آزادی با طعم عسل

آزادی در عین اسارت چیزی نیست که بتوان با چند پاراگراف توصیفش کرد اما همین که از زبان خود آزادگان، آزادی را معنا کنی مفهوم را تا اندازه‌ای مطلوب درک کرده‌ای؛ مفهومی که می‌توان از زبان عبدالحسین شنید. 

به گزارش ایمنا، اردوگاه‌های عراق؛ نامش که می‌آید لرزه می‌افتد به جان خیلی‌ها؛ امروزی‌ها هم که به چشم‌ آن را ندیده‌اند، گویی می‌دانند که چه روزگاری را رقم زده است این سلول‌های مخوف برای اسرا که با شنیدن نام آن ترس می‌شود میهمان دلشان؛ جای خود دارند آزادگانی که جنگ و جبهه را طور دیگر چشیده‌اند؛ این که می‌گویم طور دیگر یعنی نه در مرز می‌جنگیدند و نه پشت جبهه بلکه در دل دشمن بودند، اما گویی پشت پرده؛ جایی که مبارزاتشان گرچه پیدا نبود اما می‌جنگیدند تا روزی اثرش آشکار شود؛ حال این اثر می‌خواست آزادی از یک زندان کوچک به زندانی بزرگتر باشد، می‌خواست آزادی کشورشان را رقم بزند و یا حقانیت حق پنهان شده را اثبات کند.

به هر حال جنگ و اسارت هر چه که باشد و هر گونه که تفسیر شود نمی‌شود از واقعیت و حقیقت آن گذشت؛ واقعیتش را شاید بتوان به تصویر کشید، اما حقیقت آن چیزی است که در بعد پنهان کلام اسرا و کسانی که آن روزگار را با جان خود درک کرده‌اند وجود دارد؛ کلامی که یک بعد پنهانش را عبدالحسین در ذهنت به تصویر می‌کشد؛ آزاده‌ای که چند سالی عراقی‌ها او را میهمان خود می‌دانستند و اکنون قرار است مزه آزادی را هرچند کم و کوتاه از زبان او بچشیم.

خرمشهر به دست عراقی‌ها افتاده بود؛ مرحله دوم عملیات بیت‌المقدس بود و قرار شده بود عراقی‌ها را سرگرم کنیم تا نیروها نوار مرزی را به دست بگیرند؛ ۳۰۰ نفری می‌شدیم که برای عملیاتی میرفتیم که گفته بودند حلالیت بطلبید که بازگشتی وجود ندارد؛ راهنمایی نابجای فرمانده بود یا خواست خدا هرچه که بود وقتی به دل دشمن زدیم متوجه شدیم عراقی‌ها خط را باز گذاشته بوده‌اند تا نیروهای ایرانی که وارد می‌شوند اسیرشان کنند و خط را ببندند؛ نمی‌دانستیم اسارتی در کار است...

با اینکه منور و ضدهوایی عراقی‌ها رزمندگان ایرانی را همچون برگ درخت بر زمین می‌ریخت اما نتوانسته بود روحیه دیگر رزمندگان را تخریب کند؛ کشتیم و شهید دادیم و اسیر شدیم؛ مختصر بگویم و مفید از نخستین شکنجه‌هایشان؛ کوبیدن چکمه بر سر اسرا و پر کردن دهان آنها از شن، شکنجه‌گاه نخست  مرغداری بود که ۱۰-۱۵ نفری بودیم که ساکن مرغداری شدیم؛ زخم‌های بر جای مانده از نارنجک و کالیبر و کتک‌های بعثی‌ها عفونت کرده و کرم گرفته بود و بوی چرک و خون مرغداری را پر کرده بود تا جایی که خود بعثی‌ها اگر هفته‌ای یک بار هم برای دیدنمان که نه، برای تفتیش می‌آمدند، نصف صورت‌های کریه‌المنظرشان از زیر ماسک پیدا نبود.

اما اینکه ندانی تا چه موقع باید این وضع فلاکت‌آور را تحمل کنی عذاب‌آورتر از همه بود؛ حتی عذاب‌آورتر از تلمبه‌های سمپاشی درختان که به قول خودشان برای ضدعفونی شدن ما می‌آورند و زخم‌هایمان را عمیق‌تر می‌کرد نبود؛ آخر بعد از این ضدعفونی باید به حمامی می‌رفتیم که زیر آفتاب سوزان، تحمل فشار قوی آب شلنگ ماشین آتش‌نشانی سخت بود.

