۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۸ - ۱۲:۵۳
بلند شو از رخت‌خواب

«آخر تو چرا باید «نفرین» را چند بار ببینی؟ چرا باید برای «اِما»ی مادام بوواری یا تنهایی «آنا کارنینا» گریه کنی؟ چرا باید دفترچه‌های یادداشتت را پرکنی از حاشیه‌نویسی‌هات بر «سنگر و قمقمه‌های خالی»، «بیگانه» و کتاب‌های دوراس و بلانشو و فروید و یونگ؟ من که نمی‌خواستم سرنوشتت این‌طور شود...»

به گزارش ایمنا، این قسمتی از داستان کوتاه «بلند شو از رخت‌خواب» نوشته بهنام مؤمنی است. بلند شو از رخت‌خواب داستان  ِ داستان است؛ گفتگوی یک طرفه خالق شخصیتی داستانی با اوراوی به ظاهر در پیچاپیچ این روایت ذهنی از ظواهر رفتاری «فهیمه» دریافته که او درگیر مسئله «عمق» زندگی شده و از نتایج آن برای او بیم داردگرچه نویسنده از این روند به دلیل عشق میانشان سرخورده است و در پی راه نجاتی برای شخصیت اثیری اما غافل است از آن که سیاهی از خودش به عنوان خدای  ِ خالق شخصیت بر معشوق نشسته است. راوی داستان همه نویسنده‌هاست و داستانش همه قصه‌هایی است که پیش از این خوانده و آنها را زیسته؛ چون «کافکا» مبتلا به چیزی شبیه به «سل» با سرفه‌های خونی است و مثل «هدایت» درپی گرفتن تمام «درزهای» اتاق
مؤمنی در این داستان دو روایت تنیده هم را به خدمت گرفته و با تغییر زوایای دید تلاش کرده است از کنه مستور راوی‌اش پرده بردارد. یک روایت با فصل‌بندی روزهای یکم تا ششم، که خود اشاره به داستان خلقت در شش روز دارد، با زاویه دید دانای کل محدود و مملو از ارجاعات برون‌متنی است و دیگری جریان زیستی نویسنده و گفتگوی یک طرفه‌اش با فهیمه. انتخاب لحن و زبان شاعرانه برای مونولوگ‌های روایت من‌راوی نویسنده گزینش بجایی به نظر می‌رسد که مؤمنی به‌خوبی از پس آن تحت تأثیر فضای شعر پست‌مدرن ایرانی برآمده است. مطلع داستان و نقل  قطعه‌ای از «شعر بلند اسماعیل»، همچنین آرزوی گرفتن پیام تأیید داستان از «رضا براهنی» توسط «ساناز صحتی» این همخوانی را دلنشین‌تر کرده است. البته نام‌های دیگر هم در داستان کم نیامده.
نهایتا در روز ششم ترس نویسنده به واقعیت می‌پیوندد و داستان با مرگ شخصیت آفریده می‌شود. اما پایان بندی قصه به برخورد نویسنده با داستانش به عنوان یک کل و نه فقط شخصیت آن  معطوف می‌شود. این داستان که پیش از در نخستین شماره مجله ادبی الکترونیک «سروا» منتشر شده است را در ادامه می‌خوانید:

نمی‌توانی حرف بزنی، به‌جای حرف زدن بوسه می‌زنی
بلند نشو، از رختِ‌خوابت، بلند نشو، اسماعیل! حرف که می‌زنی
گریه‌ام می‌گیرد که چرا حرف نمی‌توانی بزنی.
رضا براهنی؛ شعرِ بلندِ اسماعیل
    
