به گزارش ایمنا، مهرداد جانی در داستان «به غریبهها اعتماد نکنید» که در نخستین شماره مجله الکترونیک ادبیات داستانی «سروا» منتشر شده به روایت یکی از موضوعات فرهنگ شهروندی پرداختهاست که در ادامه آن را میخوانید:
بطری که پر شد شیر آب را بستم که بروم، صدایی از پشت سر نگهم داشت.
-«هِی، آقا پسر. یه لحظه وایسا.»
آقا پسر؟! همیشه این کلمه حالم را بد میکرد. من با بیست سال سن، اگر شصت سال قبل بود، زن که گرفته بودم هیچ، حداقل یک بچه هم داشتم، بگذریم که این روزها حتی فکر به ازدواج هم جرئت میخواهد. با این که از آقا پسر خطاب شدن لجم گرفته بود، اما صدا به قدری مظلوم بود که مجابم کرد، برگردم. صدا از پیرمردی گوژپشت با سنی که حدوداً هشتاد میخورد خارج شده بود. از همانهایی که احتمالاً شصت سال پیش زن و بچه داشته. پیرمرد به قدری شکسته بود که فکر کردم اگر یک بار دیگر صدایم کند جانش در میرود. نزدیکتر شد، دستش را دراز کرد و سلام کردیم. حسی که سالمندان به من میدهند، همان حسی است که موقع صحبت کردن در برابر تعداد زیادی آدم به سراغم میآید، همانقدر منزجر کننده. فکر میکنم الان است که شروع کنند نصیحت کردن. این روزها گوشِ مفت کم گیر میآید.
پیرمرد گفت: «آقا میشه بطریتو بدی من؟ من لیوان ندارم. سر آدمم که از این میلهها رد نمیشه یه چیکه آب بخوره.»
قیافهاش نقاب خستگی زده بود، خسته و عرق کرده، چروکهای نزدیک چشمش، مثل یک سد، جلوی عرقهایی که سعی داشتند پایین بچکند را گرفته بود. مظلومتر از صدا، چشمهای پیرمرد بود. خواهشی نهفته داشت، انگار میتوانستم بزرگترین آرزوی زندگیاش را برآورده کنم. بی اختیار و بدون این که چیزی بگویم بطری را در اختیارش گذاشتم. بطری را که به او دادم قیافهاش کمی بشاش شد. نقابها جایشان را عوض کردند و پیرمرد انگار چندین سالی جوانتر شد. مظلومیتی که در چهرهاش بود از بین رفت و به دو قسمت تقسیم شد، به بدذاتی در چهرهی پیرمرد و حماقت در چهرهی من. وقتی داشت آب میخورد تازه به سیبیلهایش نگاه کردم، انگار خیلی وقت بود بینشان عرق بوده. به راحتی میشد شوری را در سیبیلهایش دید، شاید با کمی دقتِ بیشتر چرکی هم میشد یافت که باعث شد علاقهی زیادی به دقت بیشتر پیدا نکنم. سدهای روی صورتش هم یکی یکی به کانالهایی برای انتقال هرچه سریعترِ عرقها تبدیل شدند و عرقها نیز با تمام سرعت به سمت بطری در حرکت بودند. با این موضوع که قرار نیست سدی باز شود و زایندهرود را پر کند کنار آمده بودم، اما این انتقال سیال دیگر آخر بیعدالتی بود. لحظه به لحظه به حماقتم اضافه میشد. از خیر بطری گذشته بودم و با پیرمرد دیگر کاری نداشتم تصمیم گرفتم زودتر فرار کنم تا بیشتر از این حالم بد نشده.
-«خب حاجآقا با اجازه من رفتم.»
-«کجا؟! وایسا بطریتو بدم بهت.»
فکر میکردم به این راحتی ول کن نباشد، باید سعی میکردم هرچه زودتر دربروم.
-«نه باشه خدمتتون، من یکی دیگه هم دارم.»
-«کو ببینم؟!»
خیلی جدی منتظرِ بطری دیگرم بود و من مبهوت در حال نگاهکردن به او. کمی بعدش خندید ولی فکر کنم از قصد من هم باخبر شد، این که در تلاشم از شرش خلاص شوم. سالمندان هرچه پیرتر میشوند بداخلاقتر و لجبازتر میشوند. مسابقهای بین حماقت چهره من با بدذاتی چهره پیرمرد در حال برگزاری بود که فکر کنم پیرمرد با اختلاف زیادی برنده شد. دیگر اعصابم از دستش خورد شده بود ولی قصد بیاحترامی به او را نیز نداشتم، جلوی حسم را نمیتوانستم بگیرم ولی حداقل نمیخواستم متوجه بی احترامیام شود. همه روزی پیر میشوند شاید بهتر باشد از حالا به فکرش باشیم. بطری را دوباره آب کرد و به من داد. گرفتم و در کیفم گذاشتمش.
