به گزارش ایمنا، روایات تاریخی را میتوان دستمایه بسیاری از داستانها دانست. صدیقه جعفریان؛ داستانی را با عنوان «سبیلهای همایونی» در حال و هوایی تاریخی به رشته تحریر درآورده که پیش از این در نخستین شماره دوماهنامه ادبی الکترونیک «سروا» منتشر شده است. این داستان را در ادامه میخوانید:
برای صدمین بار پارچه ترمه روی سینی را مرتب کرد. در که باز شد، در جواب سلام دربان که اندکی خمشده بود سری تکان داد و وارد شد. سینی را در دستانش بالا نگهداشته بود و با سری رو به بالا و قدمهایی پرصلابت مسیر باغ را به سمت ساختمان شمسالعماره طی میکرد. آهنگی حماسی در ذهنش در حال نواختن بود و با هر قدم زمین زیر پاهایش به لرزه در می آمد. در اطرافش سربازان دوشادوش هم ایستاده و به احترامش سر خم کرده بودند. عدهای روی سرش گل میپاشیدند و او بهمانند سرداری فاتح تازه ازجنگبرگشته، با طبقی که در آن سر سالار جنگ جبهه دشمن قرار داشت به سمت کاخ گام برمیداشت.
به خلوت کریمخانی که رسید چشمش به چیزی افتاد که تمام رؤیاهایش را نقش بر آب کرد. قدمهایش متزلزل شدند و سربازان جای خود را به چنارهای همیشگی دادند. مردی فرنگی بالای چهارپایه در کنار تخت سنگی بزرگ ایستاده بود و با پتکی کوچک بر پیکره سنگی میکوبید. تختهسنگ همانطور که از شمایلش معلوم بود قرار بود روزی تندیسی از سلطان باشد. شکل کلی درآمده بود و مجسمهساز فرنگی در حال کار روی جزئیات سر بود. میرزا محمدعلی حجارباشی شانه اش را به درختی تکیه داد. سینی هنوز در دستانش بود اما حالا آن را جلوی شکمش نگهداشته بود.
- قشنگ شده؟
میرزا حجارباشی که در افکارش غوطه ور بود با شنیدن صدا یکه ای خورد. شانه اش از روی تنه درخت سر خورد و با زحمت از افتادن سینی جلوگیری کرد. به سمت صدا برگشت. رجبعلی خواجه حرمسرا بود. هیچوقت متوجه ورودش نمیشد. قدش حتی در برابر میرزا حجارباشی که لقب دیگرش میرزا ریزه بود هم کوتاه به نظر میرسید.
میرزا نگاهش را دوباره به سمت مجسمه چرخاند و گفت:
- قشنگ که ... چه بگویم. سرش بهقاعده نیست. بزرگ است. در عوض سبیلهای همایونی که آنهمه جلال و جبروت در تارتارش نهفته است را آنقدر کوچک و بیقیمت نقش کرده است. قدش هم...
ناگهان صدای خنده جیغ و عذابآور رجبعلی به هوا بلند شد.
سرش را مثل طوطی تکان داد و گفت:
- حسادت میکنی؟
صدایش را پایینتر آورد
- فکر میکردی شاه به تو میگوید مجسمهاش را بسازی، آره؟
میرزا لحظهای با نفرت به خواجه نگاهی انداخت و دوباره از او روبرگرداند
- هه. اتفاقا خود علیاحضرت تلویحا از بنده درخواست کردند که این کار خطیر را به دوش بگیرم ولی من به دلایلی که لازم نمیبینم برای تو توضیح دهم از این کار امتناع ورزیدم.
دوباره صدای جیرجیر خنده رجبعلی بلند شد. میرزا برگشت که درشتی نثارش کند که دید هیچکس آنجا نیست. همانطور که مثل جن ظاهر میشد مثل جن هم یکدفعه ناپدید میشد.
اما راست میگفت دو ماه پیش در مراسم تولد یکی از شاهزادگان که میرزا هم دعوتشده بود ناصرالدینشاه این حرف را پیش کشیده بود که میخواهد مجسمهای از خود بسازد و در باغ بگذارد؛ و باوجود حضور میرزا حجارباشی که درست روبرویش ایستاده بود، هیچ اشارهای به او نکرده بود. میرزا هم همانجا تصمیم گرفته بود که هنر خودش را عملا به شاه نشان دهد تا اعتماد او را کسب کند؛ و درست از همان شب مشغول ساختن سردیسی کوچک از شاه شده بود.