باید نجاتت می‌دادم. باید نجاتت می‌دادم فهیمه. گریه نکن. بخند. بخند. بگذار صدایت در سرم بپیچد؛ برود، برود، برود و در رگ‌هام بپیچد، در قلبم بپیچد، در تنِ سردشده‌ام بپیچد. بگذار صدایت را همیشه با خود داشته باشم. بگذار سفیدیِ دندان‌هات آخرین تصویرم از این دنیای سیاه باشد؛ بگذار دَمی دیگر به زغالِ چشم‌هات خیره شوم. بگذار دَمی در خنکای سایه‌ات بنشینم. گریه نکن. باید وجود اثیری‌ات را از رنجِ کلمات نجات می‌دادم. باید از اندوهِ شب‌های تنهایی، ملالت، رنجِ بودن در تاریکی، و روزمرگی نجاتت می‌دادم.
چقدر زیبایی فهیمه؛ زیباتر از آن‌که من نوشته‌امَش. نزدیک‌تر بیا. چشم‌هات، چشم‌هات، چشم‌های معصومت، موهات، قدِ بلندت، قرصِ صورتت در تاریکیِ موهات. چقدر زیبایی. گریه نکن. الماس‌ها را نریز بر این زمین کثیف. بگذار با خیالی آسوده چشم‌هام را ببندم.
 
من، تو شده‌ام و تو، من شده‌ای. یکی شده‌ایم. یگانه شده‌ایم. تقدیر این‌چنین بوده. به پایان خود رسیده و در تو شروع شده‌ام. خوشا تقدیری که انتهایش یگانه‌شدن باشد.
حالا تو قلم را بردار و ادامه را بنویس. قبل‌از نوشتن، آن کاغذهای خط‌خطی را از آن گوشۀ افسردۀ اتاق بردار و ببین من چه نوشته‌ام. بعد تو بنویس. از این‌ها بنویس که من نتوانستم بنویسم: خنده را بِنِشان بر لب‌ها، حرف را بنشان بر لب‌های دو عاشق، خون را قطره‌قطره جمع کن از کفِ خیابان‌ها و کوچه‌ها و برگردانشان به رگ‌ها، هجاهجای عشق، این راز سربه‌مهر، این بار امانت را زمزمه کن در گوش‌ها، نان را بگذار در سفره‌ها، بادبادک‌ها را برقصان در دستِان معصومِ کودکان، خنجری بگذار بر گلوی رنج، مُشتی دانه بریز برای کبوتران خسته، زنجیرها را باز کن، شیون‌ها را برگردان به گلوها، مسیر گلوله‌ها را عوض کن، پسرانِ مفقود را برسان به مادران منتظر، شاخه‌گلی بگذار در دهان تفنگ‌ها و تانک‌ها، و با دست‌های عاشقت، عشّاق را مزاری بنا کن به مددِ عشق، به مددِ عشق، به مددِ عشق.

