۸ فروردین ۱۳۹۸ - ۱۲:۲۴

داستان های شهر من

من شهردار نیستم!

داستانی از: محمدباقر اشرفیان بناب
من شهردار نیستم!

«انتخابات شهردار مدرسه تمام شده بود. در حیاط مدرسه همه دنبال من بودند. بعضی ها هم می آمدند و با چشم داشتی عنوان می کردند که به من رای داده اند.»

به گزارش ایمنا، این آغاز داستان «من شهردار نیستم» نوشته محمد باقر اشرفیان از شهر بناب است که در نخستین شماره دو ماهنامه الکترونیکی سروا به چاپ رسید؛ این داستان که روایت یک دانش آموز از انتخابات شهردار مدرسه و بیان تجربیاتش در این زمینه را در ذیل می خوانید:

انتخابات شهردار مدرسه تمام شده بود. در حیاط مدرسه همه دنبال من بودند. بعضی ها هم می آمدند و با چشم داشتی عنوان می کردند که به من رای داده اند.

آقای شجاع با کارتون بزرگی که رویش کاغذ چاپ شده ای چسبانده بودند از سالن به طرف اتاق همیشه خالی و بی مصرف بغل آبدارخانه رفت و با آقای اسفندیار مشغول شمارش آرای انتخابات شهردار مدرسه شدند. بعد هم به سرعت بیرون آمد و درحالی که لبخند می زد به سمت اتاق معاونت رفت و زنگ را به صدا در آورد و همه به صف ایستادیم. دل تو دلم نبود و البته تا حدود زیادی مطمئن بودم شهردار می شوم و شدم. آقای شجاع با لهجه شمالی غلیظش و با صدای بلند و هیجانی که به بچّه ها هم می رسید، اسم مرا خواند و تبریک گفت که شهردار مدرسه شده ام:

  • با شمارش آرای شما عزیزان یه دوست بزرگوار بیشترین رای را تصاحب کرده اند. من اسمشو نمیگم ولی نشونی میدم که حدس بزنید. عینک داره!

همه یک صدا داد زدند:

- کرمی!

آقای شجاع لبخندی زد و گفت:

-اووو! زود پریدین جلو!نخیر! اشتباه بود! دندون خرگوشی داره!

باز همه یکصدا داد زدند:

- کرمی!

من می خندیدم و همه من را نگاه می کردند و با اشاره به من چشمک می زدند و چیزهایی هم می گفتند. باز آقای شجاع گفت:

-نخیر! اشتباه می کنید اوّل اسمش عرفان هست آخرش هم؟

بچّه ها باز صدا زدند:

- کرمی!

آقای شجاع خندید و با ژست خاّصی به من اشاره کرد. بعد هم از من خواست جلوی صف بیایم و دستم را بالا برد و همه شروع کردند به سوت زدن و کف زدن و «شهردار ، شهردار» گفتن. من از هیجان دست و پایم می لرزید، ولی خیلی شاد و خوشحال بودم و نیشم تا بناگوش باز بود. بعد هم آقای شجاع از من خواست برگردم سر صف خودم.

این یک مسئولیّت جدّی بود. من یک مسئولیّت مهمّ کسب کرده بودم چون از بین همه مدارس منطقه مدرسه ما به عنوان مدرسه برگزیده شهرداری منطقه معرفی شده بود و انتخابات شهردار مدرسه اش از همه مدارس مهم تر بود ومسئولیّتش هم مهم تر. شهردار شدن من شوخی نبود، ولی شوخی های بچّه ها را همراه داشت. با توضیحاتی که آقای شجاع درباره اهمیت مقام شهردار مدرسه و ارتباط او با شهرداری منطقه و مسئولیّت هایش داد؛ از شوخی بچّه ها کاسته شد و تا حدود زیادی من یک فرد جدّی و مهم در مدرسه شدم.

