به گزارش ایمنا، فرصتی حاصل می شود تا شکوه تاریخ سپاهان را در میدانی که نقش ها از خاطره زده است دوباره و چندباره نظاره کنیم و رها شویم از قیل و قال روزگار... یکسو سردر بازار قیصریه، سویی عالی قاپوی سرفراز و آنسوتر مسجدی که از شیخ لطفالله نام یافته است و دیگری مسجد جامع عباسی و چه نیکو حجره هایی که واصل این چهار رکن میدان شده اند.سالها است که حتی یک نگاه گذرا به عناصر میدان جهانی نقش جهان مدهوشمان کرده و توشۀ آرامش یکروز را برای ما عابران فراهم می کند. اندکی آنسوتر از مسجد شیخ لطف الله که با گنبد یگانۀ خود چشم نوازیها کرده است با ششمین نسل از خاندانی بزرگ و بنام دیدار می کنیم که در عرصه هنر کاشیکاری معرق شهرۀ عام و خاص است.
آنچه می خوانید گفتگوی خبرنگار ایمنا با حسین مصدق زاده پیشکسوت کاشیکاری معرق است.
چند ساله بودید که به کار در زمینه کاشی معرق پرداختید؟
در شناسنامه من نوشته شده که من متولد سال ۱۳۰۴ هستم، اما پدرم شناسنامه ام را حدود چهار یا پنج سال دیرتر گرفته است و وقتی ۱۱ ساله بودم به کار در زمینه کاشی معرق پرداختم.
توصیه پدرتان بود؟
پدرم "استاد عبدالغفار مصدق زاده" یکی از استادان بنام کاشی معرق و به نظر من در دنیا بی نظیر بود. یادم است که اولین بار در مسجد جامع عباسی برایم وصیت کرد و از من قول گرفت که راهش را ادامه دهم.
آن روز چه اتفاقی افتاد؟
۱۱ ساله بودم و به مکتب می رفتم، یک روز که از مکتب به خانهمان در خیابان عبدالرزاق آمدم، یکی از شاگردان پدرم به نام "عباس حیدری" به دنبال من در منزلمان آمد تا من را نزد پدرم ببرد که در مسجد جامع عباسی مشغول مرمت کاشی ها بود. خوب یادم است عباس خم شد و به من گفت "بیا شیرم شو" یعنی بیا پشت من سوار شو. من هم از روی بچگیام پشت عباس سوار شدم و خدا بیامرز در راه پولکی زنجبیلی خرید و من را به نزد پدرم در کنار مسجد جامع عباسی برد.
آن روز پدرم قبای بلندی پوشیده و شالی به کمرش بسته بود و کاشی های معرق مسجد جامع عباسی را مرمت می کرد؛ وقتی من را دید به عباس گفت "بگذارش روی سکو" و عباس من را از پشتش پیاده کرد. بعد پدرم دستهایش را شست و پهلوی من آمد و به من گفت "بابا میدونی امروز برای چی گفتم که تو اینجا بیای" گفتم نه. گفت "سرت را بالا کن و خوب به کاشی های این مسجد نگاه کن، به آنها مقرنس می گویند، اینها را پدران ما ساختند و من آخرینشان هستم که دارم این کاشیها را مرمت می کنم و تو هم بعد از من نباید بگذاری کارهایی که من انجام می دهم از بین برود" من هم روی بچگی همینطور که به حرف های پدرم گوش می دادم گفتم "خب".
پدرم گفت "من می خواهم از تو قول بگیرم که دنبال کار دیگه نری و این خُب که به من گفتی قول تو به من است. " من هم دوباره گفتم "خُب". پدرم گفت "همینطور که بزرگتر می شوی یادت باشه که به پدرت گفتی خُب و نباید یادت بره". بعد هم پدرم به عباس حیدری گفت که من را به خانه برگرداند.
منزل شما کدام قسمت اصفهان بود؟
خانۀ ما در خیابان عبدالرزراق و درکنار "بازارچه حاج محمدجعفر آبادهای" قرار داشت که مسجدی تاریخی نیز در این مکان وجود دارد و تمام اجداد من این مسجد را ساختند.
شما به قولتان وفا کردید، درسته؟
بله. حدود یک سال بعد از آن روزی که به پدرم قول دادم، در کنار پدرم تا حدی چیزهایی را درباره کاشی معرق آموختم اما نه درحدی که استاد بشوم. بعد پدرم از طرف اداره میراث فرهنگی که آن زمان به آن اداره باستان شناسی می گفتند برای مرمت سردر مسجد جامع کرمان به این شهر رفت و متاسفانه آنجا مریض شد و به اصفهان برگشت و چند روز بعد فوت کرد.
بعد از فوت مرحوم پدرتان چه کردید؟
بعد از او من هرچه بزرگتر می شدم به خودم می گفتم من باید به این "خُب" که به پدرم گفتم عمل کنم و به قول معروف چسبیدم به کار... یک برادر بزرگتر داشتم به اسم محمد که یک سال پیش او کار کردم و چیزهایی در مورد مرمت کاشی یادگرفتم، البته نزد شوهر خواهرم هم کمی در این زمینه کار کردم، اما اصلا در حد پدرم نبودند در واقع استاد نبودند. خلاصه اینکه من به این نتیجه رسیدم که باید در مرمت و نوسازی کاشی معرق یک فرد درجه یک و نابغه بشوم تا به قولی که به پدر خدا بیامرزم داده بودم عمل کنم و او خوشحال شود.
اولینبار بعد از پدرتان در کدام بنای تاریخی کار کردید؟
اولین کار من مرمت سردر مسجد چهارباغ بود.
