۲۹ اسفند ۱۳۹۶ - ۱۵:۰۰
چند قدم تا بهار...

بهار که از راه می رسد همه سرشار از جوش و خروش می شوند، خیابان ها، رفت و آمدها، بوی خوش گل های شب‌بو، همه و همه از بهار نشانه ها دارند، اما بهار فرصتی است تا حال و هوای دل‌ها نیز بهاری شود.

به گزارش خبرنگار ایمنا، اکنون تا بهار چندقدمی بیشتر نمانده، اما بهار سعی می کنند تا با شکوفه زدن درختان و بوی عید، نوید آمدنش را اعلام کند. این روزها حال و هوای خیابان ها نیز تغییر کرده است و شهر به نمایشگاه های کوچک و بزرگ سفره هفت سین، سبزه، گل شب‌بوهای رنگارنگ وتنگ ماهی تبدیل شده و پیر و جوان را جذب خود کرده است. کودکان با دیدن ماهی ها  با شادی و شیطنت خاص خود گوشه چادر مادرها را تکان می دهند تا از مادر از خریدن ماهی غافل نشود، در آستانه بهار گویا حس کودکی در درون بزرگترها زنده می شود و با ظرافت و حس دقیق تری ماهی های قرمز رنگی را برای سفره هفت سین‌ انتخاب می کنند چرا که باور دارند ماهی در این سفره نشانه این شادابی و سرزندگی است.

اما در لابه لای این جمعیت مادربزرگی می گوید: "حاج آقا به تعداد نوه هایم ماهی خوب و قرمز و با انرژی بدهید "، توجه ما را به خود جلب می کند و وقتی سربرمی گردانیم این پیر زنده دل را می بینیم که چشمانش سرشار از شادی است و دستان لرزانش ما را به جلوتر فرامی خواند تا کمک حال او باشیم.

با مادربزرگ همراه می شویم و او از نوروز و نوه های شیرین خود می گوید که چشم به‌راه ماهی های قرمز هستند. او می گوید: "ماهی نشاط آور است و  من نیز به نیت شادی و نشاط هر سال یک ماهی و مبلغی به عنوان شگون به نوه هایم عیدی می دهم اما به آنها یادداده ام که سبزه را در خانه خودشان سبز کند چراکه ریشه سبزه باید در خانه خود آدم جوانه بزند تا اگر زرد شد بیماری را ازخانه هایشان بیرون ببرد و اگر سرسبز شد زندگی‌شان  سرسبز شود".

بهار است و از هر کوی و برزنی بوی خوش شب‌بو و سنبل به شمام می رسد و آدمی را سرمست می کند و ما همراه با مادربزرگ همچنان پیش می رویم و رایحه گل ها انگارکه به مشام ماهی ها نیز خوش است و آن ها نیز سرمست از آمدن بهار در جوش و خروش هستند.

نفس عمیق می کشیم و مادربزرگ به صحبتهایش ادامه می دهد و می گوید: "قدیم ها خانه ای داشتیم که دور حیاط آن پر از اتاق بود و در هر یک از این اتاق ها خانواده ای به دور از تجملات زندگی می کردند  و هر روز بعد از ظهر خانم های خانه با سینی چای و تخمه در حیاط جمع می‌شدند، برای مادر خدا بیامرزم یک قلیان چاق می کردیم و دورهم می نشستیم و صلح و صفایی بود که نگو و نپرس... همه همدل بودند و خبری از دورویی نبود و در غم شادی هم به معنای واقعی شریک بودند،  حتی نزدیک عید که می‌شد همه با هم خانه تکانی می کردیم و گاهی اگر کسی تنگدست و بود و مهمانی داشت نمی گذاشتیم سفره او خالی بماند و به بهانۀ دور هم بودند سفره را پهن می کردیم".

مادربزرگ با یاد گذشته آهی کشید و ادامه داد: "شب عید که می شد خدا بیامرز پدرم که به حاج پهلوان معروف بود با یک فرغون پر از گل شب‌بو و بنفشه می آمد و همه گلها را با کمک نوهایش درباغچ خانه می کاشت و بوی گل ها فضای خانه را معطر می کرد،  مادر نیز به چیدن سفره هفت سین مشغول بود تا لحظه سال تحویل را همگی درکنار فرزندان و نوه ها نوروز را جشن بگیرند و برای یکدیگر دعا کنند". 

مادربزرگ می گفت: "پدرم که موقع سال تحویل دعا را بلند می خواند و ما نیزبه دنبالش تکرار می کردیم و بعد به همه ما عیدی می‌داد، یادم هست که در آن دورانیک ریالی عیدی می گرفتیم و آنقدر خوشحل می‌شدیم که نمی دانستیم چه کنیم، حالا اما همه چیز فرق کرده است حتی آدمها نیز عوض شده اند چه برسد به نوع و مقدار عیدی ها"!

او ادامه داد: "آن روزها واقعا آدم ها بی ریا بودند، صفا و صمیمت آن دوران را ابدا در این دوره و زمانه نمی توانی پیداکنی! آن زمان همه همدل بودند و بدون اینکه در فکر تجملات و چشم و هم‌چشمی باشند با یکدیگر می رفتند و می آمدند و دلشان شاد بود. زمانی که مهمان می آمد یک نوع غذا مثل قرمزه نخودچی یا کباب زردکی می پختند اما حالا یک سفره پهن می کنند از این سر اتاق تا آن سراتاق و پر از غذاها و میوه های رنگا و رنگ اما دلشان پر از کینه است! انصافا آدم های این دوره زمانه دلشان مثل قدیمی‌ها صاف نیست و ای کاش همۀ بغض و کینه ها را کنار می گذاشتند... آخر  مگر آدمچقدر عمر می کند که بخواهد اینطور رفتار کند! بخدا عمر آدم از آن چیزی که فکرش را بکنید کوتاه ترهست".

صحبت های مادربزرگ دلمان لرزاند، انگارکه تکانی خورده باشیم... به خودمان که آمدیم مادربزرگ گفت:"رسیدیم همینجاست"،  تنگ ماهی ها را به او دادیم. نگاهی به ما و نگاهی به ماهی ها انداخت و گفت :"کمی صبرکنید بازمی گردم"، به داخل خانه رفت و بعد با قرآنی در دست بازگشت، ان را بوسید و کتاب را بازکرد و ازمیان آیه ها اسکناس تانخورده ای را به ما داد و گفت "عیدتان مبارک، خیلی زحمت کشیدید".

اسکناس را از دستان لرزان مادربزرگ گرفتیم و وقتی خواستیم دستانش را ببوسیم او پیشدستی کرد و سرمان را بوسید و گفت: "خدا پدر و مادرت را برای تو و تو را برای پدر و مادرت حفظ کند، حق یارتان..."

با مادربزرگ خداحافظی می کنیم اما هنوز حرف های او در گوشمان شنیده می شود... انگارکه حرفهایش تلنگری بود برای ما آدمهای این زمانه که به خودمان بیاییم و ازنو زندگی کنیم ...

کد خبر 339734

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.