شهیدی که عاشق تشییع شهدا بود

مرتضی فاضل یکی از ۲۷ شهیدی است که اصفهان به تازگی و در حادثه تروریستی سیستان و بلوچستان تقدیم انقلاب اسلامی و آرمان های ملت کرده است، منزلش یک کوچه بالاتر از شهید امید اکبری است و امروز نه تنها خانه اش، بلکه مسجد و هیئتی که سال ها در آن مداحی می کرده است به احترامش سیاه پوشیده اند.

به گزارش خبرنگار ایمنا، جست و جو برای پیدا کردن منزل شهید زیاد طول نمی کشد چرا که همه جای محله عکس شهید به چشم می خورد و پوسترهای کوچک و بزرگ همه را به سمت خانه پدری شهید راهنمایی می کند؛ برادران شهید می گویند پدرشان نظامی است و تا حالا خم به ابرو نیاورده است و روز استقبال از پیکر فرزندش نیز با غرور سینه سپر کرده و بالای جنازه فرزندش قرآن خوانده است.

پدر شهید می گوید آمادگی مصاحبه ندارد و می‌خواهد از مهمان‌ها پذیرایی کند؛ راست می گوید جای سوزن انداختن در خانه نیست، همه آمده اند، از طلبه های مسجد محل که روزی شهید فاضل در آن قرآن می خوانده تا جوانانی که تنها برای احترام به سرباز میهن به اینجا آمده اند.

با اصرار برادران و پادرمیانی یکی از روحانی های حاضر در خانه پدر راضی می شود که دست از جفت کردن کفش‌های مهمان‌هایی که برای تکریم فرزند شهیدش آمده اند بردارد و کمی روی صندلی کنار آیینه بنشیند و در مورد فرزند شهیدش توضیح دهد.

یک مرد ورزیده با چهره ای مهربان وارد اتاق می شود، این همان پدر شهیدی است که بالای پیکر فرزندش یک قطره اشک هم نریخته؛ روی صندلی می نشیند و به برادران شهید می گوید در کنارش باشند زیرا زیاد حوصله صحبت کردن ندارد و می خواهد به کارهایش برسد.

اولین سوال کافی است تا حرفهای نگفته این پدر شهید بر زبان جاری شود و آنقدر فکر مشغولی دارد که روز دقیق تولد فرزندش را از خاطر برده است و می گوید: آقا مرتضی در شهریور سال ۶۳ به دنیا آمد و مطلبی که از بچگی مرتضی مورد توجه همه بود، سکوت و آرامش او در همه اوقات بود.

جایش را روی صندلی درست می کند و ادامه می دهد: اصلا اهل شلوغی و درگیر شدن با دیگران نبود و همه مسائل را به صورت عادی حل و فصل می کرد و هیچ وقت پیش نیامد که حرف من و مادرش را روی زمین بگذارد یا با ما رفتار نامناسبی داشته باشد، هرچه که سن او فزونی می‌یافت بر میزان هوش و ذکاوت او افزوده می شد.

پدر شهید می گوید: علاقه اش به فعالیت های مذهبی و کار کردن در مسجد از نوجوانی آغاز شد و با بچه های بسیج و روحانی مسجد انس گرفته بود و برای همه جشن ها و عزاداری های آن کار می کرد، این اواخر هم که استعداد صدایش را تشخیص داده بود مداحی می کرد؛ هیئتی با همکاری بچه های مسجد راه انداخت که جوانان زیادی را جذب می‌کرد.

پدر با شوق اندوهناکی ادامه می دهد: علاقه زیادی به حضور در مراسم تشییع پیکر شهدا داشت و هر وقت که شهیدی را به اصفهان می آورند نفر اولی بود که برای مراسم می رفت، و در زندگی با شهیدان انس داشت و رفاقت می کرد؛ بچه های محل اخبار رسیدن شهیدهای گمنام را از او می گرفتند و او را "پای ثابت تشییع شهدا" خطاب می کردند، چند باری هم در کنار شهدای گمنام در آمبولانس مانده بود و این افتخارش را برای همه تعریف می کرد.

این پدر شهید اضافه می کند: کار دائم آقا مرتضی با برادرانش کمک به بچه های مسجد برای برپایی مراسم مختلف بود و بارها می شد که با برادرش آقا رسول آنقدر در مسجد می ماندند که مادرش دیگر تاب نمی آورد، برای آنها در کیسه‌ای پارچه‌ای غذا می برد، با بچه های مسجد می خورند و دوباره شروع به کار می کردند.

پدر تا اسم مادر را می آورد، برادر کوچکتر گریه می کند؛ این چه سری است که پدر شانه پسر را نوازش می کند و به او آرامش می دهد، برادر بزرگتر آقا رسول به من اشاره می کند که مبادا سراغ مادرمان را بگیری و بعد از آنجا که می خواهد پدر متوجه نشانه هایش نشود، سرش را به سمت بخاری که بد می سوزد بر می گرداند تا پدر چشم هایش را نبیند.

بیشتر بخوانید در:

او امید یک محله بود

پدر بر می خیزد و همراه برادر دیگر شهید از اتاق بیرون می رود تا دوباره جفت کردن کفش‌ها را ادامه دهد، خروج پدر از اتاق آغازی است بر گریه های بلند بلند برادر کوچکتر و آقا رسول که برادر را در آغوش می کشد، هنوز هیچ یک راز مادر را بر زبان نیاورده‌اند و نمی گویند که چرا اسم مادر که می آید کل اتاق گریه می کند و پدر علت را نمی داند.

برادر بزرگتر آقا رسول دستمال کاغذی را بر می دارد و بر چشم هایش می گذارد، اشک هایش را پاک می کند و با صدای گرفته می گوید: مادرم از صبح که پیکر برادرم را دیده حال عجیبی دارد و مدام از هوش می رود، اما نگذاشته‌ایم پدر بفهمد؛ زیرا اول صبح به ما گفت که نباید مادر بیاید، اما حریف مادر نشدیم و نتوانستیم اشک هایش را بی پاسخ بگذاریم.

از برادرش تعریف می کند: کار همه را بدون این که حتی بپرسد نامشان چیست راه می انداخت و با اینکه برادر بزرگترش بودم شب هایی می شد که کنارش می نشستم و از او می خواستم تا نصیحتم کند؛ فقط یک عبارت را می گفت "پدر و مادر خیلی حق دارند" مدام همین را تکرار می کرد و انگار که به جای نصیحت، وصیت می کرد.

برادر کوچکتر تاب ندارد و مدام گریه می کند و آرام می گوید: هیچ ادعایی نداشت، هیچ وقت احساس برتری بر کسی نمی کرد و همه را در کارهایشان تشویق می کرد؛ تنها افتخاری که داشت نشستن در کنار شهدای گمنام در آمبولانس بود.

به راستی یکی از خصوصیت های بارز شهدا بی ادعا بودن و فروتنی است و چقدر زیباست شعر شاعری که می گوید: ما مدعیان صف اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند.

گفت‌و گو از سپهر زارع – خبرنگار ایمنا

کد خبر 367860

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.