با هیجان زیادی به خانه بر گشتم و ناهارم را خوردم و کمی درس ها را مرور کردم. ساعت پنج عصر به دستور مادرم برای خرید سبزی به مغازه رفته بودم که آقای شجاع سوار موتور از پشت سرم داد زد:

- چطوری آقای شهردار؟

و من متعجّب برگشتم و جواب دادم:

- سلام. خوبین شما؟

سبزی فروش و شاگردش با تعجّب به من نگاه کردند، ولی چیزی نپرسیدند. سبزی فروش در حالی که سبزی ها را در کاغذ روزنامه می پیچید به قیافه من خیره شده بود و حسابی وراندازم می کرد. بعد هم  سرگرفتن پول سبزی ها، کلّی با من تعارف کرد و بعد هم تخفیف داد و من فاتحانه و مغرورانه به خانه برگشتم. در راه خانه چند نفر از بچّه های مدرسه از گوشه و کنار کوچه با شیطنت بچگانه شان آقای شهردار صدایم می زدند و بعضی از بچه های سال پایینی مدرسه هم من را به بزرگترهایشان نشان می دادند و می گفتند: «این پسره شهردار شده!» مردم محل هم با بُهت وتعجّب نگاهم می کردند؛ گویی اوّلین بار است من را در این محل می بینند و بعضی پیرمردها هم با شنیدن شهردار شدن من «جلّ الخالق!، چه بد زمونه ای شده!  همین یه الف بچّه شهرداره؟! » می گفتند و سری تکان می دادند.

هر روز به عنوان شهرداری من اضافه می شد و هر روز آقای شجاع - ناظم مدرسه مان - و آقای اسفندیار -مدیرمان- من را از کلاس بیرون می کشیدند و نامه ای می دادند و راهی شهرداری محل و بعضی وقت ها شهرداری منطقه می کردند. از طرف شهرداری کت وشلوار سرمه ای رنگ خوش دوختی برایم هدیه دادند که در گوشه بالای آن عنوان شهردار مدرسه به صورت برچسب کوچک و ریز نقشی همراه با آرم شهرداری نقش بسته بود. مردم محل هر روز از بچّه های اطراف می شنیدند که من شهردارم و گاهی اتّفاقی من را دمِ در شهرداری می دیدند که از آژانس پیاده می شوم و با کت و شلوار سرمه ای اتو کشیده و  با ژست خاصّی وارد شهرداری می شوم. نگهبان ساختمان شهرداری هم که من را به عنوان نماینده مدرسه می شناخت، وقتی وارد می شدم با تواضع خاصّی بلند می شد و دست می داد و احوال پرسی می کرد و مردمی که از اطراف می دیدند با تعجّب و نگاهی جدّی من را می پاییدند و سوال های زیادی در ذهنشان می آمد و می رفت.

روزها می گذشت و من دیگر در محلّ خودمان و چند محلّ آن طرف تر معروف شده بودم و مغازه دارها هم من را با لحن جدّی آقای شهردار صدا می کردند. کم کم خودم هم باورم شده بود شهردار منطقه شده ام و شاید هم تهران. برنامه  خبری تلویزیون که پخش می شد پدرم با نگاه کنجکاوانه اش به آن چشم و گوش می دوخت تا ببیند از شهرداری خبری گفته می شود یا نه و اگر خبری بود با لبخند رو به من می کرد و همراه با افتخاری که از چشمانش موج می زد، می گفت «از سازمان شماست خبرش عرفان!»  و من در تصویر تلویزیون دنبال خودم می گشتم. گاهی هم خودم را در خیال به جای مسئولان شهرداری که در تلویزیون با احترام و تشریفات خاصّی رد می شدند یا می ایستادند و درباره ی پروژه های مختلف توضیح می دادند، می دیدم و گویی از زمان و مکان خارج شده باشم، سینه ام را ستبر می کردم و سرم را بالا می گرفتم و تی شرت در تن خودم را کت و شلوار سرمه ای ام حساب می کردم و نُطق می کردم و نظر می دادم و ناگهان به خودم می آمدم که پدر و مادر و خواهر کوچک ترم به من نگاه می کنند و از تعجّب دهانشان باز مانده است. شب که می خوابیدم هم این خیالات دست از سرم بر نمی داشت. آقای شجاع و آقای اسفندیار و معلّم های مدرسه مان را درخواب می دیدم که از منشی من اجازه شرفیابی می گرفتند و با تواضع و فروتنی عجیبی پیش می آمدند و بدون اینکه من از صندلی بلند بشوم ، دست می دادند و احترام می گذاشتند و نامه ای به من می دادند که در بازسازی ساختمان مدرسه رنگ و رو رفته مان، مساعدت کنم و من مغرورانه به آنها نگاهی می انداختم و می گفتم:

- به این راحتی نمی شود تایید کنم. شرایطی داره!

