به گزارش ایمنا، همیشه از حقالناس و پشتیبانی ولایت فقیه میگفت؛ تو جبهه هم لباسهایی که بهشون میدادن رو نمیگرفت، به ما میگفت که براش تهیه کنیم؛ وقتی پیکرش رو آوردن، بدنش سوخته بود و همون لباسهایی که براش دوخته بودم رو پوشیده بود؛ اون موقع به بسیجیها حقوق میدادن؛ یه روز دیدم با بچه داداشم که اون هم شهید شد، پول تو دستشونه و دارن میان، به سعید گفتم «مامان انگار پولدار شدی؟» گفت «اینها رو آوردم پس بدهم؛ بیتالماله، میخوام برگردونم چون مال من نیست»... مادر که از زبان فرزندش این سخن را میگوید روزگار کنونی در ذهنش تداعی میشود «حالا ببینید برخی افراد با بیتالمال چه کار دارن میکنن؟ چه طور میتونن جواب شهدا رو بدن؟ اما بچه من که شهید شد وسایل شخصی و چیزهایی که تو جبهه ممکن بود بهشون بدن رو هم تا اونجایی که میتونست از جیب خودش میخرید؛ چون عقیده داشت بیتالمال رو نباید استفاده کرد...».
یادمه وقتی میخواست بره باباش مقداری پول جلویش میگرفت که برداره، اما اون پول کمی برمیداشت؛ میپرسیدم «چرا اینقدر کم برمیداری؟» میگفت «همین هم زیاده»؛ وقتی پیکرش برگشت پولها تو ساکش بود؛ همیشه دغدغه حقالناس داشت؛ میگفت «امیدوارم مسئولان بیدار شوند؛ دیگه تا حالا اگر کار اشتباهی کردند کنار بگذارند و بیدار شوند؛ بیشتر از این بارشان را سنگین نکنند؛ آنها باید به خانواده شهدا جواب بدهند»؛ خونها ریخته شد تا آنها بر این صندلیها نشستند؛ چه غمها و ناراحتیها و اسارتها کشیدند تا مدیران بر سر کار آمدند؛ مگه صندلیها و مقامها مال پدرشونه؟ اینها رو دادن تا به اسلام و ملت خدمت کنند.
همین که مادر از زبان فرزندش در مورد مسئولیت مسئولان سخن میگوید، پدر در جملهای شهدا را توصیف میکند «شهدا را مقام بهشون دادند»؛ چند روز قبل شهادت آقا سعید یکی از فامیلها رفته بود جبهه؛ به سعید گفته بود آقای چشمبهراه حالت چه طوره؟ جواب داده بود این دنیا برام قفس شده...
وقتی میخواست بره بهم گفت «مادر برای همیشه خداحافظ»؛ در چنین لحظهای برای مادر که فرزند ارشدش بگوید برای همیشه خداحافظ چه چیزی دلتسلا است؟ اسلام و قرآن؛ چیزی دیگهای به جز اینها نمیشود؛ وقتی آدم میبینه اسلام و قرآن در خطره از شهادت فرزندش آرامش میگیره و میگه انشاءالله پیش حضرت زهرا سرفراز باشه...
البته وقتی آقا سعید شهید شد قبل از اینکه خبری برام بیارن خودم خبردار شدم؛ عملیات والفجر ۸ بود؛ با دوستانمون دور هم نشسته بودیم و برای پیروزی اسلام ختم صلوات گرفته بودیم، در همون حین یه لحظه خوابم برده بود؛ خواب دیدم دو تا خانم سیاهپوش اومدن جلوم و گفتن تو اگه بدونی بچهات چه قدر به اسلام خدمت کرده و الان شهید شده هیچ وقت گریه نمیکنی... من همون موقع خبر شهادتش رو فهمیدم؛ البته گفته بود ۱۵ روز دیگه خبرمون میکنه و من منتظر چنین روزی بودم.
با این حال روزی که خبر شهادتش رو برام آوردن، صبح تا شب و شب تا صبح خواب به چشممون نیومد؛ خونه رو برای مراسم آماده کردیم و خوابیدم؛ سعید اومد به خوابم و گفت موقع شهادتم آقا امام حسین و حضرت زهرا اومدن بالا سرم و یه گل بهم دادند که بو کنم؛ شما هم هر موقع خواستید برام گریه کنید برای سر مقدس حسین و غربت او گریه کنید؛ مادر آزاد شدم، آزاد شدم، آزاد شدم...
به خاطر همین همیشه میگفتم «یا امام حسین برای رزمندگان پدری کنید، یا حضرت زهرا براشون مادری کنید»؛ خلاصه تو خواب بهم گفت مامان بیایید جایم رو نشونتون بدم؛ خدا شاهده وارد یه باغ شدیم که تمام درختان به پسرم تعظیم میکردن، بعد گفت بیایید تا قصرم رو نشونتون بدم، قصرم کنار قصر امام حسینه...
به همین خاطر فرداش که رفتیم برای شناسایی، به حاج آقا گفتم «بهترین ثمره ازدواج ما اینه که ایشون فدای اسلام شد»؛ وقتی هم رفتیم اونجا و گفتن «بیایید ببینید شهیدتون همینه یا نه؟» گفتم «این چشمها و سر باید فدای امام حسین میشد حیف بود فدای چیز دیگری میشد».
