فرزندی قربانی راه خدا و مادری وقف اسلام

فرزندش را دوست دارد؛ خدا را هم دوست دارد؛ فرزندش که شهید می‌شود به پدر خانواده دلداری می‌دهد؛ می‌گوید که دستانش را به سوی آسمان بلند کند و بگوید «خداوندا این قربانی را از ما قبول کن؛» اینها را مادری می‌گوید که پس از شهادت فرزندش خود را وقف اسلام می‌داند.

به گزارش خبرنگار ایمنا، در گزارشی که دیروز از قسمت اول مصاحبه با مادر شهید حسن حجاریان منتشر شد خداحافظی فرزند از خانواده را خواندیم و اکنون از زبان مادر شهید مروری بر روزهای چشم به انتظاری خانواده می‌کنیم. 

اون روز نمی‌دونستم آخرین تماس تلفنیه که با پسرم دارم؛ می‌گفت «دیگه نمی‌تونه بهمون زنگ بزنه»؛ می‌گفت «عاشق خدا شده و دفعه بعد که شهدای حمله بوستان رو میارن اون رو هم میارن؛» یه جورایی داشت باهامون خداحافظی می‌کرد؛ راست می‌گفت؛ پنج شب بعدش شهید شد؛ شبی که شهید شد خواب دیدم؛ البته خونمون بزرگ بود و وسطش یه حوض بود؛ خواب دیدم من لب حوض نشسته‌ام و حسن آقا لب ایوون؛ انگار حسن رو یکی کرده بودش تو حوض، لباس‌هاش خیس خیس بود و نشسته بود؛ گفت «مامان سلام»، گفتم «سلام قربونت برم، چرا خیسی؟» گفت «هیسسسس، پرسیدم چرا هیس؟ مگه فرار کرده‌ای؟» خنده‌ای کرد و گفت «نه مامان من اومدم...» همین که گفت اومدم پریدم بالا به شوهرم گفتم «حسن امشب شهید شده، »بهم گفت «زن خجالت بکش، اولا خواب زن چپه!» انگار نمی‌دونست اون خواب ظن هست که چپه! «دوما تو توی فکرش بودی و خوابش رو دیدی،» گفتم «نه من خودم پنج شب پیش با بچه‌م حرف زدم، چرا شما این چیزها رو می‌گید؟» فکری کرد و گفت «راست می‌گی» بعد بهم گفت «چندتا صلوات بفرستم و بخوابم.»

تا خوابیدم در خونمون باز شد و یه زن چادر سیاه اومد تو، یه چفیه بزرگ پهن کرد تو ایوون که یه جنازه نصفه نیمه توش بود که من تو این فکرم که چطور اون روز نفهمیدم معنی این خواب یعنی جنازه فرزندم سر نداره، به شوهرم گفتم «بابا شهیدم رو یکی برد اما جنازه‌ش تمومی نبود،» این که به شوهرم میگم بابا به این خاطره که وقتی دو سالم بوده بابام فوت می‌شه و وقتی ازدواج می‌کنم به یاد بابام به شوهرم می‌گفتم بابا؛ خلاصه این که به شوهرم گفتم «بابا تو که سواد داری به من بگو چرا جنازه‌ش تمومی نبود؟» حاجی هم تا صبح می‌گفت «خواب زن چپه،» من که تا صبح خوابم نبرده بود حدود ساعت هفت و نیم شاگردهام اومدن و همین‌جا لب ایوون که شهیدم اون روز نشسته بود نشستم و کار ۳۰ تا شاگردم که گلدوزی بهشون یاد می‌دادم رو تا ظهر راه انداختم؛ اشک‌هام مثل بارون می‌ریخت پایین و می‌گفتم «حسن آقا دیشب شهید شده و خودمم شدم وقف اسلام، دیگه برای دنیا کار نمی‌کنم.»

شهادتش رو به هیچ وجه نتونستم قبول کنم، تا ۱۶روز اشک ریختم و گفتم «چرا یکی به ما نمیگه حسن آقا چی شده؛» باباشم که خدابیامرز همش می‌گفت «خواب زن چپه»؛ روز ۱۶ام باباش گفت «می‌خوام برم سپاه یه سر بزنم،» پرسیدم «برای چی؟» گفت «می‌خوام خبری از حسن آقا بگیرم؛» بهش گفتم «بعد ۱۶روز حالا تازه می‌خوای بری خبر بگیری؟» گفت «مگه نمی‌دونی؟ من دیشب خواب دیدم دندونم افتاده بود؛ منم هرچی کامواهای شما رو گذاشتم تو دندونم پر نشدن؛ فهمیدم یه چیز مهمی رو از دست دادم و حالا میرم یه خبری بگیرم؛ »منم اون روز خونه خواهرم دعوت داشتم، بعد از ۱۶ روز هم نمی‌خواستم گریه کنم تا می‌اومدم برای یکی تعریف کنم اشکام می‌ریخت...