و آن ها یک صدا می گفتند:

-  امر، امر شماست. شرایط اش هرچی باشه در حدّ امکان در خدمتیم!

و من می گفتم:

- شرط مهمّ اش اینه که تمامی نمره های عرفان کرمی باید در کارنامه نهایی اش بیست بشود و اینکه معلّم هنر مدرسه که کرمی رو اذیّت می کنه و نمره خوبی بهش نمی ده باید عوض بشه به جاش آدم بهتری بیاد.

و آنها هم « چشم قربان! » می گفتند و با تواضع و احترام فراوان در حالی که من نامه را امضا کرده بودم و تحویلشان داده بودم، بدون اینکه پشت به من کنند، بیرون می رفتند. و در که بسته می شد من فاتحانه لبخندی می زدم و  منشی ام را صدا می زدم که تخت خواب من را آماده کند و همان لحظه دستشویی ام می گرفت و از خواب بیدار می شدم.

هفته ها می گذشت و من معروف تر می شدم. تمامی محلّه های اطراف من را به نام آقای شهردار می شناختند . در مدرسه مان دیگر کسی اسم من را به یاد نمی آورد و همه شهردار یا آقای شهردار یا جناب شهردار صدایم می کردند، حتی نسیبه خانم، سرایدار مدرسه مان،  و شوهرش ، آقا هانی. پدرم هم در خانه من را به همین اسم ها صدا می کرد؛ ولی مادرم که این عنوان برایش اعتباری نداشت و اعتقاد داشت این مسئولیّت می تواند از درس و مشق بیاندازدم، به اسم خودم صدا می کرد. خواهر کوچکم که خیلی کم سن و سال بود و کلمه ها را اشتباه تلفّظ می کرد هم «شهریار» صدایم می کرد و همه می خندیدند.

صبح جمعه برای خرید نان از خانه زدم بیرون و از کوچه پایین وارد بن بستی شدم که داخلش نانوایی سنگکی بود. پیرمردی از پشت سرم صدایم زد و من برگشتم. پیرمرد که من را  آقای شهردار خطاب می کرد پرونده ای در دست گرفته بود و از من می خواست مشکل شهرداری اش را حل کنم. من پرونده اش را در دست گرفتم و نگاهی انداختم و از آنجا که از کاغذ های پر از نوشته های عجیب و غریب آن زیاد سرم نمی شد از او خواستم به شهرداری محل یا منطقه برود و به نوعی او را از سرم وا کردم و برگشتم به طرف نانوایی که پیرمرد شروع کرد به ناله و نفرین من که:

- همتون مثل هم اید! پول نباشه کار نمی کنید. بگو بدم خب! ،خاک تو سر اون کسی که تو یه الف بچّه رو همه کاره شهرکرده. تو که عرضه نداری چرا قبول کردی؟ آخه تو باید الان بری بادبادک هوا کنی، شهردارت کردند! عجب دور و زمونه ای شده!  ببین کارمون دست کیا افتاده؟! ای خدا بگم....

مرد دیگری که در همان صف نانوایی ایستاده بود،گفت:

- سه ماهه داریم نامه می بریم و می آریم که این جوب آب محلّ ما شده خونه ی موش ها، بیایین تمیزش کنین به خرجتون نمیره. پس شماها اونجا چه کاری می کنین ؟  فقط بلدین عوارض نوسازی بگیرین؟ وایسا باهات کار دارم ! می خوام ببرمت بغل اون جوب ببینی می تونی دو دقیقه بغلش نفس بکشی! آخه تو که نمی تونی برای چی قبول می کنی؟! بزرگتر از تو نبود آخه تو یه الف بچّه رو شهردار کرده اند. می گذاشتند ریش و سبیلت کامل دربیاد بعد. تو رو خدا نیگاش کنید چه کسی رو، شهردار کرده اند! دور و زمونه رو ببینید تو رو خدا. کارمون به کیا افتاده والله!؟ یه بچّه شده همه کاره!