همان سردیسی که الان زیر آن ترمه مخفیاش کرده بود تا با آن شاه را غافلگیر کند ولی شاه با آوردن آن فرنگی پیشدستی کرده بود.
دستی به پارچه ترمه کشید. لبهایش جمع شد و بغضش را قورت داد. مردد مانده بود که اصلا دیگر زحمت نشان دادن آن سردیس را به شاه، به خود بدهد یا از همانجا راهش را بگیرد و برگردد. آخرسر حیفش آمد آنهمه زحمت بینتیجه بماند و راه شمسالعماره را در پیش گرفت. به جلوی عمارت که رسید، صدایی از بالا آمد.
- های. میرزا حجارباشی تویی؟ بیا بالا ما اینجا هستیم.
به بالا نگاه کرد. ناصرالدینشاه لب پشتبام عمارت ایستاد بود. میرزا حتی از نگاه کردن به بلندی هم واهمه داشت. دستش را طوری که انگار میتواند حفاظی برای شاه باشد رو به بالا نگاه داشت و با وحشت گفت:
- قربانتان گردم. عقبتر بروید. بسیار خطرناک است. اگر اشکال نداشته باشد من همینجا منتظر میمانم تا هر وقت کارتان آنجا تمام شد و پایین تشریففرما شدید، به خدمت میرسم.
ناصرالدینشاه قهقههای زد و گفت:
- باید بیایی بالا. امر امر علیاحضرت است.
میرزا میدانست که راهی جز تن دادن به خواست شاه ندارد. بهشدت ترس از ارتفاع داشت و شاه نیز از این نکته آگاه بود و همین امر باعث شده بود میرزا به یکی از تفریحات شاه تبدیل شود. تقریبا مجلسی نبود که او باشد، شاه باشد و بلندی نباشد. هر طور بود شاه امکانی را فراهم میآورد تا میرزا را لحظهای بهجای بلندی مثل بالای نردبان و چهارپایه بفرستند و موجبات شادی و خنده شاه را که به قول خودش میگفت «تاکنون هیچ مردی را که از بلندی بترسد ندیده» فراهم آورد.
ولی اینیکی دیگر فرق میکرد. این بالای چهارپایه نبود. این بالای بلندترین عمارت شهر بود. از آن بالا کل شهر زیرپاهایت بود و میرزا خوش نداشت از بالا چیزی را ببیند. او با آن قدکوتاه همیشه عادت داشت تقریبا همهچیز و همهکس را از منظری پایین ببیند. ولی چارهای نداشت.
پلهها را یکی یکی با سلاموصلوات بالا رفت. به بالای پشتبام که رسید سینی در دستهایش میلرزید. ناصرالدینشاه با چند نفر دیگر در کنار وسیله عجیبی ایستاده بودند، وسیلهای استوانهای شکل و بلند که یک سرش اندکی از سر دیگر کوچکتر بود و روی یک سهپایه سوار شده بود و مردی یک پیچ را زیرش سفت میکرد.
ناصرالدینشاه تا چشمش به میرزا افتاد، دستانش را با شادمانی باز کرد و گفت:
- بهبه! میرزا حجارباشی خودمان. کی فکرش را میکرد روزی شمارا بالای بلندترین عمارت تهران ببینیم!
میرزا به سمت شاه رفت و دستبوسی کرد.
شاه نگاهی به پارچه ترمه انداخت و گفت:
- این دیگر چیست؟ سر بریده برایمان آوردهای؟
- نه قربانتان گردم. این حقیر جسارت کردم سر قبله عالم را روی سنگ نقش کردهام. اگر اجازه دهید رونمایی کنم.
شاه دستی به سبیل خود کشید و گفت: رونمایی کن ببینیم.
میرزا پارچه را برداشت. سردیس کمی کوچکتر از سرخود شاه بود. کاملا زیبا و باظرافت تراشیده شده بود و سبیلها بزرگتر و با تابی بیشتر از سبیلهای خود شاه از دو طرف صورت بیرون زده بود. سر به سمت بالا تمایل داشت و لبها ثابت و استوار بودند و گرههای ابرو به چهره ابهت بخشیده بودند.
شاه سردیس را در دستان گرفته بود و جلوی صورتش عقب و جلو میکرد تا تمام قسمتهایش را بهخوبی وارسی کند. با انگشتش سبیل سردیس را لمس کرد. لبخند غرورآمیزی روی لبهایش نقشبست و گفت:
- احسنت! بهراستیکه کاری بس ستودنی کردی. دستمریزاد میرزا.
