یک بی‌خبری طولانی

روزهای گرم و عطشان جبهه در ماه رمضان، شهادت را آسان‌تر کرده بود؛ روزهایی که کسی از سرنوشت محمدعلی خبر نداشت؛ روزهایی که صبر و انتظار را در هم آمیخته بود...

به گزارش ایمنا، کفش‌های بسیار موجود دم در ورودی اتاق، به صدا در آمدن‌های زنگ خانه، ملاقات دیگران و تبریک‌ها و تسلیت‌ها او را یاد روزی می‌انداخت که پشت تلفن به او گفتند خواهر و برادر و خلاصه همه خانواده‌ات را دور هم جمع کن تا برای نخستین بار برای تهیه مستندی میهمان خانه شما شویم؛ آن روز متعجب شده بود اما فکرش به جایی قد نمی‌داد که چرا چنین درخواستی از آنها شده است؛ فردای آن روز خانواده را دور هم جمع کرد و منتظر میهمانان شد؛ میهمانانی که دلیلی جز تهیه مستند برای آمدنشان به ذهن نمی‌رسید.

اما حالا کفش‌های دم در، رفت و آمدهای پی در پی و تبریک‌ها و تسلیت‌ها دلیلش روشن شده بود؛ همان دلیلی که سبب شده بود در و دیوار خانه، عکس‌های فرزند خانواده یعنی سیدمحمدعلی را بر سینه بچسباند؛ خاطرات محمدعلی فرزند سوم و اولین پسر خانواده را تک تکشان به یاد دارند، همان فرزندی که اگرچه خانواده او را باهوش می‌دانستند، اما تقریبا هیچ‌گاه ندیده بودند به قول امروزی‌ها سرش توی درس و کتاب باشد، همین که برای امتحانات دوره دبیرستانش کتاب را کمی ورق می‌زد تا وقتش را صرف کارهای مهم‌ترش کند باهوشی و بازیگوشی او را تأیید می‌کرد.

شاید درس و کتابش چیز دیگری بود؛ همان چیزی که به قول برادر کوچک‌ترش جمال، او را در سن شانزده سالگی مرد کرده بود، هرچه که بود نمی‌توانست نشئت گرفته از دوران انقلاب و فعالیت و حضورش در مسجد و بسیج نباشد؛ حتما دلیلی داشت که خواهر بزرگ‌ترش، راضیه خانم، او را «جلوتر از سنش» می‌دانست.

خانواده با اینکه عمری را در عراق گذرانده بودند اما وقتی «به جرم ایرانی بودن» از عراق اخراج می‌شوند، روحیه خود را نمی‌بازند و ضمن اینکه به کار و شغل‌شان ادامه می‌دهند، برای تربیت فرزندانشان تلاش می‌کنند، شاید حاصل زحمات پدر و مادر را بتوان در محمدعلی پیدا کرد؛ همان فرزندی که پس از گذشت یک سال از مفقود شدنش هنگامی که «اهالی محل چندباری نشانی‌اش را می‌دهند تا بدانند چرا آن کسی که ماه رمضان هرسال شبانه به آنها کمکی می‌کرده و برایشان غذا می‌برده، امسال خبری از او نیست»، خانواده‌اش متوجه می‌شوند که فرزندشان چه خدمت‌هایی به خلق می‌کرده و اجازه نمی‌داده کسی از آن باخبر شود؛ همان خصوصیت محمدعلی که منصوره خانم، خواهر کوچک‌ترش هم از آن یاد می‌کند.

اما به جز این دسته کارهای خیر، شم اقتصادی و کاری او، سبب شده بود تا پدر او را با بچه‌های امروزی مقایسه کند و محمدعلی را جوانی باهوش و بافکر بخواند؛ «در کار کردن، میزان درآمد و خرج، آزاد بود؛ درآمدش رو به خودش اختصاص داده بودم اما او پولش رو برای خودش نمی‌خواست»، یا کمک خرج خانواده بود یا به نیازمندان کمک می‌کرد، کسی یادش نداده بود اما با پول خودش برای خواهرنش هدیه، برای خانه تلویزیون و برای خودش ماشین و موتور می‌خرید که آنهم تنها به خودش اختصاص نداشت، کار می‌کرد و کمک به دیگران؛ پدرش آنقدر او را اهل کار و فعالیت می‌دانست که بر گفته محمدعلی صحه گذاشت «من بیشتر از همه‌تون کار می‌کنم و درآمد دارم».

