۱۱ فروردین ۱۳۹۷ - ۰۸:۰۱
نبضی که باز نمی‌ایستد...

نوروز به انتها نزدیک می شود اما هیاهوی زندگی و تلاش برای بقا هرگز بازنمی ایستد و البته که بازار، نقطه عطفی برای تپش نبض زندگانی است و این نبض در بازار بلند بالای قیصریه در شریان تاریخ جریان دارد، تاریخی که گذشته و حال را در هم تنیده و نمایشی شگرف از تعلیق زمان و مکان را به رخ می‌کشد.

به گزارش خبرنگار ایمنا، در بازار قیصریه گام می نهیم که وصفش در نگاشته‌های ناصرخسرو، شاردن و دیگران بسیار برجای مانده است و می دانیم که این بازار، برگی از تاریخ حکمرانی صفویان است؛ اما جدای از تاریخ، بازار همواره مکانی برای تپش زندگی است، مکانی برای نمایش حرکت، برای آمدوشد و مگر می شود عقربه های زندگانی از حرکت بازایستند! آدمی نیز به حکم جریانِ ادامه‌دار زندگی همواره در تلاش است و کجا می‌توانی نبض زندگانی را بهتر و ملموس تر از بازار بیابی!

دعاکردم همیشه پدر و مادرم را خوشحال کنم

جلوتر می رویم... گاری کوچکی توجه ما را به خود جلب می کند... . کودکانی که مردانه به کار مشغول هستند... لواشک، کشک و قارا، سنجد، پر هلو و زردآلو، آلوچه و بادام زمینی و چغاله بادام‌های نوبرانه ای که روی گاری‌ کوچک‌شان در گوشه ای از بازار به عابران چشمک می زند.

حمید، بنیامین و زهرا به همراه پدر به بازار آمده اند تا در این ایام  کمک‌حال پدر باشند، حالا لَختی است که پدر به مسجد واقع در بازار رفته تا اندکی بیارامد و مغازۀ سیار خود را به دست کودکانش سپرده است، کودکانی که ظاهری کودکانه دارند اما مردانه زندگی می کنند.

حمید ۱۳ سال دارد و از ۷ سالگی دست راست پدر در بازار بوده است، او می گوید "خانه ما در ابتدای خیابان لاله است، هر روز ساعت ۸ صبح همراه پدر به بازار می آیم و تا ساعت ۸ و نیم شب مشغول کار هستیم. ظهرها پدرم برای نماز و استراحت به مسجد می رود و من فروش را ادامه می دهم، البته گاهی خواهر و برادرم نیز می آیند و با هم کار را می چرخانیم. من حتی مواقعی هم که به مدرسه می روم اینجا می آیم و به پدر کمک می کنم مثلا صبح ها که مدرسه هستم عصر به بازار نزد پدر می آیم".

حمید ادامه می دهد: "خیلی خوشحالم که به پدرم کمک می کنم، الحمدالله درآمدمان بد نیست ولی هر روز مقدار فروشمان فرق دارد ولی نزدیک عید بیشتر می شود اما امسال بازار خیلی بد بود."

وقتی می پرسیم چرا؟ لبخند می زند و می گوید "مردم پول ندارند".

از او می پرسیم سال تحویل چه دعایی کردی و حمید پاسخ می دهد که "یا مقلب القلوب و الابصار را خواندم و دعاکردم که همیشه بتوانم پدر و مادرم را خوشحال کنم، برای مردم هم دعا کردم که همیشه در هر کاری که می کنند به یاد خدا باشند. "

بنیامین کنار برادر ایستاده است و به حرفهای ما گوش می دهد و گاه مشتریان را راه می اندازد، ۷ سال دارد و کلاس اول است، وقتی صحبت ما با حمید تمام می شود از برادر اجازه می گیرد و نزد پدر می رود، حمید سری تکان می دهد و می گوید "مراقب باش". حالا حمید و زهرا یکی دو مشتری را راه می اندازند، زهرا ۱۰ سال دارد و کلاس پنجم است، او می گوید: "من بعضی از روزها همراه پدر و برادرانمان به بازار می آیم و کمک‌شان می کنم، پدرم برایم تعریف کرده که از کودکی این شغل را داشته و خیلی از کارش راضی است، من هم کار پدرم را دوست دارم".