به هر حال با اینکه هیچگاه حاضر به مصاحبه با صلیب سرخ نشدیم، اما روزی که در اتاقی روی پاهایمان ایستاده بودیم و جایی برای نشستن نداشتیم صلیب سرخ به تفتیش‌مان آمده بود و دلی برایمان سوزانده بود و ناممان را در لیستی برای شکنجه‌گاه دوم یا همان اردوگاه عنبر نوشت؛ یعنی زمانی که 30 نفر را در آمبولانسی جا داده بودند تا مثلا برای درمان به جایی دیگر منتقلشان کنند؛ آمبولانسی که دو نفر را زودتر از موعد به شهادت رساند؛ همان جا داخل ماشین، از بس که فشار جمعیت بالا بود.

آنقدر یک ماه اسارت در استخبارات عراق سخت گذشت که وقتی به اردوگاه عنبر منتقل شدیم گویی آزاد شده بودیم اما نه؛ حتی حمام هم شده بود شکنجه‌گاه؛ ایستاده بودم تا آب گرم به دستانم بریزد اما اسرای قدیمی که از پنجره بر اتاقک حمام اشراف داشتند فریاد بر آوردند که «چرا به زیر آب نمی‌روی؟» پاسخم را که شنیدند اهمیت حضور صلیب سرخ را برایم توضیح دادند «همین که آب هست به خاطر بازدید صلیب سرخ است وگرنه آبی در کار نبود».

با این حال آنقدر از صلیب سرخ می‌ترسیدند که صدای لگدشان به در حمام با ناسزاهایی که می‌گفت در هم پیچیده بود؛ البته بد هم نبود؛ بدترین فحششان را زمانی می‌شنیدی که کفش‌ها را واورنه بر دست می‌گرفتند و تهدید به کتک خوردن می‌کردند؛ از همان روزی که پشت در حمام هوچی‌گری درآورده بود و از ترس صلیبی‌ها می‌پرسید «آکو یا ماکو؟»؛ یعنی «آب هست یا نه؟» و کفش‌ها را وارونه بر دست گرفته بود یاد گرفتیم که برای عصبی کردنشان باید کفش‌هایمان را وارونه کنیم؛ چه تهدیدی بود و چه عصبانی شدنی...

اما همه سختی‌ها و تحمل شکنجه‌ها با مقاومت ما شیرین می‌شد؛ آنهم هنگامی که ما را «پاسداران خمینی» می‌خواندند و به تمسخر می‌گفتند اگر روزی ایران، عراق را محاصره کرد اینجا را بمباران می‌کنیم؛ پس مطمئن باشید برگشتی ندارید.

در واقع هنگامی که از مقاومت ما و رزمندگان پشت خط و نیروهای پشت جبهه عصبانی می‌شدند؛ عصبانیتشان را بر سر ما خالی می‌کردند؛ شکنجه‌هایشان هر بار رنگ و بوی جدیدی داشت؛ مثلا هنگامی که یکی از بچه‌ها آب دهانش را بر زمین انداخت، عراقی‌ها این کار او را توهین تلقی کردند و از عصبانیتشان کف پای دو نفر را بریدند.

یا وقتی آیه‌های قرآن را پاره می‌کردند و تقصیر ما می‌گذاشتند می‌خواستند خودشان را تخلیه کنند؛ حتی هنگامی که برای تفتیش می‌آمدند و شکر، نمک، تاید لباس‌شویی و شیرخشک را مخلوط می‌کردند نمی‌دانستند محرومیت‌ها عقل آدمی را بیش از پیش به کار می‌اندازد و ما از مخلوط تاید و شکر، دواتی برای خطاطی، از چوب به عنوان قلم و از طلق رادیولوژی به عنوان کاغذ استفاده می‌کنیم و خطاطی را شروع؛ وگرنه هیچگاه برای تفتیش نمی‌آمدند.

حتی فکرش را هم نمی‌کردند که وقتی روزنامه‌های انگلیسی به دست علاقه‌مندانی چون من می‌رسد ضمن اطلاع از اخبار، تمرین زبان انگلیسی کنند تا جایی که افرادی که یادگیری زبان را به خاطر غربی بودنش کفر می‌دانستند ترغیب به یادگیری آن کنند و من بشوم معلم زبان آنها تا جایی که دور از چشم بعثی‌ها ۱۸ کلاس تشکیل بدهم و ۶۴ بار تدریس کنم آن را.