درست می‌گفت، فعالیتش کم نبود؛ به اندازه‌ای که روزی که دیر از سر کار به خانه می‌آید همه نگران او می‌شوند اما نمی‌توانند از او خبری گیر بیاورند، حتی حدس می‌زدند که برای تماشای تلویزیون به خانه همسایه رفته باشد اما آنجا هم نبود، تا اینکه منصوره به طور اتفاقی در کمد لباس را باز می‌کند و می‌بیند که محمدعلی داخل آن خوابش برده؛ «فهمیدیم از سر کار اومده و وقتی می‌خواسته لباسشو عوض کنه از فرط خستگی همونجا تو کمد خوابش می‌بره».

با اینکه شاید تصور کنید جز به درس و کار فکر نمی‌کرده و سر خود را حسابی شلوغ کرده بوده اما نه، رنج‌ها و زحمت‌ها را با شوخی و تفریح و سر به سر گذاشتن دیگران پاسخ می‌داد؛ همانگونه که راضیه خانم خواهر بزرگ‌ترش خاطرات آن روزگار را به یاد می‌آورد «موقع بازی با دوستاش توی کوچه، یه مار سمی بزرگ پیدا می‌کنه، در حالی به دستش می‌گیره که همه دوستاش از ترس نمی‌دونستن به کجا پناه ببرن، اونم همینطور که مار تو دستش بوده دنبال بچه‌ها می‌ذاره و میگه اگه ازش بترسین میندازمش تو دلتون».

با این حال شجاعت و نترس بودنش از واکنش‌های دیگرش هم آشکار است «پس خودش برمیومد؛ وقتی لات و لوت‌های کوچه می‌خوان موتورش رو ازش بگیرن، میریزه رو سرشون و با کاراته بازی حسابشون رو می‌گذاره کف دستشون»؛ از این گذشته کسی که جانش را کف دست می‌گذارد و برای دفاع به جبهه می‌رود به جز خلوص نیت چیزی به اندازه شجاعت نمی‌تواند گویای ویژگی‌های او باشد؛ آنهم هنگامی جوانی ۱۶ ساله و تازه داماد این شجاعت را به خرج دهد.

شاید به همین خاطر بود که هنگامی که برادرانش سر به سر مادر می‌گذاشته‌اند که ما هم مثل علی هستیم؛ مادرش با لبخند پاسخ می‌داد «شما هیچ‌کدام علی را نشناخته‌اید»؛ همین شناخت بسیار و دلبستگی او به فرزندش سبب شده بود که تا آخرین لحظات عمرش، محمدعلی را فراموش نکند و منتظر برگشت او باشد؛ آخر وقتی کسی آنها را از شهادت یا جان سالم به در بردن او مطمئن نمی‌کند، حق دارند که همیشه چشمشان به در باشد، مادر که جای خود دارد.

اما محمدعلی برعکس همرزمش محقق، تا سال‌های سال از او خبری نمی‌شود، همرزمانش سوار شدن او بر آمبولانس را می‌بینند اما بعد از آن را دیگر خبری ندارند؛ آن روزها در سال ۶۱، محمدعلی ۱۸ سال بیشتر نداشت و دو سالی می‌شد که به جبهه می‌رفت؛ هر بار که می‌رفت و می‌آمد، خانواده برای استقبال از او گوسفندی قربانی می‌کرده و مجلسی برای عزای ائمه معصوم برپا می‌کردند، اما اینها برای محمدعلی کفاف نمی‌داد و او را راضی نمی‌کرد؛ «شوق و شعف جبهه را داشت؛ می‌گفت تحمل اینجا را ندارد؛ می‌رفت».