روز اول:
به خلأ نگاه می‌کرد. از پشت لایۀ غلیظِ بخار به خلأ نگاه می‌کرد. خیابان‌ها، کوچه‌ها، ساختمان‌ها، و آدم‌ها بی‌شکل و بی‌رنگ بودند. می‌ترسید خیابان را عق بزند. خیابان از کِش آمدن خسته شده بود؛ ایستاد و به پاهای فهیمه تکیه داد. گرما، بوی عرق می‌داد. به خلأ نگاه می‌کرد و صداها، نمدْپیچ از کنارش می‌گذشتند. هوا شیرین بود. پیرزنی خرماهایش را در پیاده‌رو، روی هم چیده بود. از کنارش رد شد. شرجی و تش‌بادِ ضعیفی به صورتش می‌خوردند. بلورهای عرق، صورتش را درخشان‌تر می‌کرد.
می‌خواست به‌سمت خانه حرکت کند که دید مدتی‌ست جلوِ در خانه ایستاده. کلید را فروکرد در دهانِ در. صدای چرخاندنش در گوشِ در پیچید. روز تا پشتِ در همراهش آمد و همان‌جا ماند.
ـ سلام.
ـ سلام.
ـ خسته‌ام، می‌روم بخوابم.
بر لبه تخت نشست. لباسش آن‌قدر سیاه بود که انگار همۀ چراغ‌های جهان را بر آن خاموش کرده‌اند. شالش را درآورد. اتاق تاریک‌تر شد. آرنج‌ها بر زانو، صورتش را چند ثانیه لای کاسۀ دست‌ها مچاله کرد. زغالِ چشم‌هاش از لای انگشتانش مشخص بود. می‌خواست بر نیروی جاذبه غلبه کند و بلند شود. آهسته بلند شد و پنجره را باز کرد. شَرجی، خودش را با صدای خیابان به درون اتاق پاشاند. از پنجرۀ گردوخاک‌گرفته به منظره بیرون نگاه کرد. ماشین‌ها رد می‌شدند. ماشین‌ها آهسته رد می‌شدند. ماشین‌ها سریع رد می‌شدند. ماشین‌ها آهسته رد می‌شدند. ماشین‌ها آهسته رد می‌شدند. ماشین‌ها رد می‌شدند. ماشین‌ها رد می‌شدند. ماشین‌ها آهسته رد می‌شدند. او به این منظرۀ تکراری نگاه می‌کرد.
هندزفری را از کیف درآورد. پیچاپیچش را باز کرد و در گوش گذاشت. صدایی آرام. چشم‌هاش را بست.
«همه‌شب نالم چون نی/ که غمی دارم
دل‌وجان بردی اما/ نشدی یارم
با ما بودی/ بی ما رفتی
چو بوی گل به کجا رفتی
تنها ماندم/ تنها رفتی
چو کاروان رَوَد/ فغانم از زمین/ بر آسمان رَوَد/ دور از یارم
خون می‌بارم»
الماسی از زغال چشم‌هاش افتاد.
«فتادم از پا/ به ناتوانی
اسیر عشقم/ چنان‌که دانی
رهایی از غم/ نمی‌توانم
تو چاره‌ای کن/ که می‌توانی»

چه‌کاری می‌توانم برایت بکنم؟ هربار که این تکۀ داستان را می‌خوانم، زغال چشم‌هات، که از پسِ‌پشت لایه‌ای مه‌آلود نگاهم می‌کنند، به گریه‌ام می‌اندازند. کاش می‌توانستم دست ببَرم به کلمات و بیرونت بکِشم از این ملالت؛ نجاتت بدهم از رنجِ کلمه بودن. کلمه‌ای پرتاب‌شده به رنج و ملالت.
دو-سه روز است که سرما خورده‌ام. به‌زحمت از رختِ‌خواب بلند می‌شوم. این‌ها را نشسته بر رخت‌خواب می‌نویسم. کاش بودی فهیمه. کاش کاسه‌ای سوپ را، که خودت درست کرده‌ای، به دستم می‌دادی تا جان بگیرم و ادامه‌ات را بنویسم. کاش بودی فهیمه. سر می‌گذاشتم بر زانویت و نگاه می‌کردم به چشم‌هات؛ به زغالِ چشم‌هات. کاش از جنس کلمه نبودی فهیمه.
هر کاری می‌کنم، نمی‌توانم ادامه‌ات را بنویسم. می‌خواهم خنده را بر لب‌هات بنشانم؛ اما نمی‌شود. خودم تو را زیبا نوشته و در کلمات نشانده‌ام؛ اما فهیمه، رنج، سرنوشت محتومِ تو شده است. باید نجاتت بدهم از رنجِ کلمات. باید نجاتت بدهم فهیمه. دیگر نمی‌توانم بنویسم. باید به شب و لذتِ سکوت و تنهاییِ در شب خیانت کنم. باید بخوابم و فردا ادامه‌ات را بنویسم.

روز دوم:
چشم‌هاش را باز کرد.

چشم‌هات. چشم‌هات. چشم‌هات. نمی‌توانم از چشم‌هات ننویسم. چشم‌هات نمی‌گذارَندم. می‌خواهم از اتاق بنویسم، از خنده‌هات بنویسم، از کمد لباس‌ها بنویسم، از میز آرایش بنویسم، از نقاشی‌ها و طرح‌های ناتمام بنویسم، از قفسه کتاب‌ها بنویسم اما چشم‌هات، آن دو تاریکیِ غلیظ که از لابه‌لای کلمات زل زده‌اند به من، نمی‌گذارند. باید تلاش کنم ادامه‌ات را بنویسم.