میرزا که از تعریفهای شاه چنان ذوقزده شده بود که حرف زدن را نیز از یاد برده بود. دستبهسینه گذاشت، تعظیم کرد و چند بار با لکنت گفت:
- سپاسگزارم قبله عالم. سپاسگزارم.
شاه اشارهای به غلامی که کمی عقبتر ایستاده بود، کرد و گفت:
- بیا این را ببر به تالار آینه و روی یکی از میزها قرار بده.
اشک در چشمان میرزا جمع شد. خواست اشارهای به آن مجسمه در باغ و مجسمهساز فرنگیاش کند، خواست از نادیده گرفتنش گله کند یا از شاه بخواهد به او اجازه دهد تا مجسمهاش را او بسازد ولی هیچکدام را نگفت. هیچکدام زورشان نرسید تا به زبان برسند و همه همانجا در ذهنش در هم پیچیدند و تهنشین شدند.
شاه اشارهای بهوسیله استوانهای شکل کرد و گفت:
- میبینی میرزا. این میرزا محمود خان قمی برایمان از فرنگ وسیلهای آورده که با آن میشود آسمان و ستارهها را نظاره کرد. قرار است امشب ستارگان را رصد کنیم. میخواستم بگویم بمانی ولی با آن شاهکارت بسیار خشنودم کردی، خدا را خوش نمیآید امروز بیش از این آزارت دهیم. شاید روزی دیگر اگر خدا بخواهد.
موقع بازگشت باز چند دقیقه جلوی مجسمه در باغ ایستاد و آن را نگاه کرد. بعد با دستانی که در پشت کمر به هم قفل کرده بود از باغ خارج شد.
یک ماه بعد وقتی هنوز آن مجسمه با سربزرگش را در خواب میدید و هر دفعه با پتکی به جانش میافتاد، فرستادهای بر در خانهاش آمد و خبر داد که شاه خیلی فوری او را احضار کرده است.
میرزا هم باعجله روانه شد. نزدیک مدرسه معلم خانه که شد دو خیک بسیار بزرگ باد شده را دید که یکی قرمز و دیگری سفیدرنگ بودند. تعداد زیادی از مردم هم آنجا جمع شده بودند و در بالای تمام پشتبامها هم زن و مرد به تماشا آن خیکها ایستاده بودند. آنقدر به سلطان ارادت داشت که به خود اجازه نداد، جهت پرسوجو در مورد آن شی عجیب کمی از سرعت خود بکاهد.
وارد شمسالعماره که شد مجسمه شاه کامل شده بود و دستبهکمر نگاهش را به افق دوخته بود. قدمهایش را که جلوی مجسمه اندکی آرام شده بودند، دوباره سرعت داد.
به عمارت که رسید متوجه شد اینجا هم همگی به بالای بام رفتهاند. باید حدس میزد شاه برای چه او را احضار کرده است. منباب خنده و تفرج.
باز پلهها را تسبیحگویان بالا رفت. اهل حرم هم حتی پشتبام اندرونها بودند. نزد شاه برای دستبوسی که رفت از نیت دعوت فوری آگاه شد. شاه تصمیم داشت او را سوار همان خیک قرمز بادکرده که به آن بالن میگفتند بکند و به هوا بفرستد. ناصرالدینشاه در حین اینکه این خبر ناگوار را به میرزا میداد، مدام دستش را محکم به پشتش میکوبید و بلند میخندید.
هوا رفتن بالن به ذات مایه تعجب بود، حال میرزا را هم داخلش بگذاری که مایه خنده هم فراهم میشد و شاه باوجود تمام التماسهای میرزا هیچ خیال نداشت از این تفریح بگذرد.
سر آخر میرزا به همراه حاج حسین که تجربه پرواز با بالن را در بلاد فرنگ داشت، سوار بر بالن قرمزرنگ شدند. میرزا هنوز بالن از زمین بلند نشده چنان دو طرف سبد بالن را با دستهایش محکم گرفته بود که انگشتهایش سفید شده بودند. چشمانش را بسته بود و آیتالکرسی را بلند میخواند.
بالن را بالاخره پرواز دادند. هرچه از زمین بیشتر فاصله میگرفت صدای قرآن خواندن میرزا هم بلندتر و لحن عربیاش غلیظتر میشد. بالن برخلاف انتظار و تلاشهای حاج حسین مسیرش را به سمت باغ شمسالعماره کج کرد و کمکم پایین آمد اما سرعتش هم چنان برای فرود زیاد بود و با همان سرعت به چیزی برخورد کرد و محکم بر روی زمین افتاد. سبد کج شد و هر دو نفر به بیرون پرتاب شدند. میرزا تقریبا یک خراش هم برنداشته بود ولی پاهایش قدرت بلند شدن نداشتند. بالن چند قدم آنطرفتر روی زمین افتاده و مجسمه شاه هم در کنارش طاقباز خوابیده بود. مجسمه به سهتکه تقسیمشده بود و سر شاه حالا داشت خورشید را نظاره میکرد.
