دوراهی کار کردن و عشق ورزیدن...

بی‌شک آلفرد هیچکاک یکی از بزرگ ترین کارگردان های تاریخ سینماست. پل توماس اندرسون را گاهی دنباله رو هیچکاک می دانند. اندرسون در تازه ترین ساخته اش رشته خیال، ادای دینی دیگر به آثار هیچکاک داشته است. فیلمی که به راحتی قابل تفسیر نیست و به همین راحتی ها نیز دست از سر تماشاگرانش برنمی‌دارد.

به گزارش خبرنگار ایمنا، مهم‌ترین بن مایه‌ای که از آثار هیچکاک به فیلم اندرسن راه یافته است، اختگی و ناتوانی مردانه است. شخصیت‌های مرد هیچکاک هر کدام به نوعی خود را درمانده از زیستن در کنار زنی می‌بینند که دوستش دارند و درگیر فوبیای ازدواج هستند و از اینکه زندگی خود را با دیگری شریک شوند، از وحشتی مدام رنج می‌برند.

رشته خیال نیز به واسطه مراوده عاشقانه اما متلاطم مرد و زنی ، ما را در جریان احوالات جنون آمیز و بیمارگونه یک هنرمند کمال گرا و جاه طلب می‌گذارد که نه توان پیوستن به دیگری را دارد و نه تاب گسستن از او را. دلش می‌خواهد زنی را در کنارش داشته باشد و در جوارش آرام گیرد و به عنوان منبع الهام، شور، خلاقیت و خیال از او تغذیه کند اما نمی‌تواند حضور دیگری را در قلمروی یگانه هنر خود تحمل کند و اجازه دهد زن محبوبش دنیای به شدت موزون و پیراسته و منظم او را به هم بریزد.

از این رو فیلم اندرسن هرچند از مصالح و ظرفیت‌های کلاسیک هیچکاکی بهره می‌برد اما از الگوی مرسوم دراماتیک آن طفره می‌رود و به جای تمرکز بر یک پیرنگ معمایی جنایی آشکار و معین، بر دنیای درونی شخصیت‌ها مکث و تأمل می‌کند و وارد قلمروی پیچیده احساسات و عواطف می‌شود و کنکاش در احوالات بیان ناشدنی و توصیف ناپذیر هنرمندی مسأله دار، خودشیفته و کمال گرا را در پیش می‌گیرد و به اثری پیچیده، عمیق، تکان دهنده و شاعرانه در باب مخاطرات و دشواری‌های عشق میان زن و مرد تبدیل می‌شود.

وودکاک همچون جف در "پنجره عقبی" درگیر مقوله چشم چرانی است. هر دو مرد به جای اینکه زن محبوبشان را ابژه‌ای برای تماشا کردن انتخاب کنند، به مقولاتی دیگر برای نظربازی تن می‌دهند. جف در برابر زیبایی و فریبندگی لیزا مقاومت می‌کند و با سردمزاجی و زن گریزی‌اش او را از خود می راند و با سرک کشیدن به خانه‌های مردم و تماشای زندگی آن‌ها از پنجره‌هایشان ، از تن دادن به وضعیت ثابت ناشی از ازدواج با لیزا سرباز می زند و با دنبال کردن ماجرای جنایی قتل زن توسط مرد همسایه ، هراس بنیادین خود از تجربه زناشویی را نمایان می‌کند.

برای وودکاک نیز خود زن‌ها جاذبه‌ای ندارند و او شیفته تماشای طراحی‌ها و لباس‌ها و دوخت‌های هنرمندانه خود است. جایی که مرد در برابر زن نشسته و با لذت و تحسین به او نگاه می‌کند، در حال ستایش آفریده دست خودش است. به آلما نمی‌نگرد، هنر باشکوه و مسحورکننده‌ای را که خلق کرده، تماشا می‌کند. زن‌ها حوصله‌اش را سر می‌برند و آن‌ها را فقط در همان لحظاتی دوست دارد که لباس‌هایش را پوشیده‌اند.

از این رو همیشه در پشت صحنه می‌ایستد، لباس‌ها را به تن آن‌ها می‌آراید و جلوی چشم دیگران به رخ می‌کشد، بی آنکه به کسی اجازه نزدیکی به خود را بدهد. زن‌ها او را فریفته نمی‌کند بلکه پیچ و تاب پارچه و ظرافت‌های دوخت لباس‌هایشان است که او را از خودبی‌خود می‌کند.