به هر حال بیش از بیست روز از تیرماه سال ۶۱ نگذشته بود که در عملیات رمضان دستش زخمی می‌شود؛ آنطور که همرزمانش برای برادرش جمال تعریف می‌کنند، آمبولانسی برای انتقال زخمی‌ها می‌رسد؛ محمدعلی که دستش زخمی شده بود به سمت آمبولانس می‌رود، اما سوار نمی‌شود و دلیلش را انتقال دیگر مجروحانی که وضعیت حادتری داشته‌اند بیان می‌کند؛ چند ماشین دیگر را هم به همین دلیل سوار نمی‌شود تا اینکه با آخرین ماشین به سوی پشت خط می‌رود؛ این لحظه را همه به خاطر دارند اما پس از آن را نمی‌دانند که سرنوشت محمدعلی چه می‌شود.

با این حال خانواده احتمال می‌دهند داستان به گونه‌ای دیگر رقم خورده است؛ «به احتمال زیاد، محمدعلی از تشنگی و گرسنگی و گرما شهید شده است»؛ سند آنها از این احتمال، گفته‌های عمویشان است که با محمدعلی در نیروی زمینی همرزم بوده؛ «قرار بود به دستور فرمانده بیست کیلومتر برویم جلو تا به خاکریز برسیم، هرچه رفتیم از خاکریز خبری نبود، گرما، گرسنگی و تشنگی اجازه نمی‌داد راه را ادامه دهیم، عراقی‌ها هم در حال قیچی کردن رزمنده‌های ایرانی بودند، هرکس هنر می‌کرد خودش رو برمی‌گردوند، ما هم برگشتیم اما سینه‌خیز، چون زمین مسطح بود و اگه یه کم سرت رو بالا می‌آوردی تیر عراقی‌ها را خورده بودی، میون راه خیلی‌ها تحملشون رو از دست دادن، از ۳۰۰ نفر، تنها ۵۰ نفرمان برگشتیم، در عین حال از محمدعلی خبری نداشتیم»، به همین خاطر به گفته برادرش از اینکه استخوان‌های پیکر محمدعلی سالم پیدا شده است، احتمال می‌رود او هم از کسانی بوده که در عملیات رمضان به خاطر گرما و تشنه‌لب بودن به شهادت رسیده است.

حالا مادری که هیچ‌گاه اجازه نمی‌داد کسی به فرزندانش «تو» بگوید، باید به انتظار فرزندش شب‌ها را به صبح برساند؛ به قول دخترش زینب «هر خوابی را به نفع خود تعبیر می‌کرد»؛ می‌گفت روزی فرزندم می‌آید؛ او شهید نشده است، من می‌دانم که او زنده است، ممکن است فراموشی گرفته باشد و نداند که خانواده‌اش کجایند؛ حتی شاید ازدواج کرده و بچه دارد، پس برمی‌گردد.

حتی شوخی‌های پدر هم نمی‌توانست مادر را آرام کند و تلقینی باشد برای پذیرش شهادت محمدعلی؛ «پسرت شهید شده من هم می‌خوام برم شهید بشم»؛ تلقین‌ها بی‌اثر بود، مادر سر حرفش ایستاده بود «شما هم که بروی و شهید شوی پسرم برمی‌گردد»؛ حتی گاهی دلتنگی‌ها مادر را به آرامگاه مجلسی می‌کشاند، مانند روزی که بست نشسته بود و حاضر نبود به خانه برگردد، تا اینکه محمدعلی پیش از آخرین اعزامش چند روزی را مرخصی می‌گیرد و به اصفهان باز می‌گردد و همین قضیه سبب می‌شود مادر پس از چند ساعت بست‌نشینی به خانه برگردد، اما آنگونه در تصمیم سمج بود که در پاسخ به اصرار پسرش می‌گوید «وای به حالتون اگه دروغ گفته باشید، پدرتون رو در میارم اگه محمدعلی نیومده باشه و بخواید من رو به زور ببرید خونه».