با این حال هر خانوادهای به خاطر اسلام و قرآن و برای خشنودی حضرت زهرا میتونه داغ فرزندش رو تحمل کنه وگرنه سخته؛ الان تنها شنیده میشه شهید آوردند؛ اما دیگران خبر ندارن که چه بر سر خانواده شهید میگذره؛ اما چون اسلام و قرآنه تحملش آسون میشه؛ به همین خاطر خدا رو شکر میکنم که خدا تحملش رو بهمون داد؛ انشاءالله این هدیه رو از ما قبول کنه و پیش حضرت زهرا سرفراز باشیم و خداوند کمکمون کنه که دنبالهرو آنها باشیم؛ این رو هم بگم پسرم گفته بود «حتی اگر پدر و مادرم هم راهی را که باید بروند نرفتند خودم قیامت جلوشون رو میگیرم؛ آن راه همان راه شهداست».
اما همه فکر میکنن شهدا که رفتهاند یعنی رفتهاند و کاری به کسی ندارند؛ اما نمیدونند چه امتحانی دارن پس میدن، همه باید جواب تک تک شهدا و بچههای شهدا که برای پدرشان اشک میریزن رو بدند. من همیشه میگم «خدایا به مردانمون غیرت و به زنانمون عفت بده و جوانانمون رو از خواب غفلت بیدار کن»
در این میان که مادر از جگرگوشهاش سخن میگوید، پدر نیز جملهای از فرزندش را به یاد میآورد «خدایا رضا و لقای تو را بر این دنیا ترجیح میدهیم»؛ این جمله که از قلب دردناکش برمیخیزد، با خود زمزمههایی را به همراه میآورد «ببیند چه دیدهاند که قید پدر و مادر و بستگان را میزنند، قید جانشان را هم میزنند تا خشنودی خدا را به دست آورند؛ اما اکنون بندگان خدا چه میخواهند؟ خشنودی چه کسی را میخواهند؟ خدا به فریادشان برسد...»
مادر سری به زیر انداخته و به فکر فرو رفته است؛ شاید باز هم دارد حضور پسرش در خانه را تجسم میکند «الان هم احساس نمیکنیم که نیستش؛ احساس میکنیم همیشه تو منزلمونه؛ هر کی میپرسه چند تا بچه داری؟ میگم دو تا دختر، دو تا پسر و این یکیشونه؛ شهدا واقعا زندهاند؛ پسرم راهنماییمون میکنه، کمکمون میکنه؛ به خوابمون میاد...».
خونه قبلیمون کوچیک و یک طبقه بود، اون روزها میخواستیم پسرمون رو زن بدیم؛ دنبال یه خونه برگتر میگشتیم تا بخریم و پسرمون هم بتونه از اون استفاده کنه؛ خیلی خونه دیدیم و نپسنیدیم، از بس خونه دیده بودیم خیلی خسته شده بودیم؛ یه شب وقتی نمازم رو خوندم با سعیدم درد و دل کردم «مادر مگه نمیگن پسر بزرگ دست راست پدر و مادره؟ تو نمیخوای برای ما کاری بکنی؟ من دیگه خسته شدم...»؛ تا اینکه شب به خوابم اومد و مهتابی رو روشن کرد و گفت «مامان اینجا رو دوست داری؟»؛ این خواب فرداش تعبیر شد؛ حاج آقا فرداش رفته بود مغازه محل؛ صاحب مغازه بهش گفته بود «آقای چشم به راه خونه خریدی؟» شوهرم گفته بود «نه»؛ جواب داده بود «فلانی میخواد خونهش رو بفروشه اگه میخوای برو بخر»؛ به همین راحتی ظهرش رفتیم خونه رو دیدیم و شبش هم قولنامه کردیم.
سعید اسم بچه داداشش رو هم انتخاب کرده بود؛ داداشش میگه «چندتایی اسم انتخاب کرده بودیم، اما وقتی رفتیم شناسنامهش رو بگیریم مادرم تماس گرفت گفت آقا سعید گفته اسمش رو بگذارید زهرا؛ دیگه همه اسمها رو گذاشتیم کنار و همون زهرا رو انتخاب کردیم».
یا مثلا به خواب باباش اومده بود گفته بود «ما با چند تا از رفقا رفته بودیم صبحونه خورده بودیم؛ نون و پنیر و گوجه، من یه لقمه گوجه بیشتر خوردم، حالا هر وقت میبینمش شرمندهش میشم»؛ دیگه براتون بگم یادمه یه دبه پلاستیکی از یه دوستاش گرفته بود بره بنزین بگیره و بریزه تو موتورش؛ شهید که شد دیدیم دبه رو گذاشته بوده کنار حیاط، اما برامون یادداشت گذاشته بود «این دبه رو بدید به همسایه امانته» ما هم وقتی دبه رو بردیم بدیم صاحبش همسایمون گفت «این که ارزشی نداره برامون پس آوردین! گفتیم آخه پسرمون گفته بود امانته و باید برسه دست صاحبش»؛ مادر که این خاطره را به یاد میآورد با غمی که در دل دارد جملهای بر زبان میآورد «اما حالا برخی مدیران دارن چطوری امانت داری میکنن!...»
ادامه دارد...
نظر شما