میرزا چنان از دیدن مجسمه معدوم شده شادمان شد که ناخواسته زیر خنده زد. حاج حسین که تا آن لحظه با دستانی روی سر و چشمانی وحشتزده به مجسمه خیره مانده بود با صدای خنده میرزا به خودش آمد و گفت:
- بدبخت شدیم. تو میخندی؟
چشمهای وحشتزده حاج حسین و تصویر شاه و همراهانش که بهسرعت به سمت آنها میآمدند خنده را روی لبهای میرزا خشک کردند. آب گلویش را بهسختی قورت داد و بهزحمت از روی زمین بلند شد.
حالا شاه رو به روی مجسمه بر خاک افتاده ایستاده بود. یک نگاه به مجسمه کرد، یک نگاه به آن دو نفر و یک نگاه هم به بالن. صورتش سنگی بود و چیزی از آن خوانده نمیشد. یکدقیقهای به همین صورت گذشت. هیچکس جرات حرف زدن نداشت. آخرسر شاه تابی به سبیلش داد و درحالیکه لبخند کمرنگی روی صورتش نقش بسته بود، گفت:
- بهتر. سبیل ما را مثل سبیلهای خودش کمپشت و کوتاه درست کرده بود پدرسگ فرنگی. فقط چون زیاد روی دستمان خرج گذاشته بود دلمان نمیآمد از شرش خلاص شویم. حاج حسین الحق که ما را از دیدن هرروزه این مجسمه نکره راحت کردی.
همه نفسهای حبس شده در سینهها با خیال راحت رها شدند. میرزا که با این حرف جشنی در دلش برپاشده بود با ترس چند قدم به جلو برداشت و گفت:
- من بهترش را میسازم.
شاه یک ابرویش را بالا داد.
- چی گفتی میرزا؟
- اگر قبله عالم اجازه دهند، من یکی بهترش را برای شما میسازم.
- نه هنوز بابت خرجی که سر این بدترکیب کردیم عذاب وجدان داریم.
میرزا یکقدم دیگر جلو آمد.
- هیچ مزد نمیخواهم. فقط میخواهم این افتخار را نصیب بنده حقیر کنید.
شاه لحظهای متفکرانه به میرزا که حالا سینه را جلو داده بود و سر را بالاگرفته بود نگاه کرد و گفت:
- قبول است ... فقط یک شرط دارد.
- هر شرطی باشد میپذیرم.
شاه لبخند شیطنتآمیزی زد و گفت:
- هر شرطی؟
- هر شرطی
چند دقیقه بعد میرزا همراه مستر بُرش فرنگی در بالن سفیدرنگی نشسته بود. وضعیت درست مثل قبل بود، چشمان بسته میرزا و صدای بلند آیتالکرسی.
این بار بالن تا دو هزار زرع بالا رفت و نیم ساعت روی آسمان شهر ایستاد. میرزا یک ربع تمام آیتالکرسی را عربده کشید و نهایتا از هوش رفت. وقتی به هوش آمد در باغ سپهسالار روی زمین به دیواره سبد بالن تکیه داده بود و رجبعلی به صورتش آب میپاشید. همه ازجمله شاه دورش حلقهزده بودند.
میرزا نگاهش را روی چشمانی که به او خیره شده بودند چرخاند. فکر کرد شاید مرده باشد. ولی اگر مرده بود و اینجا جهنم بود که حضور قدسی قبله عالم در آنجایی نداشت و اگر هم بهشت بود که بُرش فرنگی از بلاد کفر به آن راه نداشت. پس قطعا زنده بود.
رجبعلی که باوجود چشمان باز میرزا همچنان به صورتش آب میپاشید متوجه شد که میرزا چیزی را زیر لب زمزمه میکند.
- انگار چیزی میخواهد بگوید. شاید وصیت میکند.
شاه با عصایش ضربهای به کمر رجبعلی زد و گفت:
- حناق بگیری. سرت را جلو ببر ببین چه میگوید فلکزده.
رجبعلی سرش را نزدیک دهان میرزا کرد.
- میگوید بسازم؟
شاه بلند زیر خنده زد و گفت:
- بسازد. بسازد.
نظر شما