«شب‌های بمباران» به روایت کودکان و نوجوانان

تاکنون بیشتر روایت جنگ تحمیلی را از زبان رزمندگانی شنیده‌ایم که یا خود فداکاری کردند و یا دورادور سهمی در دفاع داشتند؛ اما بهتر است این بار روایت دوران دفاع مقدس را از بان کودکان و نوجوانانی بشنویم که جنگ را با تمام وجود خود حس کردند؛ «شب‌های بمباران» کتابی است که راوی آن دوران شده است.

به گزارش ایمنا، «شب‌های بمباران» نام مجموعه هفده جلدی کتاب‌هایی است که 250 خاطره از خاطراتی که کودکان و نوجوانان در دوران دفاع مقدس از بمباران داشته‌اند را بیان می‌کند. این مجموعه که نخستین جلدش در سال 1370 چاپ شد، تصویری صادقانه و معصومانه از ترس‌های کودکانه و بدخویی دشمن را ترسیم می‌کند.

این کتاب که نوشته داوود غفارزادگان و بازنویسی محمدرضا بایرامی است، خاطرات کودکان و نوجوانان را با آوردن نام و نشانی آنها بیان کرده است. در اینجا دو نمونه از مطالب این کتاب را می‌خوانیم:

مهدی احمدی کسی است که در آن دوران 12 سال بیشتر نداشته است اما لحظه‌هایی را که برای هر کودک و نوجوانی سخت است به یاد می‌آورد؛ لحظه‌هایی که او تجربه کرده است:

«ساعت ۱۱:۳۰ بود. می‌خواستم به دنبال خواهر کوچکم، که در کودکستان بود، بروم. از خانه بیرون آمدم و کمی در خیابان قدم زدم. ساعت دوازده شد. صدای اذان از بلندگوی مسجد به گوش می‌رسید. از رادیوی یکی از مغازه‌ها شنیدم که وضعیت قرمز است. ناگهان صدای عجیبی از دور به گوش رسید. به طرف کودکستان رفتم. صداها هر لحظه نزدیکتر می‌شدند. کمی بعد، صدای چند انفجار از نزدیکی کودکستان بلند شد. ترکشی آمد و به پایم خورد. کشان کشان خودم را به کودکستان رساندم. خواهرم را دیدم که داشت گریه می‌کرد. به او دلداری دادم. با پای زخمی به طرف خانه راه افتادیم. شیشه مغازه‌ها شکسته بود. توی یک مغازه پرنده‌فروشی خیلی از پرنده‌ها مرده بودند. به خانه رسیدیم. در حیاطمان باز بود. موج انفجار قفل آن را شکسته بود. بعد، پدر آمد که خیس آب بود. مجبور شده بود برای حفظ جانش در جوی آب پناه بگیرد. وقتی زخم پایم را دید، ناراحت شد. مرا به بیمارستان برد تا قبل از اینکه مادرم از مدرسه بیاید، پانسمانش کنند».

رقیه خاجویی کاویجانی از دیگر کسانی است که در آن روزگار 8 سال بیشتر نداشته است اما رنج‌هایی که در آن دوران دیده و در ذهنش ثبت شده است را به یاد می‌آورد:

«عید سال ۱۳۶۷ بود. چون بمباران زیاد بود، به خانه خانم بزرگم رفته بودیم. می‌خواستیم در کنار هم باشیم. بعضی از خانواده‌ها از تهران رفته بودند. یک روز، مشغول خوردن ناهار بودیم که ناگهان صدایی برخاست. شیشه‌های پنجره خرد شد و به سر و صورت ما پاشید. متوجه شدیم که بمب در کوچه بغلی و خانه یکی از دوستانمان، که خانواده شهید بودند، افتاده بود. می‌خواستیم پیش آنها برویم و نجاتشان بدهیم، ولی جمعیت زیاد بود و پلیس نمی‌گذاشت وارد کوچه شویم. بعد فهمیدیم که آنها زخمی شده‌اند و در بیمارستان هستند».

کد خبر 347436

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.