از نوروز می پرسیم و زهرا می گوید: "من وقتی روی سفره هفت سین نشستیم را خیلی دوست داشتم و دعا کردم که همیشه پدر و مادرم بالای سرم باشند و مریض ها شفا پیدا کنند".

ان شاالله خدا دلت را نشکند

از حمید و زهرا خداحافظی می کنیم، اما نبض بازار هنوز می تپد... آقا سیدمحمد در سویی نشسته است و گردوهای خوش ظاهر و پرمغزش را می فروشد، اما نه مغازه ای دارد و نه گاری... فقط او هست و گردوهایش ...

آقاسید که بچه چهارمحال و بختیاری و ساکن خمینی شهر است، می گوید " هر هفته دوبار از خمینی شهر به بازار قیصریه می آیم و گردوهایم را می فروشم، گردوها را از تویسرکان همدان می خرم و اینجا می فروشم".

او ادامه می دهد که "۱۰ سال است کارم این است، اما قبل از آن روستانشین بودیم و در روستای سرآقاسید چهارمحال بختیاری زندگی می کردیم و ۱۰ عدد گوسفند داشتم اما چون جاده به خاطر برف زردکوه ۶ ماه مسدود است گفتیم بیاییم اینجا تا هم به دکتر و دوا و درمان نزدیک باشیم و هم امکانات بیشتری دراختیارمان باشد".

می پرسیم راضی هستی؟ و آقاسید پاسخ می دهد که "من ۳۸ سال دارم اما به من نگاه کنید مثل پیرمرد ۵۰ ساله شده ام، ۹ بچه دارم ۷ دختر و دو پسر که هنوز ازدواج نکرده اند و من مجبور هستم کارکنم اما متاسفانه ماموران سد معبر بارها جلویم را گرفته اند، اگر نگذارند که ما این کار را هم انجام دهیم چطور خرج و مخارج زندگی را تامین کنیم! چاره ای جز این کار ندارم".

از او می پرسیم عید مسافرت رفتید؟ و او می گوید: "برای فقرا مسافرت نیز حرام است اما خداراشکر در کنار خانواده خوش بودیم، به دور سفره هفت سین کوچکمان نشستیم و برای همه مردم ایران دعا کردیم".

آقا سیدمحمد چندعدد گردوی پرمغز تویسرکان را در دست ما می گذارد و می گوید: "بشکن و بخور، ان شاالله خدا دلت را نشکند".

عید بود یا نبود!

جلوتر می رویم... انگارکه بازار قیصریه تمامی ندارد، زیبایی شگرفی دارد اما زیباتر از آن جنب و جوش مردم است، عابر و فروشنده همگی برای زندگی در حرکت و تلاشند... صحنه ای ما را به ایستادن واردار می کند، بر روی یک ویلچر، جوانی نشسته و تعدادی لیف حمام و اسباب شستشوی ظرف در جلویش قرار دارد، با ظاهری غمگین و نوشته ای در دست که هر عابری می تواند آن را ببیند و اندکی تامل کند: "تنها با یک خرید کوچک خانواده ای را نجات دهید".

نامش محسن جعفری است، می گوید: "بیماری من مادرزادی نیست، مادرم برایم تعریف کرده که ۳ ساله بودم و تب فلج اطفال می گیرم و مادر من را به نزد دکتر می برد و دکتر به من پنی‌سیلین تزریق می کند و مادر بعد از دوسه روز می بیند که من نمی توانم پاهایم را تکان بدهم و بعد دکترها متوجه می شوند که هردو پایم فلج شده است".

