به گزارش ایمنا، شاید بتوان «داستان آفرینش» را قدیمیترین قصه بشری دانست. روایتی که در جغرافیا و فرهنگهای مختلف به اشکال گوناگون انجام شد، داستانش به تواتر و سینهبهسینه به تاریخ خط و نقش و ثبت رسید، پیشینیان به فراخور چیزهایی بر آن افزودند و کاستند تا امروز به شکلی اسنادی مورد واکاوی و بازخوانی قرار گیرد. «محسن دادخواه» با جستاری که در ادامه میخوانید به داستان آفرینش به قلم «نجمالدین رازی» پرداخته، او به طور اجمالی و تطبیقی قصه آفرینش «رازی» را با روایت دیگرانی چون «مولانا»، «حافظ» و «ابن عربی» قیاس کرده است. این مطلب در نشریه ادبی و الکترونیک «سروا» منتشر شده است.
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو
چه خوش است سخنی که سرآغازش عشق است و شیدایی، چه دلرباست قصهای که واژه واژه اش غوغای عاشقان است. آدمی را چه سعادتی والاتر از آنکه گل وجودش به عشق عجین شده و حیاتش به سبب غلیان عشقی ازلی صورت و انجام پذیرد. باری اول قصه عالم، «ر» از روایتِ آدمی است از قصه آفرینش که عطر شیفتگی در جایجایش میدود.
هرچه پویش و پایش کردیم این قصه را در جانِ فرهنگ و نثر پارسی نشد که «مرصادالعباد من المبدأ الی المعاد» و نگاه شاعرانه و لطیف نویسنده آن را دراینباره نادیدهگیریم. نجمالدین رازی آیات و روایات را تار و اشعار و حکایات را پودی قرار داده است برای ساختِ متنی قدرتمند از آفرینش انسان.
چون کار به خلقت انسان رسید پروردگار بهخودیخود دستبهکار میشود و خاک زبون و ذلیل را به نظر لطف و عنایت میپرورد. ملائک را تاب سکوت نیست که حضرت رب در این خاک چه دیده است که چهل شبانهروز در آن نازپروری میکند و کس را اجازت نیست تا اندکی بر ذره پروریش واقف آید. ملائک را خطاب میرسد که «در گل منگرید، در دل نگرید».
و همینجاست که تعلیق و تعمق متن در قامتی محتوایی جلوه مییابد. تا پروردگار گنج معرفت و گوهر محبت خویش را در قلب آدمی به امانت گذارد و اشارت به «نفختُ فیه من روحی» همان اندازه مهم شود که مفاهیم ماورایی عرفانی. در این میان نیروی بر هم زننده نظم و آغاز کشمکشها ابلیس میشود، او گرد قالب آدم میگردد و هر عضو را بهحق منزلت خویش بازمیشناسد، به دل میرسد که خزانه مهر خداوندی است و او را بر این مرتبه راه نباشد. ملائک را گوید اگر گزندی از انسان بر ما رسد از جانب این ناحیت باشد.
و اینهمه تنها پایان خلقت جسم بود. حال نوبت به همان نفخه روح رسید که رازی با استادی سخن مقدمهاش را بر آن بنا گذاشته است. روح را مراتب و منازل بسیار است و گنجینهای است از هزاران عالم ملکوتی و روحانی. از بلندمرتبهترین عوالم راهی دراز را پیموده تا به عالم جسم رسید و بهواسطه آن است که انسان را مقام خلافت شایسته باشد. هرچه از کرامات و فضایل باشد مختص روح است و آنچه از نقم و ظلمات است نیز حصاری است بر آستان روح.
روح را مایه و سبب انس آدمی با خداوند خوانند و این تشخص بخشی بر روح حلقهای است ارتباطی در متن تا داستان دمیدن روح در طینت آدمی سراسر عشق باشد و پوشیده در پرده راز. چه دشوار است از عشق گفتن که آدمی را عشق، جان است و راحت روح و عشاق، جسم را بیش از مشتی خاک ندانند و خود را دربند قالب تن نبینند:
جمله بهانههاست که عشق است هرچه هست خانه خداست عشق و تو در خانه ساکنی
عاشق جهان را به چشم عقل نمینگرد و خود را گرفتار دربند برهانهای انتزاعی عقل نمیکند. عاشق راستین میداند که عقل در مصاف با عشق خار و حقیر است و این عشق است که حیات را معنا میبخشد.