-«کجا میری پسرم؟!»
خیلی تحمل کردم و به او «به تو چه» نگفتم. ترجیح دادم راستش را بگویم که حداقل به خاطر دروغ گفتن به آن پیری از مسیرم دور نشوم.
-«میرم دروازه شیراز.»
-«اِ. منم میرم همونجا. فرشته نجاتم شدی انگار! حالا میتونیم با هم بریم.»
لبخند عجیب و غریبش به من فهماند که خود را در پروژه جدیدِ آزار دادنِ من استخدام کرده. هنوز صبرم تمام نشده بود و به هر نحوی شده بود داشتم افکار بد را قانع میکردم به سمت من نیایند. هیچ چیزی نگفتم و به سمت اتوبوسِ در حال پر شدن حرکت کردم.
-«منم از خیابون رد کن پسرم. من پاهام جون نداره. نمیتونم تند رد شم. پیر نشی جوون.»
باز هم خامم کرد. احساس کردم از ته دل گفت! شاید هم درست احساس کردم. حماقتِ چهرهام خیلی سریع جایش را از خشونت پس گرفت. خیلی متمدنانه از خیابان ردش کردم. سرعتش از چیزی که فکر میکردم کمتر بود و عبور وی از خیابان خستهکننده تمام شد. تا دمِ درِ اتوبوس با او آمدم. میخواستم قبل اینکه سوار شوم یک زنگِ کوتاه بزنم برای همین به پیرمرد گفتم: «حاج آقا شما برو بالا، منم الان میام پیشت.»
حماقت عجیب و غریبی در این حرفم بود.
پیری یک دفعه پاهایش جان گرفت و مثل خرگوشی چابک پلهها را رفت بالا و روی یکی از صندلیهای تکی نشست. احتمالاً روی من برای زدن کارت اتوبوس حساب باز کرده بود اما جملهی «به غریبهها اعتماد نکنید» فقط مخصوص خردسالان نیست! هر کمکی تا حالا کرده بودم خرجی نداشت ولی آنقدر از پیرمرد شاکی بودم که حتی پانصد و پنجاه تومان هم نخواهم خرجش کنم. بعد از تمام شدن تماسم یک کارت زدم و سوار شدم. یک جا مانده بود ولی ترجیح دادم بایستم. یقین داشتم تا دقایقی دیگر پیرمرد دیگری سوار میشود و مجبور میشوم بایستم. این که از اول ایستاده باشی خیلی راحتتر از این است که از جایت بلند شوی، در این حال حداقل میتوانی خودت را قانع کنی نشستن آش دهن سوزی هم نیست. چشمم به پیرمرد افتاد. به افقهای دور خیره بود. احتمالاً داشت نقشههای قرن دوم زندگیاش را میکشید. هر فکری میکرد امیدوار بودم من در آنها جایی نداشته باشم. هنوز حواسش بیرون بود. نفسی به راحتی کشیدم. اتوبوس میخواست حرکت کند و من خوشحال از این که آن صندلی پر نشده رفتم که بروم سمتش. در چشم به هم زدنی یکی از این بچههای دهه هشتادی با هندزفری در گوش و گوشی در دستش در حال بازیکردن با کیف دستی وارد شد و نشست روی جایِ نظرکردهی من. کلاه نقاب دارش، که آنقدر نقابش بلند و نازک و تیز بود که میشد از آن به عنوان سلاح سرد نیز استفاده کرد، همراه با کتانی و شلوار پارچهای و آن کیف دستی زرد رنگ که حتی اگر خواهر هشت سالهام هم آن را دست میگرفت سر این که چقدر رنگش جلف است چند باری او را مسخره میکردم. یقین داشتم از کلاس زبان میآید. دوست داشتم بروم و با پرسیدن چند کلمهی سخت اعتماد به نفسش را خراب کنم اما این فسقلیها از چیزی که فکر میکنیم زرنگتر هستند و یقین داشتم تا آبروی مرا نمیبرد، دست بردار نبود.
پیرمرد صدایم کرد. پس از نفس راحتی که کشیدم دنیا تمام عزمش را جذب کرده بود تا طعمِ تلخ واقعیاش را به من بچشاند. یک ایستگاه گذشته بودیم و نه کسی وارد شد و نه کسی خارج و این یعنی دهه هشتادی هنوز که هنوزه در حال بازی بود، آن هم سرِ جایِ من. دوست داشتم فکرکنم صدایی نشنیدم، شاید همهاش یک توهم بوده است، ناامید نبودم. این بار با صدای بلندتر.
