بابوکان به استقبال شهید خود ایستاد

سی و چند سال اهالی محل منتظرش بودند، حالا که آمده، جای خالی پدر و مادرش را برایش پر کردند، از استقبال تا بدرقه همگی همراهیش کردند و اشک شوق و غمشان را در هم آمیختند، بابوکان شده بود میزبان فرزندی که سال‌ها در راه بود.

به گزارش ایمنا، به نظر محله بزرگ و پرجمعیتی نمی‌آید اما می‌توان گفت مردم محل، همه آمده‌اند؛ خب به این خاطر است که شهید پیر و جوان و کوچک و بزرگ نمی‌شناسد؛ آن‌هم هنگامی که شهر لباس عزای امام ششم (ع) را پوشیده باشد. اصلا چه کسی می‌داند شاید شهید عطایی هم امروز به شهر خود بازگشته که بگوید یاد ائمه که می‌کنید یاد ما هم باشید، نکند تصور کنید راه ما راهی جز راه آنان بوده، ما هم به اندازه خود تلاش و آخر هم جانمان را تقدیم امام عصرمان کردیم...

اگر بخواهم از ابتدا آنچه را که دیدم بازگویم باید بگویم از دور جمعیتی که شهید محمدحسین عطایی کچویی را بر دستانشان همراهی می‌کردند پیدا بود، کم نبودند، بیش از سی سال انتظار، طاقتشان را تمام کرده بود، آنچنان که خانم مسن دیگر نای راه رفتن نداشت و کمک ما را برای ادامه راه تا مسجد محل خواست.

پس از پشت سر گذاشتن ترافیک و شلوغی به محل وداع رسیدیم، منتظر ماندیم تا شهید هم که بر دستان عاشقان می‌آمد به جمع ما بپیوندد، هیاهوی کودکان فضا را برای تهنیت بیشتر به اهالی محل، آماده می‌کرد، مدتی کوتاه صبر، سخت بود چه رسد به منتظران سی ساله، چه کشیده‌اند مادر و پدر شهید، می‌گفت ده پانزده سالی می‌شود که والدین شهید به رحمت خدا رفته‌اند، هنگام شهادت او، دخترش کودکی شیرخواره بوده و پسرش پس از گذشت بیست روز از شهادت او به دنیا آمده است.

رسیدند، کاروان عشق، شهید بر دستانشان می‌درخشد، موسیقی فضا، جبهه را در ذهنت تداعی می‌کند، چه استقبالی بود، گرداگردش همچون پروانه می‌چرخیدند، اشک شوق می‌ریختند و در فراق مادر و پدر شهید اشکی از سر غم.  

آنجاست؛ پسر شهید را می‌گویم، گوشه مجلس با لباسی مشکی نشسته و چهره‌ای دارد منتظِر که به دیدار منتظَر رسیده است، چند دقیقه‌ای از استقبال گذشت، تابوت شهید را در وسط مجلس گذاشتند و دورش حلقه زدند، نشسته بودند تا پس از در آغوش کشیدن تابوت پیکر پاک شهید، چند دقیقه‌ای را با او همنوا شوند؛ همنوایی با شهید آن هم در روز شهادت امام ششم (ع)، شفافیت مرواریدهای اشک را بیشتر می‌کند.

دلم نیامد چند کلمه‌ای از حال و هوای اینجا ننویسم، از جایی که برایم جالب‌تر بود شروع به نوشتن کردم، شهیدی بزرگوار، محله‌ای کم‌جمعیت اما استقبال و بدرقه‌ای پرجمعیت...

کد خبر 347905

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.