از اون طرف هم هر کاری می‌کردم غذای ظهر رو بپزم اشکم جاری می‌شد و می‌گفتم «حسن آقا شهید شده و نمی‌تونم گریه نکنم دست خودم نیست؛» خاله‌اش برای اینکه حواس من رو پرت کنه می‌خواست کاری رو به دستم بسپاره اما می‌گفتم «می‌دونم می‌خواین هندونه زیر بغلم بگذارین؛ اما من نمی‌تونم؛» گفتن سر گنجیشکی که راحته برات درست می‌کنیم؛ یه دیگ گذاشتن منم همینطور که سرگنجیشکی‌ها رو قل قلی می‌کردم و می‌ریختم تو دیگ، زار می‌زدم که «حسنم تو کجایی؟ اینها دارن با کارهاشون من رو مشغول می‌کنن؛» تا ظهر گریه کردم؛ ظهر که غذا آماده شد و خوردند و تموم شد زنگ خونه زده شد؛ همینطور که سفره دستم بود برم تو آشپزخونه، دیدم بچه خواهرمه، سفره رو همونجا پهن کردم و دیگه نرفتم تو آشپزخونه؛ دویدم جلو بچه خواهرم که خبر بگیرم، مامانش خودش رو بهش رسوند اما دستش رو می‌کشید رو دماغش که یعنی هیچی نگو؛ منم فهمیدم یه چیزی شده اما می‌خوان به من نگن.

پرسیدم «خاله چه خبر؟» گفت «هیچی؛» گفتم «خبر مال منه؛ یه کلمه زیر و رو بگی شیونی می‌کشم که تا ۷۰ خونه صداش بره، اما اگه راستش رو بگی راضی‌ام به رضای خدا،» اشک‌هام هم مرتب می‌ریخت پایین؛ گفت «خاله چرا اینطوری می‌کنی، ببین خاله، حسن آقا مجروحه و تو بیمارستان؛ »تا اینو شنیدم آرامش پیدا کردم دیگه گریه نکردم؛ یه لحظه گفتم «وای الهی قربونش برم این همه مجروح، یکی هم مال من باشه، اما من رو ببرید بچه‌مو ببینم،» اون روزها مجروح‌ها رو میبردن بیمارستان فیض، سوار ماشین شدیم که بریم، دیدم بیمارستان رو رد کردیم؛ گفتم «از بیمارستان که رد شدیم...؟!» گفت باباش «خونه ماست بیا بریم خونه ما؛» تا رفتم دیدم باباشم نیست، گفتم «پس کجاست گفتن پیش آقایونه.»

خاطرم جمع شد و فهمیدم خواب خودم درسته؛ به پسرم محمد گفتم «برو به بابات بگو بیاد؛» تا اومد دیدم کسی که راست قامت رفته خمیده اومده؛ گفتم «بابا چه خبر؟» دیدم هیچی نمی‌گه دوباره پرسیدم باز هم هیچی نگفت؛ گفتم «بابا اگه کلامی زیر و رو بگی شیون می‌کشم تا ۷۰ خونه صداش بره، اما اگه راستش رو گفتی راضی‌ام به رضای خدا؛» گفت «اینطور که مشخصه، ۱۶ روزه که شهید شده اما نمی‌تونن جنازش رو بیارن؛» کوبیدم پشت دستم و گفتم «دیگه نمیگی خواب زن چپه؟» بمیرم بیچاره یه اشکی ریخت و هیچی نگفت؛ بهش گفتم «به من بگو ببینم تو چرا گریه کرده‌ای؟ فقط باید دستت رو بالا کنی بگی خدا این قربانی رو از ما قبول کن.»

بابا یواش یواش راست قامت شد و گفت «حالا میگی چکار کنم؟» گفتم «وصیتش رو بگذار تو خونمون و مراسم بچه‌ما برپا کن؛» گفت «باشه و پا شد که بره؛» گفتم «نه بابا صبر کن؛ اون روزها وقتی مطمئن بودن که طرف شهید شده ساکش کامل می‌اومد تو سپاه؛ یعنی اگه گمنام، مجروح یا اسیر بود صبر می‌کردند تا کامل بفهمن چی شده و چی کار کنن؛ شما هم اول کاری که می‌کنی محمد رو بفرست بره بگه ما کیف بچه‌مونو می‌خوایم؛ اگه کیف رو دادن ما می‌فهمیم شهید شده و اگه ندادن صبر می‌کنیم.»