-«هِــی، جوون.»
راه فراری نبود. مثل این که یک غریبه صدایم زده با نگاهی تعجب برانگیز سمتش رفتم. شروع کرد از شباهتِ ظاهری و تفاوتِ باطنیِ من به نوههایش گفتن. نگاه بدم به سالمندان به مرور در ذهنم پررنگتر میشد. انواع فکرهایی از قبیل خرفت و بیکار بودن پیرمرد تا آنهایی که حتی سعی کردم بهشان فکر نکنم سراغم آمدند. پیرمرد هنوز داشت میگفت، از بیمروتی جوانهای این دوره زمانه که نوههایش را هم شامل میشد تا وضع بد اقتصادی. وسط حرفهایش از خوبیهایی که در حقش کردم نیز گفت. این تنها کاری بود که میتوانست بکند که اگر نمیکرد احساس میکردم حقم را جلوی چشمانم خوردهاند، چیزی که کم پیش نمیآید. با او همکلام نمیشدم و فقط با سرم سعی در تایید حرفهایش داشتم. پس از گذراندن چند ایستگاه بالاخره یکی سوار اتوبوس شد اما آن قدری پیر نبود که دهه هشتادی بلند شود، البته شک دارم حتی اگر پیر هم بود او بلند میشد. پیرمرد که از من قطع امید کرده بود، دیگر سکوت را پیشهاش انتخاب کرد و باز هم به افق خیره شد. جرئت نکردم نفس راحت بکشم، همان یک بار درس عبرت خوبی بود. کسی که در ایستگاه اخیر سوار شده بود مامور کنترل کارت اتوبوس بود. من همیشه از دیدنشان خوشحال میشوم چون همیشه کارت میزنم و احساس میکنم برای گرفتن حقِ من از کسانی که کارت نزدهاند، آنجایند. ناگهان نگاهم روی پیرمرد خشکید. یادم افتاد برای او کارت نزدم. اول فکر کردم که بروم و بزنم اما شیطان درونم فکر جالبی به ذهنش خطور کرد. وقت انتقام بود! وقتی مامور کارت گفت آقایون کارت هایتان را آماده کنید به خودم آمدم. پیرمرد نگاهی به من کرد و من هم با لبخند مطمئنی پاسخش را دادم، خیالش آسوده شد و باز به افق خیره شد. مامور اول مرا بازخواست کرد و طبق معمول کارت زده بودم. وقتی به سمت پیرمرد رفت نوبت من بود به افق خیره شوم. حداقل میتوانستم برنامه ریزی نیم قرن آیندهام را انجام بدهم. دست پیرمرد مرا از برنامهریزی بلند مدتم بیرون کشید. با شیطنتی شیطانی جواب دادم. با بیاطلاعی کامل.
-« بله پدر!»
-«جوون مگه تو برای من کارت نزدی؟»
-«نه پدر. من نمیدونستم شما کارت نزدید.»
-«من زودتر از تو سوار شدم، مگه میشه ندیده باشی؟»
-«خیلیها زودتر از من سوار شدند من باید برای همه آنها کارت میزدم؟»
قیافه حق به جانبم مامور را قانع کرد که حق با من است و رو به پیرمرد گفت.
-«طوری نیست حاجآقا. الان کارت بزنین.»
پیرمرد: «کارت همرام نیست.»
- «طوری نیست. پولشو بدین. فقط گرونتر میشه. برای این مسیر میشه هزار تومن.»
نگاه غضب آلود پیرمرد نشان داد که مرا هم در زمره بیمروتها قرار داده. دوست داشت بیاید و آن چهارصد و پنجاه تومان را از حلقومم بکشد بیرون. نگاههای من به او که با چاشنی «واقعا که، کارت نمیزنند» همراه بود انگار عصبیترش میکرد. فاصلهام را از وی کمی زیاد کردم، آنقدری خطرناک به نظر میرسید که لگدی هم به من بیندازد. پول را داد و پیاده شد ولی نگاهش را از من برنداشت. عینک آفتابی را بر چشم و هندزفری را در گوشم گذاشتم، بدون این که آهنگی بگذارم. احساس کردم این شکلی بهتر است. حس پیروزی شدیدی میکردم. کمی ناراحتش شدم، اما حس پیروزی چیزی نبود که به راحتی بتوانم از آن راحت شوم پس ترجیح دادم بیشتر لذت ببرم. وقت حرکت اتوبوس برای پیرمرد دست تکان دادم. اصلا معنی عصبیتش را نمیفهمیدم. باید از من متشکر باشد، درس بزرگی به او دادم: «به غریبهها اعتماد نکنید!»
نظر شما