مردم هم با غضب من را نگاه می کردند. زبانم گرفته بود از ترس و خجالت داشتم آب می شدم. قید نان تازه را زدم  و به  سرعت برگشتم خانه؛ ولی از بد حادثه وسط راه، سبزی فروش که مغازه اش را باز کرده بود و آب و جارو می کرد، راهم را گرفت و نامه ای در دست داشت و گفت:

- این درخواست نوسازی رو امضا کنید. دیروز بردم تو نوبت گذاشتند. گفتم ما خودمون، بچّه محلِّ شهردار هستیم! خوبیت نداره معطّل بشیم. گفتم آقای شهردار مشتری خودمه! سبزی آش و خورشت شو از ما می گیره! بفهمه ناراحت میشه! 

من خیلی توضیح دادم که شهردارنیستم، ولی سبزی فروش اخم کرد و با لحن طلبکارانه ای گفت:

 - یادت رفته سبزی تازه رو چند برات حساب کردم ؟! باشه کارت باز که به ما می افته! باز هوس ریحون تازه که می کنی؟ آره هوس می کنی! ببین چه ریحونی بهت بدم این سری، شنبلیلیه! ما رو باش همه جا داریم پُز می دیم شهردار بچّه محل مونه.

 چیزی نگفتم و با قدم های تند راه خانه را گرفتم. با خودم گفتم عجب غلطی کردم شهردار مدرسه شدم. چشمم را تیز کرده بودم که از راه هایی به سمت خانه بروم که کسی من را نبیند و یا کمتر کسی متوجّه عبور من بشود. فکرم مشغول بود. تمرکزم در آن صبح روز تعطیلی به هم خورده بود. با قدم های تند به کوچه ای پیچیدم که میان ُبر بزنم و از انتهای کوچه خودمان سر بیرون بیاورم که کسی از پشت سرم صدایم کرد که:

- جمعه ات به خیر آقای شهردار!

آقای شجاع سوار موتورش از کنارم رد شد و دو پیرزنی که جلوی در یکی از خانه های آن کوچه مشغول صحبت ، بودند با تعجّب به من نگاهی انداختند و پچ پچی کردند و من دوان دوان راه خانه را پیش گرفتم و به کوچه خودمان که رسیدم  با احتیاط و سرعت تمام سرم را دزدیدم که افراد دیگری متوجّه من نشوند.

همه چیز در حال پیشرفت بود. چند روز بعد، مزاحمت های مردمی که از من درخواست کمک داشتند؛ به دمِ درخانه و سفارش به پدر و مادر و عمو و دایی ام کشید و من که تمرکزم را در همه چیز از دست داده بودم، وحشت زده از مردم می گریختم. صبح ها خیلی زودتر از همیشه از خانه می زدم بیرون که کسی متوجّه گذشتن من از کوچه و محلّه نباشد ولی در همان موقع نیز  چند نفر جلویم را می گرفتند و از من درخواست پارتی بازی و کمک و مساعدت و سفارش به این و آن مسئول و مقامات اجرایی شهرداری را داشتند. به غیر از بچّه های مدرسه همه باورشان شده بود من شهردار واقعی هستم. وضعیت درس من خیلی  افت کرد و چند بار از کلاس هایی که شاگرد زرنگشان بودم به دلیل ضعف درسی اخراج شدم. آقای شجاع از دستم ناراضی بود و آقای «مشقدار» صدایم می کرد و بچّه ها می خندیدند. او اعتقاد داشت من اوّل باید مشق هایم را بنویسم و بعد به امورات مدرسه و شهر و محلّه برسم. آقای رجایی -معلّم ورزش مان- هم که من را برای تیم منتخب والیبال مدرسه انتخاب کرده بود به خاطر افت تحصیلی ام حذف کرد و کس دیگری را جایگزین نمود.