اما انتظار مادر پس از مفقود شدن محمدعلی به پایان نمی‌رسد، به گفته راضیه خانم «سال‌ها در فراق یوسفش می‌سوزد»، تا اینکه در عین حالی که از بیماری قلبی رنج می‌برد با همسرش به زیارت امام رضا (ع) می‌روند، هنگام برگشت، لحظاتی که هواپیما در آسمان یزد به سر می‌برده است حاج حسین جملاتی را بر زبان می‌آورد «حاجیه خانم وداع کن با حضرت رضا (ع)، ما دیگه نمی‌تونیم بیاییم، دیگه قدرت نداریم»؛ مادر وداع می‌کند و همانجا به رحمت خدا می‌رود، هواپیما که طبق قانون به مشهد بازمی‌گردد، پدر بار دیگر فرصت پیدا می‌کند تا به امام هشتم (ع) سلامی بدهد و نماز مغرب و عشا را به نیابت از همسرش بخواند.

مادری که در طول عمرش داغ دو فرزند دیگر را دیده است در انتظار دیدار فرزند سومش محمدعلی جان به جان‌آفرین تسلیم کرد، خانه از روز هشتم آبان‌ماه سال ۸۹ غم دیگری را تجربه می‌کند؛ غم مادری که در انتظار فرزند، سوغات و هدیه‌ها می‌خرید و برای فرزند و نوه‌ای که در ذهنش پرورانده بود آرزوها داشت؛ مادری که نامه‌های هلال احمر را هم قبول نداشت و تنها دلش به مسافرت کربلا و آیات و احادیثی خوش بود که همسرش برای آرامش او می‌خواند.

اما باز هم خانه چیزی جز صبر و استقامت از اهالی آن نمی‌بیند، تنها پس از فوت مادر بود که یادبودی را برای محمدعلی در گلستان شهدای اصفهان زیارت می‌کردند، حتی هنوز هم خانه اشک‌های پدر را به خود نمی‌دید، تا جایی که پدر شده بود سنگ صبور یگر فرزندانش؛ تا اینکه چند سالی می‌گذرد و پدر خواب می‌بید که به زیارت امام حسین (ع) رفته است، همسرش را در حالی ملاقات می‌کند که بچه‌ای در بغل دارد؛ بچه‌ای که با دیدن پدر خود را به آغوش او می‌اندازد و همانطور که لبخند به لب دارد از آغوش او جدا می‌شود.

طولی نمی‌کشد که خواب پدر تعبیر می‌شود؛ تلفن خانه راضیه خانم به صدا در می‌آید؛ همسرش جواب سوالات پشت تلفن را می‌دهد؛ تعداد خواهر و برداران، مشخصات شهید خانواده و پدر و مادر و... همه از اطلاعات مختصری بود که آنها باید ارائه می‌دادند؛

البته هدف از پرسش‌هایشان را تهیه مستندی از این خانواده شهید بیان کرده بودند؛ در خواست تشکیل دورهمی کوچکی می‌دهند و قرار ملاقات را برای فردای آن روز می‌گذارند؛ میهمان‌ها به خانه می‌آیند و از خاطرات شهید می‌پرسند و از تفحص در بخشی از خاک عراق به آنها خبر می‌دهند، نام شهدای تفحص شده را یکی یکی می‌خوانند و کم کم هیجانی را در قلب خانوداه ایجاد می‌کنند، راضیه خانم که کم کم آماده شنیدن خبرهایی شده بود احساسش را با خواهرش در میان می‌گذارد «آجی بدنم داره می‌لرزه، نکنه اسم داداشم رو بیارن؟ قلبم داره از جا کنده میشه...»

در آن لحظه بود که راضیه خانم برای اولین بار اشک پدرش را می‌بیند؛ هنگامی که میان شهدا نام شهید سیدمحمدعلی مهاجری را آوردند؛ دومین بار هنگام وداع با شهید بود که اشک سر و صورت پدر را پر می‌کند؛ هنگامی که پر فرزندش را به آغوش می‌کشد و می‌بیند که فرزند خوش هیکلش، همانند بچه‌ای چهار ساله به آغش او بازگشته است.    

حالا پدر روزهایی را به یاد می‌آورد که به نیابت از فرزندش حج تمتع رفته است، روزی را به یاد می‌آورد که محمدعلی از او اجازه خواسته بود که به جبهه برود و در عین حالی که موافقت کرده بود اما اجازه مادرش را هم شرط قرار داده بود؛ شرطی که می‌دانست اجرا می‌شود، روزی را به یاد می‌آورد که برای بدرقه فرزندشان رفته بودند و هنگام برگشت تا رسیدن به خانه گریه می‌کردند، هنگامی که مادر باز هم به سراغ مقبره مجلسی می‌رود.   