هندزفری را از گوش درآورد و به اتاق نگاهی انداخت. سرفه‌ای کرد. سرفه‌اش بوی خاک می‌داد.

باید کاری کنم که بخندی. هر جور شده باید خنده را بنشانم بر لب‌هات. باید چند پرترۀ خندان و چند عکس گربه و بچه نصب کنم بر دیوار اتاقت، چند کتاب از کوئلیو، رولینگ، جوجو مویز، فهیمه رحیمی، و م.مؤدب‌پور بگذارم در کتاب‌خانۀ کوچکت، بی‌شعوریِ کرمنت، قهوۀ سرد آقای نویسنده، کتاب «راز»، و چند کتاب از رابینز و تریسی را بگذارم بر میزِ کنج اتاقت، لباس‌هایی رنگارنگ آویزان کنم به میلۀ کمدت، و چند موزیک پاپ بریزم در موبایل و لپ‌تاپت.
نه، نمی‌توانم بنویسم. مدام سرفه می‌کنم. نمی‌دانم چه شده. دستم می‌لرزد. باید بخوابم. باید بخوابم. چشم‌هام تار می‌بینند تو را. باید بخوابم. باید بخـ... .

روز سوم:
«جیغِ» ادوارد مونک، «تداوم حافظۀ» سالوادور دالی، «پسرِ انسان» و «خیانت تصاویرِ» رنه ماگریت، و چند پرتره از فریدا یک دیوار، نیم‌رخِ وولف، لحظۀ دستگیری سارتر و دوبووار در مِی ۱۹۶۸، کافکا، کامو کنار پنجره‌ای و سیگاری لای انگشت‌هاش، دوراس در پیری، فرهاد پشت پیانواَش، گلشیری موقعِ خواندن انفجارِ بزرگ، صادق هدایت، شاملو و نوشته‌ای نستعلیق که «عشق را ای‌کاش زبان سخن بود»، خندۀ فروغ، فریدون فروغی، رؤیایی با کلاه ماگریتی‌اش، و نیم‌رخِ براهنی وقتی دارد از دیوارهای کاه‌گلی تبریز می‌گوید، دیوار دیگری را پوشانده‌اند. همه پشت هاله‌ای از گردوخاک به اتاق و فهیمه نگاه می‌کنند.
باز تلاش کرد بر نیروی جاذبه غلبه کند. آهسته بلند شد. به حفره‌های کتاب‌خانه نگاه کرد؛ حفره‌هایی که نه در کتابخانه که در روحش ایجاد شده‌اند. جوری عمیق نگاه می‌کرد که انگار فرانسیس بِیکن است و خیره به تابلوِ «سه مطالعه بر پیکره‌های پای صلیب». هرچه گشت نتوانست حفره‌ها را پیدا کند. آنا کارنینا، مادام بوواری، خانم دَلوِی، ابلوموف، و ساعت‌ها. انگشتش را بر کتاب‌خانه و کتاب‌های خاک‌گرفته‌اش کشید. سرش را خم کرد و چشم‌درچشمِ حفره‌ها، بوی چوب و کاغذ را فروداد. جانی گرفت. قلم‌مو را برداشت و طرح نیمه‌تمامش را برانداز کرد. با قلم‌مو و رنگ‌ها وررفت. آبیِ تیره و توسی. نتوانست. بازهم شکست خورد.
تابستان، پاورچین‌پاورچین از دیوار بالا می‌آمد، به درون اتاق نگاه می‌کرد و از پنجره عبور؛ آهسته بر تخت، صندلی، و فرش دراز کشید
می‌خواست تنهایی‌اش را پرت کند بیرون؛ و کرد. بعد به‌سرعت پنجره را بست. می‌دانست که از تنهایی و ملالت رها نخواهد شد.
دست‌ها را بر میز آرایش گذاشت و به‌سمت آینه خم شد. به خودش نگاه کرد. به این غریبۀ در آینه. به چروک‌های ریز دور چشم‌ها و لب‌هاش. می‌خواست برای چندمین بار «نفرینِ» بِلّا تار را ببیند؛ منصرف شد. موزیک را پخش کرد:
«می‌بینم صورتمو تو آینه
با لبی خسته می‌پرسم از خودم
این غریبه کی‌ه، از من چی می‌خواد؟
اون به من یا من به اون خیره شدم
آینه می‌گه تو همونی که یه روز
می‌خواستی خورشیدو با دست بگیری
ولی امروز شهرِ شب خونه‌ت شده
داری بی‌صدا تو قلبت می‌میری
روزا با هم‌دیگه فرقی ندارن...
بوی کهنگی می‌دن تمومشون»

