به گزارش ایمنا، در بخش پیشین خاطراتی از شهید را خواندیم که نشان دهنده رفتار و تفکر او بوده است؛ اکنون رفتار و تفکر مادر را میشنویم که نشان دهنده فضای تربیتی شهید بوده است.
بچهم تا زمانی که تو خونه بود اختیارش با خودمون بود؛ بزرگتر که شد با بچههای همسایههامون میرفت فوتبال؛ دو ساعت وقت میگرفت بعد میاومد پنج دقیقه اضافهتر وقت میگرفت تا بتونه یک گل به تیم مقابل بزنه؛ تا اینکه کم کم بزرگ شد و دو سال قبل از جنگ خاموشی میشد؛ اون موقعها راهپمایی میرفتیم؛ دمدمای رفتن شاه بود که حسن همیشه تو مسجد و بسیج بود؛ میرفت مسجد رحیمخان، از منم هی پول میگرفت، بهش میگفتم «تو پولخورک داری؟» یه بار به محمدمون گفتم «تو نمیدونی حسن پولهاشو چکار میکنه؟» گفت «همین حالا پاشو برو دم مسجد رحیمخان ببینید رفته رنگ خرید داره خودش تنهایی در و دیوار رو رنگ میکنه»، گفتم «خب خدا رو شکر»، گفت «میخواد کتابخونه باز کنه، میره کتاب میخره»؛ از فرداش هیچی به روی خود نیاوردم؛ هرچه پول خواست گفتم «خدا رو شکر...»
رفت جبهه و کتابخونه مسجد به دست بقیه بسیجیها میچرخید؛ چند وقت بعد شهادتش عکسش رو زدن به دیوار کتابخونه و اسمش رو گذاشتن کتابخونه شهید حجاریان؛ یکی اومده بود عکسش رو برداشته بود، بهش اعتراض کرده بودن من رفتم گفتم «بچه من پیش خدا سرفرازه که مثل امام حسین (ع) شهید شده، من هیچ غمی ندارم که عکسش اینجا نیست...»
اون روزها بازار اعتراض علیه شاه داغ بود؛ ما زنها هم میرفتیم راهپیمایی؛ از صبح تا شب تو کوچهها راهپیمایی بودیم؛ امام (ره) که دستور میدادن میگفتن چکار کنید ما هم همون کار رو میکردیم؛ در واقع هر کسی رو عقیده خودش میایستاد؛ حسن هم همهش دستش بند این کارها بود؛ همهش تو مسجد و بسیج و... بود؛ یادمه با دختر یادم تو چهارسوق دم خیابون طالقانی بودیم، یه ماشین باری وسط خیابون بود که دخترای مینیژوپ پوشیده و ماتیک زده تو ماشین شعار جاوید شاه میدادن و روبروش هم یه ماشین دیگه پر از سرباز اونها رو همراهی میکردن؛ اونهایی که در شخصیت خودشون میدیدن همراه با اونها شعار میدادن، ما هم ماتمون برده بود چه قیافههایی دارن...
یهو بین اینها یکی دستش رو بلند کرد و داد زد بگو «مرگ بر شاه»، دیدم حسن منه، جیغ زدم «خاک به سرم بچهم رو... سربازها ریختند دنبالش»؛ که دختر یادم دهان من رو گرفت گفت «زنعمو میگیرندت و میگن بچهتو تحویل بده»؛ نگذاشت من داد و فریاد کنم، حسن هم تو کوچهها میدوید و سربازها دنبالش؛ برگشتم تو خونه، باباش گفت «چته؟» گفتم «حسن چنین چیزی گفت و اونها هم گذاشتن دنبالش»؛ باباشم با حرص گفت «آخرش این بچه خودش رو به کشتن میده...»
از پنج بعد از ظهر تا 10 شب خدا میدونه تو خونهمون چه خبر بود؛ همش میگفتم «بچهمو بردن، آیا کشتنش؟» 10 شب شد دیدم حسن در رو باز کرد اومد تو، دکمههاش پاره شده بود، گفتم «خاک بر سرم، چکارت کردن؟» جواب داد «تو کوچه پس کوچهها از تیر برق رفتم بالا از پشت بوم به پشت بوم رفتم تا رسیدم به مسجد سید، میدونی مسجد سید چکار کردن؟ انقدر جوون کشته بودن، من اونها را از جوب میکشیدم بالا میبردم خونه مشدی علی، چون فردا جنازهشونو نمیدادن...»