او ادامه می دهد: "با وام یک موتور سه چرخه خریده ام و با آن به سر کارم می آیم. شنبه تا چهارشنبه به دروازه شیراز می روم و درست در ورودی چهارباغ بالا می نشینم و همین اجناس را می فروشم و روزهای پنجشنبه و جمعه هم به میدان امام می آیم. اگر ماموران سد معبر نیاییند تا ساعت ۸ و نیم می ایستم و کارمی کنم. سرمایه من ۱۰۰ هزار تومن است و وقتی همین اجناسم را هم می برند مجبور هستم از کسی پولی قرض کنم و بعد از اینکه توانستم جنس هایم را بفروشم پولشان را همراه با سود در دو یا سه قسط به آنها را بپردازم".

او می گوید: "همسرم مانند خودم معلول است و دو پسر داریم، امید ۱۹ سال دارد که در یک کفش فروشی در سبزه میدان کار می کند و ماهانه ۷۰۰ هزارتومان می گیرد و کمک حالمان است و پسر دیگرم مهدی ۱۴ سال دارد و مدرسه می رود".

از اوضاع زندگیش می پرسیم و پاسخ می دهد: "اهل یکی از روستاهای سمت باغ بهادران هستم ولی در خوراسگان مستاجرم و تنها انتظارم از مسوولان این است که ما را فراموش نکنند، مگر ایران چندنفر معلول دارد! نهایتا ۵ میلیون معلول دارد، اگر ماهانه به اینها ۵۰۰ هزار تومان بدهند مثل این می ماند که شما رفته باشی کنار دریای خزر و یک کاسه آب از دریا برداشته باشی! دریا هیچ تکانی نمی خورد! "

از عید می پرسیم و او قطرات اشک خود را با گوشه لباسش پاک می کند و می گوید: بخدا نمی دانم از عید چه بگویم، اصلا نمی دانم بگویم عید بود یا نبود! هرچه بود برای ما همیشه سخت می گذرد! کمیته امداد ما را قبول نمی کند، ما تحت پوشش بهزیستی هستیم اما درواقع تنها به اسم تحت پوشش آن هستیم!  بخدا خسته شدم اما خدا را شکر... بازهم خدا را شکر"

به گزارش ایمنا، خداحافظی که می کنیم دیگر به انتهای بازار نمی اندیشیم، افکار ما پُرشده است از صداهایی که شنیده نمی‌شوند، چشمهای نگرانی که دیده نمی شوند و دستهایی که به قصد مهربانی گشوده نمی شوند ...

حالا بازار به انتها رسیده و غروب خورشید در میدان پرآوازۀ نقش جهان اگرچه زیباست و چشم‌نوازی می کند اما غم مردمان سرزمین‌مان بر دلهای ما سنگینی می کند و باز هم کدام چاره‌ جز حرکت! حرکت به امید رسیدن... .

قدم‌زنان میدان نقش جهان را پشت سر می گذاریم، سوار بر اتوبوس به سمت مقصد حرکت می کنیم و باور داریم که نه زندگانی بازمی ایستد و نه غم زندگانی، نه نوروز همیشه پیروز و نه نبض زندگی... .

دوره‌گرد آوازه‌خوان دف را بالا و پایین می بَرَد و در شب میلاد مولای متقیان آوازی در وصف پدر پیشکش مسافران می کند و در انتها ساز او کفۀ ترازویی می شود برای وزن گوشه چشم محبت مردمان دیار سپاهان و آواز سر می دهد که " سیالم و می گردَم، کسی نمیدونه دَردَم، ظاهر شادی دارم، اما اسیر دَردَم".

گزارش از: شیرین مستغاثی، سرویس جامعه ایمنا

کد خبر 340427

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • مهرخ IR ۱۳:۵۷ - ۱۳۹۷/۰۱/۱۱
    0 0
    چه توصیف زیبایی بود با هرجمله اشک توی چشمام جمع شد. دست مریزاد.