حال و روز خواهرها هم دست کمی از پدر ندارد، مرضیه خواهری که هنگام شهادت برادرش تنها سه سال داشته است دوچرخه‌ای را به یاد می‌آورد که محمدعلی برایش هدیه گرفت بوده است؛ برادری که گفته بود «مادر، من دست و پای تو را می‌بوسم اگر تو نبودی من الان اینجا (جبهه) نبودم»؛ حالا فرزند مرضیه خانم، پسری است از نظر ظاهر و حتی خلقیات شبیه به محمدعلی.

خواهر دیگرش منصوره خانم روزی را به یاد می‌آورد که محمدعلی برای بردن پتو برای رزمندگان به خانه آمده بود، روزهایی که هر چه جبهه نیاز داشت و در توان خانواده بود منصوره به دست محمدعلی می‌داد تا به جبهه ببرد؛ لباس‌هایی که هنوز تمیز و نو بودند و محمدعلی می‌توانست هنوز استفاده کند اما دلش نمی‌آمد همرزمانش استفاده نکنند

راضیه خانم از روزگاری می‌گوید که چهار ماه از ازدواج زینب خانم می‌گذشت، آن روزها محمدعلی به تازگی خودش عقد کرده بود و فرزند اول راضیه خانم به دنیا آمده بود، فرزندی که همیشه محمدعلی در نامه‌هایش سراغ او را می‌گرفت و چهل روز پس از به دنیا آمدنش در آخرین دیدار او با بچه، حسابی با او بازی می‌کند و او را بالا و پایین می‌پراند.

منصوره خانم هم جرءت و جسارت برادرش را به یاد می‌آورد «برای حمله بهشون یه تانک داده بودن و گفته بودن خودمون یادتون میدیم چطوری ازش استفاده کنید؛ پیش از آنکه برای آموزش سراغشان بروند آنقدر با تانک دست و پنجه نرم کرده بودند که خودشان یاد گرفته بودند و پاسخ همه پرسش‌های فرمانده را می‌دادند».

با این همه، از شیطنت‌های او همه با خبر بودند؛ روزی که در مجلس روضه تفنگ ساچمه‌ای را به سوی روحانی و سخنران مجلس نشانه می‌رود و ترس را در چهره او بر می‌انگیزد، روزی که سر فرمانده خود را در جبهه در وسط رودخانه زیر آب فرو می‌برد تا ترس او را از شنا کم کند؛ همین جرأت‌هایش بوده که برادرش عقیده دارد «در فامیل کسی را همچون او پر جرأت و پر جنب و جوش نداریم».

با این حال، محمدعلی، در میان سه پسر و چهار دختر خانواده ایثارگری خود را به نمایش می‌گذارد؛ آن هنگام که گویی هر خانواده وظیفه خود می‌دانست یک نفر را برای دفاع به جبهه بفرستد؛ آن هم هنگامی که تنها یک ماه از زمان عقدش می‌گذشت فداکاری خود را نشان داد؛ کاری که هیچ مخالفتی نداشت، حتی از سوی همسرش؛ آن روزها نه تنها مخالفتی برای دفاع نمی‌شد که مشتاقانه به سوی جبهه‌ها می‌رفتند، همانطور که جمال هم در سن ۱۲ سالگی شناسنامه‌اش را برای دستکاری به جوی آب می‌اندازد اما آخر سر موفق نمی‌شود به جبهه برود.

اکنون از روزگاری که مادر به انتظار فرزندش نام تمام اسرا را گوش میداد تا شاید نامی از فرزند خود بشنود، ۳۶ سال می‌گذرد، محمدعلی همراه شهید محقق، همرزم و دوست و همسایه‌اش در مغازه به جبهه می‌رود و همراه او باز می‌گردد، بازگشتی که تبریک و تسلیت را همزمان به همراه دارد.

کد خبر 348117

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.