دیوانه شده‌ام. من که نمی‌خواستم این‌ها را بنویسم. این کلمات، این ملالت، این افسردگی، این تنهایی راتو باید با دوستانت، زیر نم‌نم باران، چند ساعت در صف خرید «قهوۀ سرد آقای نویسنده» باشی؛ باید پیگیرِ دیدن فیلم‌های زردِ سینما باشی؛ باید صبحانه‌ات را در کافه‌ای روبه‌دریا بخوری. چرا این‌طور نشد؟ آخر تو چرا باید «نفرین» را چند بار ببینی؟ چرا باید برای «اِما»ی مادام بوواری یا تنهایی «آنا کارنینا» گریه کنی؟ چرا باید دفترچه‌های یادداشتت را پرکنی از حاشیه‌نویسی‌هات بر «سنگر و قمقمه‌های خالی»، «بیگانه»، و کتاب‌های دوراس و بلانشو و فروید و یونگ؟ من که نمی‌خواستم سرنوشتت این‌طور شود .من مریضم فهیمه. بااین‌حال باید کاری کنم. تا دیر نشده باید کاری کنم. باید نجاتت بدهم. تو را آفریده‌ام و باید برایت کاری کنم. این بایدها را باید انجام بدهم.
چند روز است که مریضی‌ام شدیدتر شده است. قرص و شربت‌ها اثر ندارند بر مریضی‌ام. با این‌همه گریه‌ام می‌گیرد وقتی تو را لای این کلماتِ افسرده می‌بینم. گریه‌ام می‌گیرد وقتی سرفه می‌کنی و بوی خاک می‌آید. گریه‌ام می‌گیرد وقتی تاریکی کلمات را می‌بینم و تو را که با چشم‌های سیاهت به من خیره شده‌ای. چگونه می‌شود که چشم‌های سیاهت در سیاهیِ کلمات برق می‌زنند؟ سیاهیِ غلیظ چشم‌هات در سیاهیِ رقیق کلمات. این احمق‌ها چه می‌گویند که سیاه‌ترین مادۀ دنیا را پیدا کرده‌اند؟ پس سیاهی چشم‌های تو چه می‌شود؟ روزی هزار بار هر بند داستانت را می‌خوانم تا مبادا در تنهاییِ کلمات تنهاتر شوی. می‌خواهم کنارت باشم. می‌خواهم دستت را بگیرم وقتی سرت گیج می‌رود و قیقاج می‌روی؛ وقتی دستت را به دیوار و کمد می‌گیری که نیفتی. می‌ترسم زیر این کلماتِ خاک‌گرفته، دفن شوی. هر بار بر صفحۀ داستان دستمال می‌کشم تا گردوخاکش کمتر شود. کلمات را، حروف را، می‌شویَم و بعد وارد داستان می‌کنم.
بازهم سرفه‌ها عود کرده‌اند. انگار چند ماشین خاک‌ارّه در گلویم ریخته‌اند. انگار در گلویم قالی می‌تکانند. کسی نیست سوپی برایم درست کند یا نبات‌داغی در گلویم بریزد.
اتاق بوی نا می‌دهد. شرجی اتاق را بغل کرده و کم‌کم دارد در خود حل‌مان می‌کند. باید بخوابم. تحلیل رفته‌ام. باید بخوابم.

