به گزارش ایمنا، خانمی سرش را به شیشۀ کنار صندلی تکیه داده و به گونه ای خوابیده بود که گویی خواب هفت پادشاه را میدید و صدای خروپفش از صدای خانمی که میگفت: "درهای سمت چپ، باز میشوند" بیشتر بود، گویی صدای خوابِ وی، زمینۀ گفتوگوهای درون مترو شده بود... استرس در وجودمان رخنه کرده بود که مبادا خواب بماند و ایستگاه مورد نظرش را رد کند. تصمیم گرفتیم بهجای اینکه در حرکتی خودجوش، از خواب ناز بیدارش کنیم، از همواگنیهای خانم مشورت بخواهیم که باید چکار کرد!؟
به دختری که کنار دستمان نشسته بود و درگیر چت با دوستش بود، گفتیم: "ببخشید خانم، به نظر شما خانمی که خوابیده را بیدار کنیم؟" دخترک که انگار ذهنش هنوز درگیر چتهاش بود گفت: "به من چه ربطی داره، میخواست نخوابه." بنده خدا انگار که از پاسخهایی که در چت دریافت میکرد عصبی شده بود و ما نیز او را به حال خود گذاشتیم...
روبهروی ما، دو بانو نشسته بودند که از ظاهر و صحبتهایشان متوجه شدیم که به مدرسه میروند، اما نه برای تحصیل علم که برای تفهیم علم... معلم بودند و سخت مشغول گفتوگو درباره تجربیاتشان و انتقال آنها به یکدیگر... یکی میگفت: "من برای بچهها نمره تشویقی تعیین کردم تا اگر در امتحان کم آوردند، کمکشان باشد و بتوانند به اصطلاح آن درس را پاس کنند." دیگری میگفت: "اینکار اشتباهی است. من معتقدم هر دانشآموزی باید هر نمرهای که استحقاقش است را بگیرد."
در حین صحبتهای آن دونفر، توجهمان به گفتوگوی دونفر دیگر جلب شد که در پاسخ به صحبتهای آن دو معلم میگفتند: "بیچاره دانشآموزانی که میخواهند بعدها به دانشگاه بروند. در این سیستم آموزشی که هر دبیری ساز خودش را میزند و هریک به شیوۀ خود برای دانشآموزان تصمیم میگیرند، حساب هرکسی، با خودش است". و دیگری پاسخ داد: "اشتباه نشه، وقتی مدیریت درستی وجود نداشته باشد و هرسال یک شیوه به معلمان اعلام میشود، همین است دیگر."
بحث ادامه داشت تا اینکه به آن دو معلم گفتم: "میبخشید، بهنظر شما خانمی که کنارمان هستند را بیدار کنیم؟ میترسیم ایستگاهشان را رد کنند."
یکی از آنها گفت: "حتما میدونه تا ایستگاهش راه زیادی هست که خوابیده، وگرنه خودش بیشتر از شما استرس داره."
دیگری گفت: "میتونی بیدارش کنی، اما عواقبش با خودت. چون من یه بار اینکارو کردم و برخورد مناسبی باهام نشد."
ایستگاههای میانی را رد کرده بودیم و آن خانم سرش را تکان کوچکی داد، امیدوار شدیم که بیدار میشود، اما باز هم بعد از چندثانیه، صدای خر و پف بالا رفت...
دیگر کلافه شدم و در این فکر بودم که چرا مردم آنقدر نسبت بههم بی تفاوتاند و برایشان مهم نیست که یکنفر از قبال بیتفاوتی آنها میتواند متحمل ضرر شود؛ از طرفی به این فکر میکردم که چرا مردم، ظرفیت تذکر ندارند و باکوچکترین مسئلهای از کوره در میروند و به یکدیگر برچسب دخالت میزنند. نمیدانم اِشکال کار کجاست؟ فقط خوب میدانم که انسانیت به فراهم کردن نان شب یک محتاج نیست و این واژه برای بسیاری چیزهای دیگر نیز کاربرد دارد، مواردی که ما به آنها بیتوجه هستیم. شاید مشکلات مردم زیاد است و فرصتی برای کمک به یکدیگر ندارند، اما میشود لابهلای همۀ مشغلههای روزمره و ادامهدار، خوب نگاه کنیم... اگر خوب نگاهکردن را یاد بگیریم حتی میشود به مشکلات نیز به دید دیگری نگریست.
وقتی قطار در ایستگاه آخر ایستاد، آن خانمی که تا پیش از این خوابیده بود سرش را از روی شیشه بلند کرد و به من گفت: "ایستگاه آخره. صداتو میشنیدم. ممنون که قصد کمکداشتی، دیشب خواب درستی نداشتم. مترو جای خوبی برای خوابیدنه. اما نمیدونم چرا همیشه اینقدر زود میرسیم."
نظر شما