به گزارش خبرنگار ایمنا، به ظاهر قامتش خمیده است؛ از همان روزهایی که سعیدش را از دست داد، قامتش خمیده شد؛ این خمیده که میگویم این نیست که تاب و توانش را از دست داده باشد؛ نه؛ پدر هر چه که باشد کوه قدرت است و تاب و توان؛ اما کوله باری از عشق که بر دوشش نشست عصا را به دستش داد و گوشهایش را کمتوان کرد؛ با گامهای کوتاهش به استقبالمان آمد، مادر هم گاهی به کمک همسرش میآید؛ هر دو از جوانشان سخن میگویند؛ فرزندی که هنوز هم حضورش در خانه احساس میشود.
دوست داشتم ازدواج کنه؛ سفر آخرش بود، وقتی که میخواست بره پرسید «بابا به من اجازه میدید نامزد کنم؟»؛ بهش گفتم «من همه فکری کرده بودم، غیر از این فکر»؛ گفت «بابا جواب مثبت بدید»؛ جواب دادم «جنگ تموم میشه، سربازی شما هم تموم میشه انشاالله؛ بعدش باید ازدواج کنید»؛ گفت «خیلی خوب، اما ۱۵ روز دیگه خبرش رو به شما میدم»؛ سر ۱۵ روز خبر شهادتش اومد...
هر موقع میاومد مرخصی و میخواست بره منم دنبالش میرفتم و آیتالکرسی و چهارقل رو میخوندم و میگفتم «خدایا همشون رو به خودت میسپارم»؛ اصلاً شهدا عین اصحاب امام حسین (ع) هستن که امام (ع) به یارانشون گفتن بروید، اصحاب گفتن «نه ما میخواهیم جانمان را فدای شما کنیم»؛ آن روزها هم حضرت امام حسین (ع) جای شهدا رو تو بهشت نشونشون دادن؛ آنها هم گفتن «لبیک یا حسین...»
یه شب رفتم گلستان شهدا بعد نماز مغرب دیدم یه نفر ایستاده بالا سر مزارش داره گریه میکنه هرچه منتظر موندم دیدم داره گریه میکنه؛ پرسیدم «پدر جان، سعید چه نسبتی با شما داشته؟» گفت «آشنام نبوده»، گفتم «آخه خیلی گریه میکنی...»، گفت «با هم جبهه بودیم»؛ پرسیدم «خاطرهای هم ازش داری؟» گفت «بله خیلی...» گفتم «یکیش رو برام بگو»؛ گفت «صبح بود و وقت نماز و از سوی عراقیها داشت گلوله میاومد؛ ما هم رفتیم عقب، گفتیم سعید تو هم بیا عقب، دیدیم نیومد، هرچی صداش زدیم نیومد اما گفت حسن بگذار نماز آخرم رو دلچسب بخونم، نماز آخرش رو خوند و شهید شد...»
آخرین باری که میخواست بره جبهه با مادرش دست و روبوسی کرده بود و گفته بود «خدا میخواد من یه مرتبه دیگه شما رو ببینم؛ وعده ما بابالمجاهدین؛ دیگه برنمیگردم...»
اینها رفتند و این دوره و زمونه رو ندیدن؛ ما جیگرمون یه تاول زده و تاولش هنوز هم هست؛ این که میگم تاول به این خاطر هست که دو تا عرب اومدن خدمت امیرالمؤمنین (ع) و یه شتر آوردن و هر دو گفتن شتر مال منه؛ حضرت از یکیشون پرسیدند مال شماست؟ گفت بله؛ پرسیدند تا به حال بچهای به دنیا آورده؟؛ گفت نه؛ از اون یکی هم پرسیدند؛ پاسخ داد یکی به دنیا آورد و بچهش مرد؛ حضرت فرمودند جگر شتر رو در بیاورید؛ اگر صافه شتر مال کسیه که میگه شتر بچه نداشته و اگه تاول داره مال اونه که میگه بچه داشته؛ حالا ما هم درسته که لیاقت نداریم که خدمت امامون برسیم اما بالاخره جیگرمون تاول داره؛ بچه جگر پدر و مادرشه...