روز چهارم:
با بلورهای کوچکِ عرق بر صورتش، این‌بار پشت پنجرۀ بسته نشست. آفتاب، پاره‌های کوچک ابر را که می‌خواستند یکی شوند، تکه‌تکه می‌کرد و همۀ اجسام را مواج. سایۀ تیزِ نخل‌ها که می‌خواستند آسفالت را سوراخ کنند، حرکت آهستۀ ماشین‌ها، شیشه‌های عرق‌کرده، بی‌توجهی چند راننده به چراغ‌ها، هجوم سایه‌ها به درون اتوبوس، جاماندن پیرزنی از سایه‌اش، جلبکِ زیر کولرها، دست‌ها و کاغذهای سایبان‌شده بر پیشانی‌ها، رقص ناموزون خزه‌ای در جوی آب، مجسمه‌ای زنگ‌زده، ساختمانی نیمه‌کاره و داربست‌های پوسیده، پریدن بی‌دلیل ده‌ها پرنده از درختی، نگاهِ رنگ‌پریدۀ آسمان، و چشم‌های تنگ‌شدۀ آدم‌ها. همه‌چیز اندوهبار. لبخندی از لب‌های دختری افتاد؛ پرید وسط خیابان و جیغِ ممتد لاستیک‌ها. آفتاب به‌جای نور و گرما، گَردِ اندوه، ملالت، و خمودی بر خیابان پاشانده؛ دستِ شرجی را گرفته، به وسط خیابان کشانده و از لای ماشین‌ها ردش کرده، نشانده‌اش زیر بغلِ مردی ایستاده، مردی با خنده‌ای زرد.
بوشهر، بوشهرِ دیر، بوشهرِ دور، دورتر از روزهای کودکی، بوشهرِ چوبک و آتشی و منیرو و صفدری و باباچاهی دفن شده زیر توده‌ای از گردوخاک. باید شروه‌ای خواند برای این شهر غم‌انگیز؛ برای غربتِ غریبِ غروبش.

کاش می‌توانستم پسِ‌پشت چشم‌های معصومت بنشینم و خیابان و کوچه و آدم‌ها را از آن‌جا ببینم. کاش می‌توانستم ذهنت را بخوانم و بفهمم این صحنه‌ها با تو چه می‌کنند؟ کاش دانای کل بودم، اما چه کنم که حتی نمی‌دانم سرانجامت چه خواهد شد.
برای هزارمین بار به‌سراغ مجموعه‌اشعار شاملو رفتم. به شعرهای مجموعۀ «در آستانه» رسیدم و بازهم نتوانستم جلوِ خودم را بگیرم و گریه نکنم. نمی‌دانم چرا شعرِ «قناری گفت...»، تو را و رنج تو را جلوِ چشم‌هام ظاهر می‌کند. گریه‌ام می‌گیرد وقتی به این بند می‌رسم: انسان سخنی نگفت/ تنها او بود که جامه به تن داشت/ و آستین‌اش از اشک، تَر بود.
فهیمه! وقتی مریضم و خوابیده‌ام و کابوس‌ها عرقِ بر بدنم می‌شوند، تو چه می‌کنی در تاریکیِ زجرآورِ کلمات؟ چه کسی نوری بر اتاقت می‌تاباند؟ اتاقی که در روز و شب تاریک است وقتی من نیستم. وقتی من نیستم که آفتاب را بنشانم در کلمۀ آفتاب و نورش را بپاشانم بر کلمۀ شیشۀ پنجره و اتاق را روشن کنم؛ وقتی من نیستم که کلمات ماه و ستارگان را به آسمانِ داستان اضافه کنم و نورِ رقیقشان را آهسته‌آهسته بکشانم تا لبِ پنجره و شیشه را شفاف کنم تا نور ازَش رد شود؛ وقتی من نیستم که بلندت کنم و انگشتت را بگذارم بر کلید تا لامپ را روشن کنی. چه می‌کنی با دنیای تاریک و خاک‌گرفتۀ کلمات؟ چه می‌کنی وقتی با نوشته‌های تولستوی و داستایوسکی و وولف و دوراس تنها می‌شوی؟ دلم می‌گیرد و هرچه می‌کنم نمی‌شود خنده را بر لب‌هات بنشانم.
امشب نتوانستم زیاد بنویسم. سرفه‌ها کلافه‌ام کرده‌اند. رد خون را بر دستمالم دیده‌ام. هرروز بد و بدتر می‌شود حالم. کاش بودی فهیمه. سرم گیج می‌رود. دستم می‌لرزد و کلمات را غلط می‌نویسم. مدام خط می‌زنم و از نو می‌نویسم. چشم‌هام ...