به همین دلیل تا وقتی که رابطه او و آلما در قالب هنرمند و منبع الهام و خلاقیت است، همه چیز تغزلی و زیبا و شورانگیز به نظر می‌رسد اما همین که آلما می‌کوشد رابطه‌ای عادی خارج از فضای هنری مابینشان با او برقرارسازد، به سرخوردگی و ناکامی می‌انجامد.

آلما آمده است تا طلسم ازدواج نکردن وودکاک را بشکند و او را از نفرینی که باورش کرده، برهاند و ترس او را از شریک شدن وجود هنرمندانه‌اش با دیگری از بین ببرد.

در بخشی از فیلم رابطه‌ای که وودکاک با روح مادرش دارد، ما را به یاد "روانی" می‌اندازد. رابطه پسرها با مادرها در آثار هیچکاک آمیزه متناقضی از عشق و نفرت است. آن‌ها همانقدر که خود را محتاج حمایت مادر می‌دانند، درصدد گریز از سلطه‌شان نیز هستند.

در "رشته خیال" هم وودکاک خود را طلسم شده‌ای توسط مادرش می‌بیند و می‌کوشد با تفویض روح خود به خاطره مادر مرده‌اش از تسلیم شدن در برابر عشق آلما بگریزد.

وودکاک در اتاق نیمه تاریکش در بستر بیماری شبح مادرش را می‌بیند و بعد آلما در را باز می‌کند و خاطره مادر مرده محو می‌شود. آلما کنار تخت وودکاک زانو می زند و پیشانی‌اش را نوازش می‌کند ، گویی به مادرش بدل شده است که برای همیشه نزدیک او خواهد ماند و وودکاک هراس و اضطراب جدایی و دوری از مادر را همچون کودکی رها شده و تنها مانده با پناه بردن به آغوش آلما جبران می‌کند.

وقتی وودکاک، آلما را به عنوان پیشخدمتی در کافه‌ای خارج از شهر می‌بیند، مثل همان صحنه‌ای است که در "سرگیجه" اسکاتی، جودی را در خیابان می‌بیند. آلما و جودی هر دو زن‌های معمولی هستند که بتدریج توسط اسکاتی و وودکاک به هیأتی رازآلود، اثیری و رویاگونه درمی آیند و در هر دو فیلم زن‌ها به واسطه تغییر ظاهر خود کیفیتی خیال انگیز و مسحورکننده می‌یابند.

آلما حاضر نیست یک مانکن خاموش و ساکن در دستان وودکاک باشد و به همان شکلی درآید که او می‌خواهد. آنقدر جسارت دارد که در حضور وودکاک سختگیر و زودرنج از پارچه لباسی که به تن دارد، ابراز نارضایتی می‌کند.

از جایی که آلما از نقش خود به عنوان کالبدی بی روح برای لباس‌های وودکاک خسته می‌شود و دست به سرکشی و عصیان می زند، وودکاک او را از خود می راند. همانطور که وقتی اسکاتی می‌فهمد آن زن رازآلود و سحرانگیز رویاهایش کسی جز همین جودی معمولی نبوده است، جودی را طرد می‌کند و به بهای مرگش دست به مجازات او می زند.

اما آلما مثل جودی نیست و به میل بیمارگونه وودکاک تن نمی‌دهد و وقتی می‌بیند تلاش‌هایش در جهت اثبات جایگاه خود در زندگی وودکاک بیهوده است، در فرایندی هولناک مرد را از پا می‌اندازد و با ذره ذره زهری که در جانش می‌ریزد، او را به خود وابسته و دلبسته می‌کند.

وودکاک که توان جدایی از آلما را ندارد، خود را به دستان مرگبار او می‌سپارد و اجازه می‌دهد جانش را آلوده کند و بعد او را نجات دهد و سلامتی‌اش را به او بازگرداند. این، تنها راهی است که می‌تواند با زن محبوبش بماند و زندگی و هنرش را با او شریک شود. وودکاک در کنار آلما تا آخر عمر میان مرگ و زندگی به سر می‌برد؛ مگر عشق چیزی جز این است؟!

کد خبر 358343

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.