اما خب همه این تلخی و شیرینی‌ها زمانی ایجاد انگیزه می‌کرد که حجت‌الاسلام ابوترابی تو را رهنمون می‌داد؛ خدا را شکر می‌کردم که او ۶ ماه شده بود انگیزه من و دیگران؛ رهبر اردوگاهمان بود؛ آیات قرآن را تفسیر می‌کرد و ما قرآن را آیه به آیه سینه به سینه منتقل می‌کردیم؛ اصلا هرچه از او بگویم کم گفته‌ام؛ اسلام را نه با زبان و گفتار که با عمل و رفتار یاد می‌داد؛ در جواب همه شکنجه‌ها و بدرفتاری‌های بعثی‌ها احترامشان می‌گذاشت؛ آنهم نه یک بار و دو بار، که همیشه؛ تا جایی که در پاسخ به اعتراض دیگر دوستانمان می‌گفت شما ۱۰ روز رفتار من با بعثی‌ها را تحمل کنید اگر نتیجه نداد هرچه می‌خواهید بگویید و این می‌شد که نه تنها عراقی‌ها او را دوست داشتند که پس از مدتی بعثی‌ها به حاج آقا ابوترابی احترام می‌گذاشتند.

اما این تنها یک گوشه از جذب افراد به دین اسلام توسط او بود؛ می‌گفت میان ما کسی بود که اقرار می‌کرد نه خدا را قبول دارد و نه اسلام را، اما حاج آقا ابوترابی را قبول دارد و همین موضوع سبب شده بود تا حجت‌السلام ابوترابی در قالب دوستی و محبت، نماز خواندن را یادش دهد و مسلمان شدن او را نتیجه دهد؛ او یک فرشته بود؛ حاج آقا ابوترابی را می‌گویم؛ خیلی وقت‌ها اگر او نبود شکنجه‌های اردوگاه بیشتر و بیشتر می‌شد یا دست‌کم قابل تحمل نبود.

بگذریم؛ وقت نداریم و نمی‌شود آزادی در عین اسارت را در کلامی خلاصه کرد؛ دیگر عراقی‌ها هم کم آورده بودند و نمی‌دانستند چگونه عصبانیتشان را خالی کنند؛ می‌گفتند قطعنامه پیش از آزادی شما امضا شده و شما اینجا خواهید ماند؛ در عین امیدواری فاتحه خود را خوانده بودیم؛ تا اینکه بوی آزادی کم کم به مشاممان رسید؛ اما انتظار آزادی خیلی سخت‌تر از این حرف‌ها بود؛ هنگامی که می‌دیدی گروه‌های ۲۰۰ نفری از جلو سلول تو رد می‌شوند و دستی برایت تکان می‌دهند از اینکه بوی آزادی را از دستان آنها بو می‌کردی خوشحال بودی اما چون می‌دانستی کسانی هم بوده‌اند که تا پای مرز رفتنه‌اند و دوباره به اسارت برگشته‌اند نمی‌دانستی چه سرنوشتی انتظارت را می‌کشد و غمگین‌ترین لحظات را آنجا سپری می‌کردی.

به هر حال اسارت با همه سختی‌هایش پس از هشت سال و سه ماه در حال تمام شدن بود؛ با اتوبوس تا دم مرز منتقلمان کردند؛ یک قدم مانده بود تا آزادی اما گیرهای الکی چند دقیقه‌ای منتظرمان گذاشت و ترسی از اینکه نکند دوباره برگردیم در دلمان انداخت؛ یک ربع ساعت اندازه سال‌ها طول کشید؛ هنگامی که ناممان را در میان آزاده‌ها نوشتند خود را به روی خاک ایران انداختیم تا با تمام وجود آزادی را حس کنیم...

آنقدر حس آزادی خوشایند است که حتی مردم کوچه بازار هم وقتی اتوبوس آزاده‌ها را می‌دیدند جلو اتوبوس می‌خوابیدند تا خوشحالی خود را اینگونه ابزار کنند و بگویند حاضریم فدایتان شویم، اما آزادی پس از اسارت نمک‌هایی هم دارد؛ یاد دارم برای گرفتن گواهینامه رانندگی رفته بودم؛ وقتی برای خرید پوشه رفته بودم و ۵ تومانی را به فروشنده دادم، با تعجب و کنایه گفت «بهتر نیست بری همون الاغت رو سوار بشی و گواهینامه نگیری؟ هزینه پوشه‌ات می‌شود ۱۵ تومان» و بعد هم رو به دوستش گفت از دهات برگشته‌اند و می‌خواهند گواهینامه بگیرند غافل از اینکه.... اما خب حق داشتند و البته ما نیز؛ چراکه پس از ۸ سال باید هم قیمت‌ها تغییر زیادی می‌کرد؛ مسئله‌ای که وقتی فروشنده فهمید اشک در چشمانش حلقه زد و عذر خواهی کرد و حتی حاضر نبود هزینه‌ای دریافت کند اما...

با این حال طعم آزادی از زبان آزاده‌ها مزه‌ای دیگر دارد؛ آنگونه که هرچه قدر بشنوی، شنیدنی‌تر می‌شود؛ اما خلاصه کلام هم برای درک مطلب کافی است هرچند کلام در این مقال نگنجد.

کد خبر 351035

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.