روز پنجم:
تصویر کم‌رنگ و محوی از خودش بر شیشۀ پنجره می‌دید. کبوتری به شیشه تُکی زد و سریع پرواز کرد و رفت. برگشت و تکه‌نانی را ریزریز کرد در تنگ کوچک ماهی. کلید را در گلوی قفل چرخاند. نمِ چشم‌ها را پاک کرد و از کشوِ میز آرایش، آلبومی را درآورد. بر تخت دراز کشید. عمارت ملک، کوچه‌های تنگ چهارمحلِ قدیم بوشهر، عمارت امیریه، مسجد دهدشتی‌ها و بهبهانی‌ها و شنبدی‌ها، و زیارتی‌ها، پارک ریشهر، لنج‌های جفره، گرگورهای سوارشده بر هم. صدای نوحۀ محرم می‌شنید از عکس‌ها؛ صدای سنج و دمام و کِل‌زدن پیرزن‌ها در ساحل. گاهی عکسی، لبخندی بر لب‌هاش می‌نشاند. گاهی برقی از چشم‌هاش می‌گذشت. دیدنِ عکسی در ساحل، انفجار خنده‌ای می‌شد در اتاق. بقیۀ عکس‌ها را با چشم‌های نم‌گرفته ورق می‌زد. به انتها که رسید آلبومِ بسته را به صورتش چسباند و نفس عمیقی کشید. آلبوم را کنار گذاشت و چشم‌هاش را بست. دیگر نمی‌توانست.

باید داد بزنم. بلند داد بزنم که تکان بخور فهیمه؛ که نجاتت خواهم داد فهیمه؛ که من امید به روزهای بهتری دارم فهیمه. از کجا معلوم که صدایم را نشنوی؟ به‌زحمت از رختِ‌خواب بلند شده و در و پنجره را بسته‌ام. همۀ درزها را گرفته‌ام. صدایم از اتاق بیرون نمی‌رود. باید داد بزنم تا صدایم حلول کند در ذره‌ذرۀ دیوار، رختِ‌خواب، پرده، کتاب‌ها؛ حلول کند در کلمات داستان. تکان بخور، بلند شو از رختِ‌خواب فهیمه. بلند شو از رختِ‌خواب. بلند شو از رختِ‌خواب. بلند شو از رختِ‌خواب. باید مادرت را بکشانم به اتاقت. تحمل کن. تا صبح تحمل کن. نمی‌دانم تا خورشیدِ این‌جا طلوع کند، در داستانِ تو چقدر زمان می‌گذرد! چند ثانیه؟ چند دقیقه؟ چند روز؟ چند سال؟ چند قرن؟ نمی‌دانم. فقط تحمل ... .

