خوشبوترین گل سرخ برای من

استادم که از مرگ پدر با خبر بود، تمام خوابم را با دقت گوش داد، بعد با طمأنینه خاصی گفت شما در میان خانواده و فرزندانت یک شهید خواهی داشت...

به گزارش ایمنا، کتاب «خوشبوترین گل سرخ برای من» نوشته منیژه جانقاهی زندگی نرجس عطارنژاد را روایت می‌کند؛ از روزهای پر هیاهوی دوران انقلاب تا دفاع مقدس که بسیاری از زنان این سرزمین میراث‌داران آن بوده‌اند را بیان می‌کند.

این کتاب از زاویه دید اول شخص، به روایت داستانی زندگی نرجس عطارنژاد می‌پردازد. این مادر شهید از  روزگاری که ازدواج کرده تا هنگامی که برای نخستین‌بار و به اشتباه خبر شهادت فرزندش را می‌شوند، در این کتاب شرح داده است.
نرجس عطارنژاد از بانوان فعال در دوران انقلاب اسلامی و دفاع مقدس بود که پس از جنگ تحمیلی به عنوان مُبَلغ و فعال سیاسی در داخل و خارج از کشور به ویژه انگلستان و عربستان به معرفی انقلاب اسلامی پرداخت.

چند بخش از این کتاب را در ادامه می‌خوانیم:

«محمود آقا کنارم نشسته بود، درست به فاصله یک وجب آن‌هم با رخت دامادی که می‌دانستم برازنده‌اش است و با شکوه‌ترش کرده است؛ با آن اندام ورزیده و قد بلند؛ هرچند یکبار بیشتر ندیده بودمش، هرچند هنوز به رسم زن و شوهری با او هم کلام نشده بودم، هنوز نگاهم به نگاهش هم نیفتاده بود اما مهرش در دلم طوری جاری بود که انگار سال‌ها او را می‌شناختم و کنارش زندگی کرده بودم؛ کسی که کنارم نشسته بود قرار بود سایه سرم باشد و قوت دلم؛ تکیه‌گاه محکمی که باید در کنارش احساس آرامش می‌کردم؛ کسی که شاید با او لحظات تلخ و شیرین زیادی را تجربه می‌کردم، شاید او هم دلش غنج می‌رفت حرفی بزند، کلامی به زبان بیاورد آن هم از سر مهر و عشق اما شرم اجازه نمی‌داد...

قلبم تیر کشید. از شنیدن این خبر که حاج آقا روح الله دستگیر شد بی‌حس شدم، انگار گوشه‌ای از لبم کنده شد و به قم پرکشید، محمود آقا رفت، چادرم را سر کردم خودم را به حسینیه رساندم، شلوغ‌تر از همیشه بود، انگار همه از دستگیری آقای خمینی مطلع شده بودند، به رسم همیشگی در پایین منبر درست در سمت راست خانم‌ها نشستم، عادت داشتم چشم به دهان سخنران بدوزم، می‌ترسیدم نکته یا مطلبی از قلم بیندازم، اعتمادی به حس شنوایی‌ام نداشتم، برای همین همیشه جایی می‌نشستم تا سخنران را ببینم...

لحظه‌ای یاد پهلوی شکسته حضرت زهرا (س) افتادم، فقط صدای خودم را می‌شنیدم که زیر لب زمزمه می‌کردم «یا فاطمه یا فاطمه، یا ابن الحسین یابن الحسن». نه رمقی برایم نمانده بود نه توان برخاستن داشتم و نه نگاه کردن. جنین تکان نمی‌خورد، با دست به پهلویم زدم. آهسته و نرم نرمک. احساس کردم جنین حرکتی کرد. کم کم باز شد و زنده بودنش را اعلام کرد. آهسته از دیواره منبر گرفتم و به سختی بلند شدم. نفس عمیقی کشیدم، نگاهم به خروجی خانم‌ها افتاد که حالا خلوت شده بود. خبری از مأمورهای ساواک نبود و بیشتر مردم دستگیر یا پراکنده شده بودند...

به اتاق برگشتم در چهره بچه‌ها ترس و هراسی باورنکردنی دیده می‌شد، هر سه با صدای بلند گریه و شیون می‌کردند، با قیافه‌ای جدی گفتم چیه؟ چرا گریه می‌کنید؟ بعد از این مسعود باباست، امیر منصور برادر بزرگ‌تر است و وحید هم بچه کوچک خانه. من هم که مادرتان هستم. از همین حالا بگویم ممکن است پدرتان نیاید. ممکن است کشته بشود. ممکن است او را هیچ وقت نبینیم، ممکن هم است تا یک ساعت دیگر به خانه برگردد، ممکن است تا یک ساعت دیگر بیایند مرا با خودشان ببرند.

آن شب مثل شب‌های گذشته با چشمانی اشک‌بار به به خواب رفتم. پدر به خوابم آمد. همان نگاه مهربان را داشت. لبخند از روی لب‌هایش محو نمی‌شد، اشک می‌ریختم و تماشایش می‌کردم، انگار نه انگار بیمار بود. درست مثل جوانی‌اش شده بود، شما را به صاحب اسمتان حسین‌ابن علی قسم می‌دهم، به من بگویید چه کرده بودید که چنین سکرات خوبی داشتید؟ پدر گل سرخ خوش‌بویی را به سمتم گرفت؛ به من فقط این گل سرخ خوش‌بو را دادند. حالا این گل سرخ را به تو می‌دهم. بیا این برای تو، این گل شایسته توست؛
گل را با اشتیاق گرفتم، بوییدم، به سینه‌ام چسباندم، از عطرش سرمست شدم، انگار حالم خوش شد،

استادم که از مرگ پدر با خبر بود و در مراسمش هم شرکت کرده بود، تمام خوابم را با دقت گوش داد، بعد با طمأنینه‌ای خاص گفت شما در بین خانواده و فرزندانت یک شهید خواهی داشت...»

کد خبر 348772

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.