یادمه بهش گفتم «عزیز بابا شما ۱۵ سالته درسات چی میشه؟» گفت «چندتا همکلاسیام رفتن جبهه منم میخوام برم»؛ گفتم «میخوای بری درس بخونی یا بگذارمت دم مغازه کار کنی؟» گفت «نه بابا»؛ چون میخواستم افکارش رو ببینم پرسیدم «پس میخوای چه کار کنی؟» گفت «من میخوام اگه اجازه بدین برم جبهه»؛ فکری کردم و گفتم «بروید جبهه، انشاءالله وقتی مدرسهها باز شد بیایید درس بخونید»؛ گفت «چشم» و رفت و پس از مدتی اومد مرخصی و دوباره رفت؛ اما مدرسهها که باز شد نیومد؛ چند روز بعدش که اومد بهش گفتم «من با شما قرار گذاشتم وقتی مدارس باز شد بیایی اما نیومدی نامنویسی کنی...؟» گفت «بابا جانم درس رو همیشه میشه خوند اما جنگ همیشه نیست»؛ پرسیدم «آخه شما اونجا چه کار میکنید؟ بچه ۱۵ ساله اونجا چیکار میتونه بکنه؟ توپ و تانکها که میاد شما چه کاری ازتون برمیاد؟» گفت «ما کمک دست بقیه کار میکنیم، کمک حالیم...»
اون روزها یه هفته بود قلبم درد میکرد؛ رفتم دکتر و به پزشک گفتم «قلبم درد میکنه»؛ آزمایش دادم گفت «قلبت سالمه»؛ گفتم «درد میکنه من که تعارف نمیکنم»؛ به هر حال دارو نوشت و گفت «یه هفته داروها رو بخور و بیا تا نوار قلب ازت بگیرم»، بعد از یک هفته باز هم حالم خوب نشد؛ تا اینکه یه روز برادرخانمم اومد خونمون؛ ازش پرسیدم «چه خبر؟» گفت «خبری از آقا سعید دارید؟» گفتم «نه»، گفت «میگن زخمی شده»؛ همون موقع اشکم جاری شد، بهش گفتم «دیگه چیزی نگو»؛ پرسید «چرا؟» گفتم «میدونم که پسرم شهید شده»؛ در واقع وقتی فهمیدم پسرم به شهادت رسیده آرام شدم؛ قلبم خوب شد و داروها رو دیگه مصرف نکردم؛ دلیل اینکه میگم اولاد آدمی قلب آدمه یعنی همین...
چند روز پیش یه شهید گمنام آوردن اینجا؛ گفتم «بیاریدش تو مهمونخونه تا من باهاش حرف بزنم»؛ آوردنش و رفتن بیرون؛ شروع کردم باهاش درد و دل کردن «شهید عزیزم من که لیاقت تو رو نداشتم که بیایی اینجا؛ برای کی اومدی؟ حتما با شهید ما رفیق بودی اما حالا گمنامی، روحت شاد...»؛ بوسیدمش و با خودم فکر کردم چه قدر پدر و مادرش چشم به راهشن؛ خیلی از شهدا پدر و مادرشون هم رفتن و خبری ازشون پیدا نکردن...
اینجاست که مادر یاد دلتنگیهایش میافتد «مگه میشه آدم دلتنگ بچهش نشه؟ حتی نمیتونه بچهش رو به خواب خوش ببینه، یه ذره خوابش طولانی بشه میگه بچهم چشه؟ آدمی هرچی میخواد برای اولادش و عزیزانش میخواد؛ اما عزیزتر از اونها اسلامه؛ ما اونها رو فدای اسلام و قرآن کردیم؛ مگه میشه دلتنگ و ناراحت نشد؟ اما وقتی آدم میبینه عزیزتر از اولاد چیز دیگهای داره که اسلامه، تحمل هر چیزی براش راحت میشه».
۱۵ ساله بود و حمله رمضان؛ به همسرم گفتم «حفظ اسلام خون میخواد، به نماز و روزه نیست؛ هر کدوم میتونید بروید جبهه بروید؛ نگید به خاطر ما نرفتد»؛ آخر ماه رمضان بود که بچهم رفت؛ گفت «قول میدم درسمم بخونم»؛ موقع امتحانات هم میاومد اما دیپلمش رو خودش ندید؛ بعد شهادتش ما رفتیم مدرکش رو گرفتیم.
همیشه میگفتم اگه قیامت بشه و لیاقت داشته باشیم و خدمت حضرت زهرا (س) برسیم و ایشان بگوید «من حسینم را برای اسلام دادم، تو چه کار کردی؟» من شرمندهام و جوابی ندارم؛ وقتی بچهم برای دفعه اول رفت جبهه رفتم زیر آسمون و گفتم «خدایا فرزندم مال تو بود، در راه تو دادم؛ اما یه چیز ازت میخوام چون شوهرم دلکوچیکه؛ پسرم مفقود و اسیر نشه»؛ در اون چند سال هم که جبهه بود به لطف خدا جز شهادت چیزی ندید؛ اگر هم زخمی شده بود، ما نفهمیدیم.
ادامه دارد...
نظر شما