تا اینکه یه روز اومد گفت «میخوام برم جبهه»؛ بهش گفتم «من که حرفی ندارم بابات مریضه برو ازش بپرس»، باباش مخالفت نمیکرد خودش مشتاقتر بود؛ گفته بود «مگه همینطوری کسی میره جبهه؟» بچهم گفته بود «خب من اسم نوشتم برم دوره ببنیم، گفتن از فردا بیاین پادگان غدیر»؛ باباش گفت «آهان حالا شد»؛ ما هم زن و شوهری یک روز در میون میرفتیم اونجا، همه باباش رو میشناختن، میبردیمش بیرون، خوراکی براش میبردیم بخوره...
خلاصه ابتدای سال 60 رفت جبهه و یک سال طول کشید و آخر سال 60 هم شهید شد؛ بمیرم الهی اصلا اومدنش به اینجا زیاد طول نکشید، یادمه یه بار تنها 24 ساعت اومد، بهش گفتم «همه 15 روزه یا 20 روز میان، چرا تو انقدر کم اومدی؟» خندید و گفت «مامان هیچی نگو ما یه کاری داشتیم الانم میخوایم بریم»؛ اسلحهشو پاک کرد و رفت؛ وقتی میخواست بره اسلحه رو داد دست دخترم گفت «بگیر زیر چادرت و دم ماشین بهم بده»؛ باباش گفت «کسر شأنت میشه؟ خب بنداز رو دوشت برو...» هیچی نگفت و رفت، وقتی رسیده بود سپاه به باباش گفته بود «از دست من ناراحت نشین ترسیدم یکی منو تو کوچه ببینه و بگن من به عشق اسلحه رفتم، من با خدا معامله کردم، برای اسلام میرم...»؛ وقتی باباش اومد گفت «کاردی زد به قلب من که نمیدونی»؛ پرسیدم «چرا؟» برام تعریف کرد که حسن چی بهش گفته بوده.
از این کاردها زیاد میزد به قلب آدمها؛ کاردهای بیدار کننده؛ مثلا همرزمش برامون تعریف کرد میگفت «تو جبهه شد معاون فرمانده، روز تا شام بیشتر همهمون خسته میشد؛ همه کاری میکرد، کارهای بقیه رو هم انجام میداد؛ یه روز که خیلی خسته شده بود به دوستش گفته بود اگه من امشب خوابم برد قبل از اذان من رو بیدار کن، گفته بود باشه، تو دل شب یهو دیده بود صدا اذان میاد گفته بود حسن آقا، حسن پریده بود بالا و رفته بود وضوش گرفته بود و نماز خونده بود، اما فرداش تا شب 10 بار بیشتر به رفیقش گفته بود فهمیدی با من چیکار کردی؟ یه نماز شبهامو از دست دادم؛ به همین خاطر دوستش فردا زودتر رفته بود صداش بزنه دیده بود داره نماز میخونه، دوباره فرداشم داشته نماز میخونده؛ گفته بود حسن آقا من هر چی میام میبینم همش خودت داری نماز میخونی، زودتر از من بیدار شدی.. سرش رو تکون داده بود و گفته بود یه شب به امید تو بودم از نمازم جا موندم؛ من دیگه خودم بیدار میشم؛ دیگه امیدم به خداست...»
اما خوش بحالش، خدا انقدر دوستش داشته که بعد از شهادتش هم زیارت خونه خودش رو نصیبش کرد؛ اون موقع که هنوز خودمون نرفته بودیم حج، از بنیاد زنگ زدن گفتن «حسن واجبالحجه»؛ گفتیم «ما هنوز خودمون نرفتیم»؛ گفتن «با این حساب خودتون اول برید؛ بعد هم برای فرزندتون»؛ سال 64 خودمون رفتیم و سال 66 برای حسن آقا؛ حالا همه جا نوشتن شهید حاج حسن حجاریان.
با این حال خیلیها بهم میگفتن «میتونستی مخالفت کنی با رفتن پسرت به جبهه؛ چرا مخالفت نکردی؟» پاسخم اینه «اسلام واجبتر بود یا بچه من؟؛ بچه من مال خدا بوده که به من داده واسه یه چنین روزی؛ ایمانتون رو قوی کنید»؛ مادران شهدا رو میبینید؟ من خبررسان بودم تو روزهای جنگ؛ وقتی خبر میدادم، داد و فحش تحویلم میدادن و میخواستن ما رو بزنن و به امام (ره) توهین میکردن؛ اما خوب که اسبهاشون رو میتازوندند بهشون میگفتم «به حرفم گوش بدین بعد هر کاری میخواین بکنید»، هیچکدوم هم نمیدونستن من سواد ندارم؛ میگفتم «به امام چه ربطی داره؟ امام چرا باید به اینها دستور بده؟ اینها خودشون دارن میرن چون اسلام در خطره»؛ بهشون میگفتم «شماها یه موی گندیده اینها رو میتونید درست کنید؟» میگفتن «نه»، میگفتم «پس بچههامون رو خدا بهمون ما داده».