رفت و اومد کیف رو آورد؛ تا در کیف رو باز کردم بوی مشک عنبر از داخلش اومد؛ گفتم «وای الهی قربونش برم چرا اینقدر بوی خوب می‌ده؟» پرسیدم «چرا حوله خیسه؟» آجیم گفت «مگه نمی‌دونی رزمنده‌ها شب قبل از اینکه می‌خوان برن خط مقدم، غسل شهادت می‌کنن و میرن؟ به خاطر همین حوله خیس بوده گذاشته تو کیف؛» گفتم «هنوز نم داره...» گفت «چون تو کیف بوده هنوز نخشکیده؛» بو کردم و باباش هم که دستش درد می‌کرد کشید به دستش و گفت «خدایا به حق خون همه شهدا و شهید من دست من رو شفا بده؛» خدا می‌دونه شوهرم تا ۱۰ سال بعدش که زنده بودن دیگه نگفتن دستشون درد می‌کنه.

هنوزم که هنوزه می‌گم «حسن خوشا به سعادتت؛» سه سال و نیمش بود از مکه اومده بودیم همه بچه‌های فامیل رفته بودن تو پستو و یه نوار برداشته بودن گفته بودن بیایین هر کدوممون یه شعر بخونیم صدامونو ضبط کنیم؛ اون موقع‌ها بچه‌م از کوچیکی دنبال باباش بود، تو هیئت‌ها؛ باباش پیشکسوت هیئت بود؛ از خونه ما تا چهار راه ملک تو دسته عزاداری علم رو تو سینه نگه می‌داشت و دسته می‌رفت به سمت حسینیه؛ به همین خاطر ذهن بچه‌م با ائمه اطهار آشنا شده بود؛ اون روز که هر کدوم از بچه‌ها شعر می‌خوندن و صداشون رو ضبط می‌کردن بچه من، علی ای همای رحمت رو خونده بود و گفته بود «بچه‌ها می‌خواین براتون روضه بخونم؟ و خونده بود «زینب جان نبودی در کربلا ببینی حسینت را چه کردند، حسینت را در کربلا سر بریدن بدنش را به خاک و خون کشیدند».

وقتی بچه‌م شهید شد پرسیدم «چه جوری شهید شد» گفتن «سرش رو بریدن؛» گفتم «خدایا چگونه شکرت رو به جا بیارم، بچه‌م سه سال و نیمه‌ش بود که اون شعر رو خونده بود؛ مثل امام حسین (ع) سرت رو بریدن؛ خوشا به سعادتت؛» من البته دو تا دختر داشتم و دو تا پسر، این بچه دومیم بود؛ روی بقیه بچه‌هامو از همه نظر پوشونده بود؛ اذان ظهر رو که می‌گفتن چه موقعی که به تکلیف رسیده بود و چه موقعی که نرسیده بود، زودتر وضو می‌گرفت و می‌رفت تو اتاقش تا نماز رو اول وقت بخونه؛ پیش نماز خونمون شده بود.

حتی از دخترامم سر بود؛ ۳۰ تا شاگرد داشتم؛ باباشم مریض بود و قلبشون درد می‌کرد؛ خودم تو خونه کار می‌کردم و درآمد داشتم؛ خدا می‌دونه زودتر از من می‌رفت تو آشپزخونه ظرف‌ها رو می‌شست، اگه تخم مرغی، کباب‌شامی یا ماهی گذاشته بودم .تا بپزم غذا رو درست می‌کرد، سفره رو پهن می‌کرد، میزد به در اتاق می‌گفت «مامان،» می‌گفتم «جونم؟» می‌گفت «بیاین ناهار بخورید و برید تا بابا صداش در نیومده؛» می‌گفتم «ننه الهی قربونت برم من که هنوز کاری برای ناهار نکردم...» می‌گفت «حالا شما بیاین...» وقتی می‌اومدم می‌دیدم سفره رو پهن کرده، سبزی خوردن و همه چیزها رو گذاشته و اومده من رو صدا کرده که باباشون جوشی نشه؛ بچه‌م می‌دونست بیشتر وقت‌ها باید بالا سر شاگردام بایستم تا روتختی بزرگ‌ها رو می‌دوختن تا وقتی کارهاشون راه افتاد بیام کارهامو انجام بدم، به خاطر همین هر روزی من نمی‌رسیدم برم سر غذا، میومد کمکم می‌کرد، می‌رفتم می‌دیدم آشپزخونه رو مثل یه دختر، دسته گلش کرده. 

