فرزندم؛ افتخارم

هنوز هم مادر استوار است؛ نمی‌خواهد دشمن اشکش را ببیند؛ فرزندش را افتخار خود می‌داند که دلیلی برای اشک‌ریختن نمی‌بیند؛ نه هنگام رفتنش به جبهه، نه هنگام شهادتش، نه هنگام بازگشت پیکرش و نه حالا که چند سالی از این ماجرا می‌گذرد، هیچگاه کمر خم نکرد.

به گزارش ایمنا؛ تا اینجا بخشی از زندگی شهید حسن حجاریان و روزگاری که بر مادرش گذشت را خواندیم و حالا می‌خوانیم از افتخار مادر به شهادت فرزندش؛ به شیوه زندگی فرزندش؛ به اشک‌های نیازمندی که فرزندش به او کمک کرده و اشک‌های کسی که فرزندش را دفن می‌کند.      

خلاصه اینکه شهید رو بیست و دو جا تشییع کردن و بیست و سومین جایی که بردنش سر مزار باباش بود، که به واسطه خواهر و برادرش اتفاق افتاد؛ پنج تا ماشین از سپاه صاحب‌الزمان تا گلستان شهدا شهید رو بردند سر باباش؛ حالا هم این یه ذره جا رو گذاشتند حسینیه؛ البته حسینیه ما از سال 60 تا حالا روزهای دوشنبه برقرار بوده و هست؛ یه موقع می‌بینید پنجاه نفر اینجا جا می‌شن؛ همش میگم «خوشا به سعادتت حسن آقا...»

پس از چند سال بهم گفتن «خانم حجاریان برو سپاه و سمت حسن رو بگیر و بیا»؛ من تا رفتم گفتن «سردار شهید حسن حجاریان؟» گفتم «نه بابا؛ اسم باباش جواده»؛ گفتن «درسته اینجا هم اسم باباش جواده؛ با درجه 17 شهید شده و حالا چند سال ازش گذشته سردار حساب میشه»؛ گفتم «انقدر که من ازش می‌پرسیدم یه کلمه نگفت من یه سمتی دارم»؛ گفتن «آخه شما نفهمیدین حسن یه سمتی داره که با اسلحه اومده خونه؟ وگرنه کی بسیجی‌ها با اسلحه میرن خونه؟» گفتم «من که کف دستم رو بو نکرده بودم آخه...» گفتن «اونجا معاون فرمانده بوده حالا هم شده سردار»؛ گفتم «اصلا این چیزها رو به ما نمی‌گفت...»

البته بعدها تو نوشته‌ها که ازش پیدا کردیم فهمیدیم اسلحه می‌برده مریوان؛ اگه این نوشته‌ها رو بخونید متوجه می‌شید که برای جهاد وسیله می‌برده؛ همین نوشته‌ها رو هم کسایی که میان یه سری بهم بزنن برام می‌خونن میگم «به خدا اگه من یکی اینها رو می‌دونستم»؛ فقط وقتی در کمدش رو شکستم دوتا پاکت پیدا کردم؛ وگرنه هیچکی از کارهاش خبر نداشت.

یادمه اون موقع‌ها بهش می‌گفتم «مامان چرا حقوق نمی‌گیری؟ عالم و دنیا میرن بچه‌هاشون حقوق میگیرن»؛ گفت «حالا شما نیاز داری؟» گفتم «نه، اما میدونی که جهیزیه می‌گیریم؛ یکی که پول بهمون نده با حقوق تو می‌گیریم»؛ گفت «حالا برای کی می‌خواستی جهیزیه بگیری؟» گفتم «فلانی می‌خواد دخترش رو شوهر بده»؛ گفت «باشه» و رفت تو اتاقش، اومد و گفت «هر وقت طرف اومد این رو بهش بده»؛ من که نتونستم بخونم، اما به طرف دادم گفتم «این رو حسن داده و گفته برو تو بازار و بده فلانی...»

وقتی حسن شهید شد و طرف فهمیده بود، اومد اینجا فاتحه؛ نمی‌دونید چی کار می‌کرد؛ اشک می‌ریخت و می‌گفت «حسن آقا اومده بودم ازت تشکر کنم، من نمی‌دونستم که شهید شدی»؛ ازش پرسیدم «از چی تشکر کنی؟» گفت «نامه که اون روز دادی رو بردم تو بازار گفتن فقط برو یه ماشین بیار؛ ماشین رو بردم و تمام جهیزیه رو یه جا دادن بهم، برداشتم آوردم...»    

شما که می‌پرسی «از اینکه از کارهاش خبر نداشتی ناراحت نمی‌شدی؟» باید بگم «خب چرا ناراحت می‌شدم؛ سه ماه هم ازش خبری نداشتم دیگه شده بودم یه دیوونه؛ اما اون روز که باهاش تماس گرفتیم و گفت دو سری دیگه من رو میارن گفت دیگه نمیتونه بهمون زنگ بزنه؛ گفت هر کسی سراغم رو گرفت بهش سلام من رو برسونید...» تا اینکه پنج شب بعدش اون خواب رو دیدم...

الان بعضی وقت‌ها تنها که می‌شم فیلم‌های تشییعش رو مرور می‌کنم؛ اما هیچ وقت گریه نمی‌کنم به جز اون موقع که بچه‌م رو دارن خاکش می‌کنن؛ کسی که داره خاک می‌کنه گره کفن رو که باز می‌کنه تا صورت شهید رو بگذاره زمین، می‌بینه جنازه سر نداره؛ عوض اینکه بقیه کارها رو انجام بده دستش رو می‌زنه به پیشونیش و گریه می‌کنه؛ اون موقع داشتم با خودم می‌گفتم «خدا بکشه من رو؛ کسی که چندتا شهید رو در یک روز خاک می‌کنه اینطوری برای تو داره گریه می‌کنه؛ تویی که مثل امام حسین (ع) کشته شدی؛ تو جوونیت رو به خاطر من دادی...» خیلی اون موقع گریه‌م گرفت؛ دیگه نمیتونستم تحمل کنم...

اصلا باباش هم شبانه‌روز گریه می‌کرد؛ یه عکس از حسن از روی زمین تا نزدیکای سقف کشیده بود و من که نبودم گریه می‌کرد؛ می‌گفت «انقدر گریه می‌کنم تا چشمام کور بشه... »اما با اینکه دلتنگش می‌شم و نوارش رو گوش میدم؛ تنها زمانی که خودم گریه کردم همون زمانی بود که دیدم طرف بالای سر شهید من گریه کرد وگرنه اصلا گریه نمی‌کنم؛ دلیلی نداره گریه کنم خدا نخواد گریه کنم... در واقع یه چیزی باید بد باشه تا گریه کنی؛ من وقتی می‌بینم مایه افتخارمه برای چی گریه کنم؟ بعضی مادران شهدا اینطوری نیستن اما من واقعا مایه افتخار خودم می‌دونم که پسرم شهید شده...

هی روزگار؛ همچنان خونه بوی حسنم رو می‌ده؛ بعد از اینکه خونه بین بچه‌هام تقسیم شد؛ عکسش رو زدم به در خونه تا هر کسی میاد بدونه خونمون اینجاست؛ پلاک خونمون عکس حسنمه...

کد خبر 353762

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.