کم کم بهشون یادآوری میکردم که اگه امروز یه چیزی امانت بهشون بدهم بگم ازش استفاده کن اما هر وقت خواستم باید بهم بدهی، میپرسیدم «بهم میدهی؟» میگفتن «معلومه که آره»، میگفتم «خب اولاد امانت خداست که داده به تو؛ یه موی گندیدشم من و تو نمیتونیم درست کنیم، پس حالا که این امانت رو به خوبی پس دادهای خوبه یا اگه تو آب خفه میشد یا زیر ماشین تیکه پاره میشد و یا اگر منافق میشد؟» آروم که میشدن بهشون میگفتم «انا لله و انا الیه راجعون مال همهمونه؛ اما وقتی ایمانت قوی باشه قبول داری که فرزندان امانتن و یه روزی خداوند ازمون میگیره، حالا کی میگیره خودش میدونه و مرگشم با چیه خودش میدونه؛ وقتی این فکرها رو میکنی میبینی خوشا به سعادت خودت که خون بهاء فرزندت، خدا بوده؛ اگه این بچهها نبودن و پدر و مادرا راضی نبودن که برن جبهه، حالا همه جای اینجا عربستان شده بود».
تا یادم نرفته بگم از وقتی در سال 61، 330 شهید آوردن، ما مادران شهدا را میبردن سردخونه از اونجا میبردن معراج شهدا، اونجا مادرانی که غش و ضعف میکردن رو هوش میآوردم و دلداری میدادم؛ هم سپاه میفرستادم هم بنیاد شهید؛ دیگه از اون موقعها شدم مددکار افتخاری؛ آخه از وقتی پسرم شهید شد خودم رو وقف اسلام کردم و گفتم دیگه برای دنیا کار نمیکنم؛ سرکشی به خانواده شهدا و انتقال مشکلات و درخواستهای اونها به مسئولان و بنیاد شهید از کارهایی بوده و هست که انجام میدم.
البته الان دو ماهه که کمش کردن و میگن بودجه ندارن اما در کل بعد از تصادفم خیلی کمکم کردن و هوام رو داشتن؛ راه نمیتونستم برم با ویلچر میبردنم و با ماشین میومدن دنبالم...حالا دارن کوتاهی میکنن، شیر نر بودم واسه خودم، شوهرمم مریض بود، صبح ساعت هفت ماشین میبردم سردخونه و معراج شهدا با 330 شهید سر و کله میزدیم تا هفت شب، سه روز پشت سر هم کارمون همین بود؛ میبردنمون سردخونه، میرفتم پیشکش رو میکشیدم جلو و میگفتم «بابا بیا ببین این حسن ما نیست؟»... یه دوستاش مال اهواز بود اومده بود یه سری به ما بزنه و بره، وقتی برگشته بود خونهشون شیراز به زنش گفته بود «من ماتم برده بود یه دختر داشت شیر نر؛ تو سردخونه پیشکش رو میکشید میگفت بابا بیا ببین این حسن ما نیست؟»
همینطور که گفتم اونجا به خانواده شهدا هم دلداری میدادم؛ مثلا یکی از دلداریهایی که به خانواده شهدا میدادیم تعریف کردن بعضی اتفاقات روز بود؛ مثلا یه بنده خدایی بچهشون شهید شده بود رفتیم خونشون برای مراسمش؛ البته خدا سلامتیشون بده، آروم بودن؛ یه پسر دیگه هم داشتن که اون هم جبهه بود؛ یه روز صبح زود پسره از جبهه میاد و میره سر کوچهشون میبینه حجله زدن که فلانی شهید شده؛ میاد خونه از مامانش میپرسه «کی دفنش میکنن؟» جواب میده «همین امروز صبح از خونشون میبرنش»؛ میگه «پس من میرم بچههای مسجد رو جمع کنم تا بریم تاج گل بخریم و ببریم خونشون»؛ میره دم فروغی دم مسجد بچهها رو جمع کنه از خیابون که میخواد در بشه تریلی میزنه بهش؛ مادرش میگفت «بچه من هفت صبح از خونه رفت هشت تیکه پارشو لای پتو برای من آوردن؛ در حالی که ساعت شش هم از جبهه اومده بود؛ بعد هم قبول نکردن تو گلستان شهدا دفنش کنن».
