نیلی ... نه اصلا شبیهِ...! او خیلی وقت پیش مُرد، خودش که مُرد، من... چرا... کاری به او، نه من نمیخواستم او...، خودش چاقو را به دست من... و گذاشت...بعد به گلویش رساند، نه! رگهای شقیقهاش متورم بود و آبی، بنفش، ارغوانی... به من ربطی نداشت، هیچ به من ربطی نداشت، موهای پشت گردنش خیس بود و سنگهای سربی... باور کن... میکنی مگر نه؟ ... چه مرگم شده؟ با کی حرف میزنم؟ خون از ریشهایم میچکد... این کیست؟ چرا اینطور نگاهم میکند؟ محوِ ارغوانیِ پشت دستم... نه! غیرممکن است...محال است... نمیخواستم، یادم نیست، با تو... گوشواره یاقوتی... کاشیهای آبی و...، نه! ناخنهای خونکَنده...چرا؟ آخر برای چه؟ تو را دوست داشتم؟ پس مانا؟...مانا اسم این تابلو نیست که از تو کشیدم؟ آن شمایلِ بیدست ... همان تابلویی که آن روز نسوخت؟ لعنت به تو! این قرصها... اینها را میدانستم...چرا خودم را... آن تابلو... چرا تو را... نگاهم نکن...من کاری نکردم، تو با مانا آمدی...بوی سوختگی حلقم را میسوزاند...با مانا ظاهر شدی، تمام این مدت فریبم دادی...دود، ترش و گس است، میخواستی انتقام بگیری...ولی من نه...، واقعا نمیخواستم...دیگر دیر شد ... خیلی دیر شده، ببین...تو موفق شدی، ببین... آنجا را...اشاره میکنی...مردِ آن دورترها... از درزِ تَرَک سقف خودم را میبینم که پشت میزتحریرم نشستهام.
نظر شما