یه کارای دیگه‌ش که خیلی برام مهم بود و می‌گم حقش همون شهادت بود، مال زمانیه که امام (ره) اومده بود و ما تلویزیون نداشتیم، اما رادیو داشتیم حسن دوم یا سوم راهنمایی بود، دخترم که از تهران می‌اومد رادیو رو روشن می‌کرد، حسن آقا باهاش دعوا می‌کرد که چرا رادیو رو روشن می‌کنی... یه بار برق رفت، به شاگردام گفتم «پاشید جمع و جور کنید برید،» وقتی اومدم دیدم فیوز رو یکی قطع کرده، صدا زدم «بچه‌ها کی فیوز رو باز کرده؟» گفتن «حسن،» دعواش کردم گفتم «تو مگه نمی‌دونی فیوز رو که باز می‌کنی شاگردهای من بیکار می‌شن؟ برای چی فیوز رو باز کردی؟» سرشو از رو زمین بلند نکرد و فقط سه بار گفت «مامان شما به اینها بگو  هر خونه‌ای ساز لهو و لعب باشه تا ۷۰ خونه بعد ملائکه عبور نمی‌کنن؛» همین کارهاش رو بعضی وقت‌ها تو دانشگاه‌ها برای بچه‌ها تعریف می‌کنم و می‌گم «حواستون رو جمع کنین، حسن من ۱۷ ساله بود و از این حرف‌ها می‌زد...»

یادمه اون روزها لباسی به اسم "میدی" می‌دوختیم که از پا یک کمی بالاتر بود و آستین‌هاشم یک کم بالاتر از مچ بود و بهش می‌گفتن سه‌ربعی؛ اینطور لباس‌ها رو خودم واسه بچه‌هام می‌دوختم، اما هر موقع حسن می‌دید می‌گفت «بهش بگو خودش رو از من بپوشونه.» خودش هم همین شکل بود؛ پسش برنمی‌اومدیم کت و شلوار بخره؛ بهش می‌گفتیم «برو اندازه بگیر،» می‌گفت «کت و شلواری که ۳۰ تومن مزدش باشه حرامه...» اما حالا نیست ببینه بازار چه خبره، مردم می‌خرن و بعد هم میگن نمی‌خوایم؛ همون کت و شلواری که داشت رو هم ۴۰ روز بعد از شهادتش دادم به خانمی که چهار تا بچه یتیم داشت.

علاوه بر اون از وقتی ایستادن رو یاد گرفت، همیشه به حالت خبردار کنار باباش می‌ایستاد؛ وقتی هم رفته بود جبهه و اومد و تو اتاق ایستاده بود نماز بخونه دیدم هنوز هم به همون حالت می‌ایسته، به باباش گفتم «این چرا همش خبردار می‌ایسته؟»گفت «من و شما هنوز نفهمیدیم، اما این فهمیده جلو کی ایستاده نماز می‌خونه».

کسی که اینقدر خدا دوسته، مایه غیرت ما می‌شه که یعنی ما خاک بر سریم که اون تو ۱۷ سالگی چه کارهایی می‌کرد؛ هر کاری که داشتیم، مهمون داشتیم یا... اذان که می‌گفتن وضو می‌گرفت می‌رفت تو اتاقش؛ تا اول وقت نمازش رو بخونه؛ شب عروسی دخترم بود؛ دیدم حسن نیست، پرسیدم گفتن «شاید زودتر رفته تو مردونه،» هرجا گشتیم نبود؛ دیدیم رفته تو اتاق نماز می‌خونه؛ ماه رمضون تو گرما و روزهای طولانی می‌رفت دنبال عملگی؛ باباش می‌گفت «تو که هرچی بخواهی ما بهت می‌دیم چرا می‌خوای آبرو ما رو ببری؟» می‌گفت «به بابا بگو بیکاری ننگه؛ حضرت علی (ع) هم عمله‌گی می‌کرد؛ وقتی هم شهید شده بود وصیت کرده بود یک سال روزه و نماز برام بگیرید،» می‌دونستیم هیچی بدهکار نبوده اما احتیاط نوشته...

ادامه دارد... 

کد خبر 353759

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.