آنقدر در مسیر خانه به مردم مختلفی برخورد می کردم که سمج و ملتمس و گاهی هم متوقّع مزاحم من می شدند و درخواست های عجیب و غریب می کردند -که من اصلا متوجّه ماهیت آن درخواست ها نبودم - وقتی  هم به خانه هم  می رسیدم ، انتظار داشتم پدر و مادر و خواهرکوچکم هم از من درخواستی اداری داشته باشند. این مراجعه کردن ها برای من کابوس شده بود. خواب هایم پریشان شده بودند. آرام و قرارم به هم ریخته بود. من که قبل از شهردارشدن در آرامش خوابم می برد و گاهی خواب های خنده دار می دیدم، از روز و شب های خوبم دور افتاده بودم و تقریبا تمام شب ها کابوس های عجیب تر می دیدم. می دیدم مردم محل با نامه های در دست جمع شده اند و تریبونی برای سخنرانی من آماده کرده اند و من همراه چند نفر محترمانه از زیر پارچه نوشته ها و بنرهای خیر مقدم که اسمم درشت روی آن ها نوشته شده، رد می شوم و با ورودم به صحنه، مردم کاغذهایی در دست دنبالم می کنند و « آقای شهردار کمکم کنید.» می گویند و من فرار می کنم و از کنارم آقای شجاع می گذرد که صدایم می کند:« وایسا! آقای مشقدار؟ تو باید به خاطر افت تحصیلی ات اخراج بشی! اخراج! اخراج ..» و صدایش پژواک پیدا می کند و با قیافه ای خشن درحالی که نیزه ی تیز و برنده ای در دست دارد به سمت من می آید و من وحشت زده از او و هر کسی که می بینم فرار می کنم. معلم هنر با قلم تراش تیزش و سبزی فروش با چاقو و قصّابی با ساطور و بقّالی با شیشه شکسته نوشابه دنبالم می کنند و من دیوانه وار فرارمی کنم و داد می کشم و به مردی که آرام ایستاده ، پناه می برم و وقتی سرم را بالا می برم مدیر مدرسه مان را می بینم که در آغوشش جا گرفته ام و او با نگاهی غضبناک و عصبانی به من خیره می ماند و بعد با صدایی بلند داد می زند:

-  خُب! بیایین این بی کفایت را بگیرین! باید تنبیه بشود! به خاطر خیلی از چیز ها. تو باید تنبیه بشی! تو! تو باید تنبیه بشی! تو بی لیاقت!

و من وحشت زده از خواب بیدار می شوم.

به طور اعجاب آوری روانی شده بودم.  دیوانه وار از همه مردم می ترسیدم. صبح که بی خبر از همه بیرون می پریدم و در راه برگشت از مدرسه آنقدر سریع راه می رفتم که کسی متوجّه من نشود. بعضی وقت ها هم کلاهم را کامل روی سرم می کشیدم و باشال گردنی ام صورتم را می پوشاندم. خدا ،خدا می کردم همیشه برف و باران ببارد که محلّه خلوت باشد و مردم سرشان پایین باشد  و من به بهانه باران سر و صورتم را بپوشانم. ازشهردار بودنم خسته شده بودم ، ولی جرات رفتن پیش آقای شجاع و آقای اسفندیار را نداشتم. کارنامه میان نوبتم بسیار بد شده بود و من خیلی خجالت می کشیدم.

آخرهای دی ماه بود که آقای اسفندیار مدیرمدرسه مان صدایم کرد و من داخل دفترشان شدم. ایستادم جلوی میز مدیریّت و سرم را پایین انداختم. گمان می کردم باز باید نامه ای به شهرداری ببرم یا به صورت تلفنی با واحد شهرداری دانش آموزی منطقه صحبتی کنم. ولی وقتی چشمم خورد به دفتر نمره هایی که جلوی آقای اسفندیار بود و برگه ای که نمره های من را استخراج و در آن نوشته بودند در کنارش خودنمایی می کرد؛ متوجّه شدم که این بار قضیّه، کاملا درسی است. آقای اسفندیار نگاهی به من انداخت و با لحنی آرام و محترمانه ضمن تشکّر از کار های کرده و نکرده من در این مدّت به خاطر افت تحصیلی ام از من خواست که از شهرداری مدرسه استعفا بدهم  و کت وشلوار سرمه ای را هم  بعد از شستشو و اتو کشیدن تحویل مدرسه بدهم و من از خوشحالی این خبر از حال رفتم و روی صندلی اتاق مدیر مدرسه ولو شدم. درحالی که مدیر مدرسه فکر می کرد من از غصّه تحویل دادن کت وشلوار غش کرده ام.

کد خبر 371533

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.