روز ششم:
صدای ضربه‌زدنِ کسی به در، در گوش اتاق پیچید. صدای ضربه‌زدن، آونگ‌وار به در و دیوار می‌خورد و در نهایت سکوت.
ـ فهیمه. فهیمه. بازکن در را. فهیمه.
ضربه‌ها شدیدتر می‌شدند. صدا بلندتر می‌شد؛ اما فهیمه بر تخت افتاده بود؛ درازتادراز. انگار در این گرما، برف بر صورتش نشسته و پلک‌ها، اتاق را از تاریکیِ غلیظِ چشم‌ها جدا می‌کردند.

می‌خواستم این داستان را بنویسم و در کتابم چاپ کنم. دلم می‌خواست دوستانم برای کتابم رونمایی برگزار کنند و ابوتراب خسروی، محمود دولت‌آبادی، ناصر تقوایی، مسعود کیمیایی، دکتر مجابی، احمدرضا احمدی، بابک احمدی، حسین سناپور، محمد کشاورز، محمدرضا صفدری، و جوان‌ترهایی مثل مهدی یزدانی‌خرم، پیمان اسماعیلی و مهسا محب‌علی را دعوت کنند. بعد چند نسخه از کتاب را امضا کنم و تقدیم‌نامچه‌ای بنویسم و بسپارم به دوستانم که برسانند به دست دکتر براهنی و رؤیایی، ابراهیم گلستان، فریدون تنکابنی، مسعود بهنود، شهریار مندنی‌پور، عباس معروفی، رضا قاسمی، جعفر مدرس صادقی، امیرحسین چهلتن، حامد اسماعیلیون، و منیرو روانی‌پور و پیام یزدان‌جو. چندروز قبل «باران بمبئیِ» پیام یزدان‌جو را خواندم. خیلی خوب بود. یادِ بورخس و هزارتوهایش افتادم. دلم می‌خواست ابوتراب خسروی از دیدگاه فرمالیست‌ها کتابم را بررسی کند و رگه‌های پست‌مدرنیسم را از پیچ‌وخمِ داستان‌ها بکشد بیرون. دولت‌آبادی از زبانِ خوب داستان‌ها بگوید و بعد، تقوایی از مناسب بودن بعضی از داستان‌ها برای فیلم‌نامه شدن بگوید. دلم می‌خواست ساعت ۳:۳۰ صبح تلفن زنگ بخورد و صدایی محکم و جذاب بعد از سلام و احوال‌پرسی بگوید داستان‌های خوبی نوشته‌ای جوان، و بعد صدای زنی را بشنوم که خودش را ساناز صحتی معرفی می کند و در آخر بگوید دکتر براهنی برایت آیندۀ خوبی پیش‌بینی کرده است. و من بعد از اتمام گفت‌وگوی کوتاهمان، بزنم بر سرم که چرا ضبطش نکرده‌ام. دلم می‌خواست ایمیلم را باز کنم و ایمیل‌هایی از شهریار مندنی‌پور، عباس معروفی، و جعفر مدرس صادقی بخوانم که گفته‌اند کتابم را خوانده و آن را خوب دیده‌اند. دلم می‌خواست تا چند سال همان چاپ اول کتاب هم تمام نشود؛ ولی چند دهۀ بعد جوان‌های عاشق ادبیات به‌سراغ داستان‌هام بیایند و حسرت بخورند که چرا سی‌چهل سال پیش کشف نشده‌ام که حالا سرنوشتم مثل یدالله رؤیایی، بیژن الهی، شمیم بهار، کاظم رضا، و بهرام اردبیلی نشود. دلم می‌خواست، اما هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها را نخواهم دید؛ چراکه امشب کار را تمام خواهم کرد. باید نجاتت بدهم. باید از رنجِ کلمه‌بودن نجاتت بدهم. دیگر نمی‌توانم پاشیدن تو را، چشم‌های نم‌گرفته‌ات را، قیقاج رفتن‌هات را، اندوهت را، و در جوانی، پیر شدنت را ببینم. آهسته آهسته در تو خواهم دمید تا از رنجِ کلمه بودن نجاتت دهم.

کد خبر 375027

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.