عشق را بیخویش بردی در حرم عقل را بیگانه کردی عاقبت
دانهای بیچاره بودم زیرخاک دانه را دردانه کردی عاقبت
عاشقان عقل را چون جویباری میپندارند که تنها هادی آب است و عشق را چون چشمهای جوشان و خروشان میدانند که علت پویایی و حرکت است:
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی عشق داند که در این دایره سرگرداناند
چه درمانده و عاجز است عقل در ادراک حقیقت آدمی و جلوه گری کمال حضرت حق در آفرینش یگانه همدمش:
در ازل پرتو حسنت تجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
عقل میخواست کزآن شعله چراغ افروزد برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
خلقت حضرت خداوندی چون نیک سرانجام آمد، خود را میستاید که «فتبارکالله احسن الخالقین». تاج پادشاهی کائنات و سروری عالمیان را بر سر انسان مینهد و به تعبیر نجم الدین رازی در رساله عقل و عشق: «تخم عشق در بدایت بیخودی به دستکاری «یحبهم» در زمین «یحبونه» انداختند و آب «الست بربکم» بدو رسانیدند، سبزه «قالوا بلی» پیدا آمد:
زان پیش که آب و گل ما ساختهاند جان و دل ما به عشق پرداختهاند
عشاق تو پیش از گل و دل با رخ تو بیزحمت خویش عشقها باختهاند
آدمی را نیم از عالم سفل حیوانی و نیم از ملکوت روحانی دانند. آنگاهکه دردانه بارگاه ازلیاش کردند، از همه عوالم رهید و به نزد معشوق رسید. او را گفتند که هر چه خواهی کن لیک از میوه ممنوعه مخور که تو را به سبب آن آفت آید. ابلیس چون بر طینت آدم آگاه بود، در مقام وسوسه آمد و حرص و آز آدم را برانگیخت. آدم را فراموشی آمد از شراب عشقی که نزد معشوق چشیده بود. بنده ابلیس گشت. از بهشت رانده شد. به مایه این نسیان و رانده شدن، اعظم قمارهای عالم را آدم کرد و بهشت برین را باخت.
چون به جبر از آستان معشوق خارج شد، او را خطاب کردند: چه بود که از امر حضرت حق اعراض نکردی و تو را هیچ اعتراضی نبود؟ گفت: دوستداران ارادت ز ملامت برمند. دچار بودم و عاشق و عشقبازان را جز به اطاعت چارهای نیست.
گفتگو آیین درویشی نبود ورنه با تو ماجراها داشتیم
نکتهها رفت و شکایت کس نکرد جانب حرمت فرونگذاشتیم
اینجاست که عشق کیمیاگری میکند، مس وجود را زر میکند و مشتی خاک را بر عرش میبرد. رشیدالدین میبدی در «کشفالاسرار و عدةالابرار» به هزار کرشمه سخن را می پرورد: «اصل وی با وی نمود، تا اگر کرامتی بیند و داند که شرف در تربیت است نه در تربت. از تربت چه خاست؟ ظلومی و جهولی و سیاست. از تربیت چه آمد؟ کرامت هدایت و قبول توبه. ثمره تربیت است که فرمود: یحبهم و یحبونه.»
از سوی دگر عشق پروردگار بر آدم را تناقضی بر جلال و جبروت خداوندی نیست، بل گواهی است بر عظمت و رجحان آفرینش انسان به سایر مخلوقات:
ورنه خاکی از کجا عشق از کجا گر نبودی جذبههای جان تو
خاک خشکی مست شد تر میزند آن توست این آن توست این آن تو
گویند آدم را چون هنگام خطا آید، پشیمانی سر زند و اندوه جانش را تسخیر کند که مرا روزی در عالم امن و ناز کاشانه بود، چه شد که امروز آن ثروت و مکنت از یادم برفت و چنین بیگانه گشتم؟ به تضرّع و زاری افتد که خدای را بیش از این تاب آه و فغان آدمی نباشد. او را جرعهای از رهیق عنایت بنوشاند که تو را خود به دست خویش و برای خویش آفریدم.
جزو و کل با یکدگر جمع آمدند پای تا سر دیده شمع آمدند
از یقین نور تجلی چون بتافت خاک مرده روح روحانی بیافت
شد نفخت فیه من روحی نثار سرّ جانان گشت بر خاک آشکار
ابن عربی فیلسوف و عارف قرن ۶ هجری قمری در «فتوحات المکیه» عشق را اینگونه مینمایاند: «هرکس که عشق را تعریف کند، آن را نشناخته است و هر کس که آن را ننوشیده و نچشیده باشد، عشق را نشناخته است. عشق نوشیدن بدون سیراب شدن است». عاشقان را جلوهای از لطف و محبت حق میپندارد و آفرینش را همه عاشق و معشوق میبیند و میگوید: «او در هر معشوقی بر چشم هر عاشقی، ظاهر است».
ابن عربی با مطرح کردن عشق روحانی و الهی نهایت عشق را در یگانگی عاشق و معشوق میداند و زوال عشق را ناممکن میانگارد، چراکه عشق عین عاشق است و عاشق هم از هستی زایل نمیشود. مولوی نیز میگوید:
هرچه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل گردم از آن
باری گرچه سخن زاید سخن، لیک عشق در کلام نگنجد و آفرینش آدمی را جز از منظر عشق و محبت نمیتوان به تفسیر آورد. خوشا عاشقانی که شمع وجودشان به شعله آتش عشق فروزان است که راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود.
منابع:
مرصادالعباد من المبدا الی المعاد، نجم الدین رازی، تصحیح محمدامین ریاحی
معیارالصدق فی مصداق العشق، نجم الدین رازی، تصحیح تقی تفضلی
کشفالاسرار و عدة الابرار، ابوالفضل رشیدالدین میبدی، تصحیح علیاصغر حکمت
فتوحات المکیه، محیالدین ابن عربی، تصحیح محمد خواجوی
نظر شما