بعد از آن در چه بناهای دیگری کار کردید؟
در بناهای تاریخی بسیاری از شهرهای ایران و جهان کارکردم و حتی الان در این سن هم دست از کار کردن نکشیده ام. من در مسجد جامع عباسی و مسجد شیخ لطف الله زیاد کار کردم. در مسجد گلپایگان، بنای هفده تن گلپایگان، مسجد جامع گوگرد در نزدیکی گلپایگان و در بسیاری از شهرهای مختلف جهان مانند دبی، ابوظبی، ایروان، نخجوان و خیلی شهرهای دیگر از کشورهای مصر و لبنان و همچنین در حرم امام حسین(ع)، حرم امیرالمومنین(ع)، حرم ابوالفضل(ع) زیاد کار کرده ام.
فقط کاشی معرق کار می کنید؟
من هم کاشی معرق و هم کاشی هفت رنگ را انجام می دهم.
شما نسل چندم از خاندان مصدق زاده هستید؟
من نسل ششم از خاندان مصدق زاده هستم. نسل ما به زمان صفویه و دوران استاد علی اکبر اصفهانی می رسد. شعری هم درباره شجرهنامه خاندان ما نوشته شده است که از پدرم شنیدم.
این شعر را در خاطر دارید؟
مصدق زاده را هرکس شناسد/ به پایش لاله و سنبل بپاشد
حسین فرزند غفار نکوخوست/ همه آوازه ها از پرتو اوست
اگر غفار هم دارد مقامی/ ز میراث محمد گشته نامی
محمد از حسین آموخته این فن/ لباس افتخار پوشیده بر تن
ز اسماعیل هریک بهره بردند/ معرق را به دست هم سپردند
شروع کار باشد از فتح الله/ به کاشی می نوشت اسماء الله
حسین اکنون در این فن خبره باشد/ معرق را در ایران نخبه باشد
معرق ارث اجداد حسین است/ سپاهان را مثال نور عین است"
یا "مصدق زاده ای فخر زمانه/ که در شهر هنر هستی یگانه
معرق کاری و کاشی نگاری/ تو از بهر سپاهان افتخاری
تو فرزند بزرگ اصفهانی/ هنرمند و عزیز و جاودانی
فرزندان شما به هنر کاشی معرق پرداخته اند؟
من دوبار ازدواج کردم، اولین همسرم دختر داییم بود که وقتی ۲۹ سال داشت مرض قند گرفت و فوت کرد، از او دو پسر دارم که هر دو کاشیکار هستند البته نتوانستند استاد بشوند اما به این کار پرداخته اند و هرجایی که من برای کار می روم همراهم می آیند، هر دو پسرم تحصیلات دانشگاهی دارند اما هرجا رفتند نتوانستند کار پیدا کنند. من به آنها گفتم غصه نخورید خودم برایتان یک مغازه می خرم تا کار کنید و هم پیش خدا و هم پیش بنده خدا سرفراز باشید؛ به آنها گفتم که شما کار من را یادگرفته اید پس آن را ادامه دهید تا آثاری از شما هم باقی بماند، بچه هایم قبول کردند و خدا را شکر علاقه هم دارند. بعد هم یک مغازه در میدان نقش جهان خریدم و به بچه هایم سفارش کردم این مغازه را نفروشند، در آن کار کنند، هنر را زیاد کنند و رزق حلال بهدست بیاورند. همیشه به آنها توصیه کردم که کار کنند و رزق حلال بدست بیاورید و هنر را زیاد کنند. من معتقدم هرکس به هرکاری علاقه داشته باشد به جایی که بخواهد می رسد. خیلی بچه های خوبی دارم، اولاد خوب بهترین سرمایه است و از میلیاردها پول بهتر است. از همسر دومم دو دختر دارم که خانه دار هستند اما کار من را هم خوب می دانند.
بعد از شما سکان کاشی معرق خاندان مصدق زاده را چه کسی در دست می گیرد؟
یک نوه دختری داشتم اسمش "امیرحسین" و بسیار پسر خوب و فهمیده ای بود. من به او گفتم بچه هایم نتوانستند جای من را بگیرند اما تو باید جای من را بگیری و استاد شوی. او ۹ ماه به هنرستان هنرهای زیبای اصفهان رفت و آنقدر کارش خوب بود که مدیر هنرستان میگفت چنین شاگردی تا حالا نداشتیم. اما متاسفانه دو سال پیش وقتی که ۱۶ ساله بود سرطان گرفت و مدت ها در اصفهان تحت درمان بود و شیمی درمانی شد تا اینکه ۱۷ سال و ۱۱ ماه داشت که دکترها گفتند باید به تهران برود، برای همین مدتی هم در تهران در بیمارستان بستری شد اما نتیجه نداد و فوت کرد. در تمام مدتی که او که مریض بود هیچ وقت نشد از امیرحسین بپرسیم که چطوری و او بگوید خوب نیستم! همیشه با وجود بیماریاش می گفت خدا را شکر... بعدها فهمیدیم که حتی او می دانسته که می میرد و ما می دانستیم! روی یک کاغذ نوشته بود که "من کمکم دو میلیون تومان جمع کردم این پول را به خاطر من یک آب سردکن بخرید و در کنار یکی از مسجدها در محله ای که فقیرنشین هستند بگذارید تا مردم آب بخورند. "
خواهر امیرحسین هم الان در هنرستان درس می خواند و به کار من علاقه دارد و به خوبی خط بنایی را می نویسد، من به او گفتهام که استاد بی نظیری خواهد شد و می دانم که موفق می شود. خلاصه اینکه هر کس در هر کاری عشق داشته باشد به درجه می رسد.
ادامه دارد...
گفتگو از: شیرین مستغاثی، سرویس فرهنگ و هنر ایمنا
نظر شما