هر دفعه میگفت «خانم حجاریان قربون اون حرفات برم که برای من میزدی؛ میدونی من روز جمعهها دو تا خونه دارم؟ صبح میرم گلستان شهدا بعد از ظهر میرم خونه». اینها رو که میدیدم به بقیه میگفتم «درس بگیرید، با اینکه راضی بودن بچهشون بره جبهه، رفت و سالم اومد، اما خدا میخواد بگه وقتی مرگ بچهت رسیده، کاری نداشته باش که نگذاری بره جبهه؛ چون ممکنه همینجا یه اتفاقی براش بیفته، اما بگذار بره، خدا رو چه دیدی؟ یهو سالم برگشت یا شاید مرگش با شهادته اونجا شهید میشه».
اینها همه هست اما ایمان قوی میخواد؛ وقتی ایمان قوی داشته باشی میدونی که هرچه ازطرف خدا اومد، خوش اومد؛ از بهترین پدر و مادر هم که بهت بدهد، بهترین تو خداست؛ همه چیزمون رو خدا آفریده و همه چیزمون دست خداست؛ وقتی هم دیگه رو میبینیم از من میپرسن «تنهایی؟» میگم «نه، من خدا رو دارم...»
چند وقت پیش یه بنده خدایی بهم گفت «تو هنوز بازنشسته نشدی؟» گفتم «ننه پولکیها بازنشسته میشن، من از پول خودم میرم خونه شهدا و خرج میکنم»، بهم میگن «خانم حجاریان بیا بگو من از پول خودم خرج کردم، چرا نمیگی؟»، میگم «آقای فلانی من با خدا معامله کردم، من از روزی که بچهم شهید شد گفتم من شدم وقف اسلام و دیگه برای دنیا کار نمیکنم؛ من میخوام اگه توفیقی هم خدا بهم میده توفیق پیش خودش باشه، در غیر این صورت زحمتهام هدر رفته، تا حالام که در نموندم؛ وقتی فکر میکنم میبینم اون که با منه، من رو تا حالا تنها نگذاشته و اجازه نداده درمانده بشم».
وقتی جنگ شروع شد من انتظامات بودم؛ مادر شهید ورشاپچی بهم گفت «خوشبحالتون که هر جا میروید پیشکسوتید؛ رفتین بهشت باید دست ما روهم بگیرید»؛ ناغافلکی گفتم «حاج خانوم ما که قابل شما نیستیم شما باید دست ما رو بگیری...» تا از هم جدا شدیم تیر خورد شهید شد... این صحنهها رو میدیدم و قویتر میشدم...
یکی به شوهرم «گفته بود خب نذار بره تو این کارها...» گفته بود «آجی اگه بشینه تو خونه دق میکنه؛ چون حسن رو خیلی دوستش داشت؛ وقتی میره مادرای دیگه رو میبینه روحیه میگیره، از اون گذشته من راضیم که هم روحیه میده و هم روحیه میگیره»؛ شوهرم اون موقعها سی تا مغازه داشت؛ سکته قلبی کرده بود و از داربست افتاد و دستش درد گرفت، دکتر بهم گفت «اگه شوهرت رو زنده میخوای دیگه نگذار بره سر کار»، به خاطر همین از اون روز یعنی قبل از شهادت حسن دیگه نرفت سر کار و خودم تو خونه کار میکردم؛ طرف به شوهرم گفته بود «خوش به حالت حالا که سر کار نمیری زنت رو میبرن تیکه پاره شهدا را سر هم میکنن و ماهی سیصد و پنجاه تومن بهش میدن».
من که خبر نداشتم صبح میرفتم وقتی میاومدم میدیدم ناراحته؛ بهش گفتم «آخه خودت میگی برو و میگی که راضی هستی پس چرا وقتی میام مشخصه گریه کردی؟ من رو میفرستی برم تا خودت تنها بشینی خونه گریه کنی؟» گفت «نه» و برام تعریف کرد که چی شده... بهش گفتم «تو برای همین گریه کردی؟» گفت «خب آدم دلش میسوزه...» گفتم «برای چی دلت میسوزه؟ تو درس میخونی، تویی که قرآن میخونی، تویی که از قرآن نیرو میگیری؛ من و تو مثل بچهمون پاک نیستیم؛ گناهکاریم؛ شهدا پاک بودن؛ پس بگذار مردم ما رو با حرفاشون پاک کنن»؛ یه عالمه وقت بود ماتش برده بود، میگفت «واقعا راست میگی...»
ادامه دارد...
نظر شما